بالا بیاور آسمانت را آن باور مصلوب ایمان را هقهق بکن تردید را در خود ای اشرف مخلوق؛ انسان را بر آیههای خستهی دنیا شقالقمر کن، رنگ نازل کن وردی بخوان، جادو بکن؛ اصلا هر درد را با درد باطل کن خمیازه شو تا کش دهی شب را در چشمهای …
بیشتر بخوانید »شعری از حسن سوری
برای تو که خویش را از گیسوان باران آویختهای باید عبور کند سایه از متن جاری باد از دردِ رایحه از لحظههای خوب از لحظههای بد با دستهایی گشاده به سمت ماه به سمت رودهای آویزان به سمت هستههای متلاشی باران به سمت بغضِ مسمومِ انتشار… «لبخندِ تاریک» اگر بازوانت …
بیشتر بخوانید »شعری از فخرالدین سعیدی
باد بود در کوچه صدای گزمه و بوی خون تیهو میآمد ای مرگ! خواهر بیبدیل من! ای مرگ! کلمات من چنگالهای تیزی دارند اما من تو را به بوسهای شعر میکنم مینشینم چشم میبندم و از سفره هنوز بوی کرفس تازه میآید کلمهای بودم هرزه روی تمام زبانها اسبی سرکش …
بیشتر بخوانید »ظاهرم خاموش اما – شعری از مجید طاهری
ظاهرم خاموش، امّا رقصِ دردی در درونم با تناقضهای هر شب شکلِ مردی با جنونم زخم بر خود میزنم بعد زخم خود را میزنم لیس میکنم فریاد در کوه بازتابش میشود هیس موسفیدی در وجودم نغمهخوانی میکند باز مرد غمگینی که من با_ استخوانم میزنم ساز مثل یک پسمانده از …
بیشتر بخوانید »باران عمود میزند – شعری از رضا شالبافان
باران عمود میزند از سمت دلبری بر سنگفرش منزجر نابرادری من عاشق تو هستم و این اتفاق سخت آمیزهایست بین جنون و فسونگری میخواستم نسیم شب قبل من شوی ای گیسوان مانده به دستان دیگری یا مرگ یا نسیم… نباید فرار کرد ماییم و کوچهخاکی جفت کلانتری “کز هر طرف …
بیشتر بخوانید »شعری از شهرام میرزایی
[اپیزود یک] و عشق مذهب بیدینی درستدیدن بدبینی روانشناسی بالینی میان گریه و بالشهاست زن مداد و لب و ابرو کشیدهچشم تر از آهو و چندتارِ سفید مو به زیر لایهای از مشهاست زنیست، مردمکش تاریک بلند قدٌ و کمر باریک همیشه بر لب خود ماتیک اگر چه دور ولی …
بیشتر بخوانید »به چشمت زل زدم با اشک – شعری از سید مهدی موسوی
به چشمت زل زدم با اشک، روز دستگیری را دو چشم خستهات، آن روستاهای کویری را نترسیدیم و خندیدیم با غم، گوشهی سلّول که ما بیرونِ زندان تجربه کردیم اسیری را شبیه بچّه میچسبم به پستانهات و میگردم در آغوش عمیقت کهکشان راه شیری را از این موی سپید و …
بیشتر بخوانید »رسمهای قدیمی – بهزاد زرینپور
– دست از سرم بردار روی شانهام بگذار که تاب کشیدن آنهمه تابوت را نداشت از دفتر نقاشیام یک پرده بیشتر نمانده بود آن هم گذاشته بودم که رقصهای تازهتری رسم کنم شنیدم: «این انگشت را برای اجازه گذاشتهاند، نه اشاره! تو باید قصههای مادربزرگ را باور کنی چه یکی …
بیشتر بخوانید »ایا زندگانی – شعری از اسماعیل خویی
ایا زندگانی! من از ترس میترسم! ای زندگانی که میافکند سایهی شومی از مرگ بر هرچههایت، و مِهدودی از «این دگر چیست؟» میگسترد بر چههایت؛ و کارش جز این نیست که غافل بدارد مرا از تو، چندانک، چو با رخشههای دلانگیز، چشمکزنان، گاه و بیگاه، درخشان شوی، آذرخشانه و اینک …
بیشتر بخوانید »شعری از مهرداد فلاح
و تو که پشت کرده ای به من به او به خودت و او که پشت کرده به تو به من به خودش و من که پشت کرده ام به او به تو به خودم مهرداد فلاح
بیشتر بخوانید »