زیباییات
کنار کشیده بود
و تو
با دستهای خالی
پوکههای خالی میشمردی!
زیباییات آه میکشید
و تو، بر تک تکِ پوکهی فشنگها
نامی
به وسعتِ
کالیبرهای یک ممیز هفت
انتخاب میکردی.
تازه درسِ تاریخ تمام شده بود،
مکتبخانه هنوز
بوی شلاقِ خیسِ عباسیان را میداد
آنگاه که ظالمانه
بر تنِ اسبهای ترکمن
فرود میآمدند.
نسیمی هنوز پوستش تَرَک نداشت
و آخرین شعرش را
در ابعادِ رنجی ابدی
بر دار نیاویخته بود
گوش زاگرس
از نوای چنگِ دختران ایزدی
بر اندام جوانههای نخود پُر بود.
در این میان،
گفتی..
به مکتبخانه بازگردیم،
گفتی پروانهی کاغذیات
روی عاجِ سرکشِ ماموتِ ماده
گیر کرده است.
گفتی..
اعجازِ عشق مرهمیست سُنتی
بر ترمیم ناخنهای شکستهت
آنگاه که بر
پشمهای مرینوسِ رمههایت
آرام دست میکشی
به راه افتاده بودیم
با چهرهای خالی از زیبایی
عابران نمیدانستند
ما مسافرِ زمانایم
در کالبدی خسته و تنها
و زیباییمان
جنبِ میدانِ هوایی
همینطور پوکه جمع میکرد.
گفتیم عشق جسارتی عقیم
در حافظهمان جای کردهاست
و زنان بسیاری
بدونِ لب،
برقعه را
جای میراثِ بوسههای ناچشیده
ناشیانه قبول کردهاند.
به صوفیه رسیدیم،
با یک سطل پوکهی تازه
با بوی باروت
که سماعِ صوفیان را
برهم ریخته بود.
زندگی هنوز
زیر چکمههای آتاترک
جریان داشت
و جوانهای سبز،
نبشِ گودالِ چاناخ قلعه
گوشهی چشمهای دیاربکر روئیده بود!
تاریخ را ورق زدیم و گریستیم،
تاریخ را در نگاه زنانهات بوئیدیم
مایی که دستهایمان
تاولی چرکین داشت
و سطل به سطل پوکه
از گوشهی چشمهایمان بیرون میزد.
ما،
فاتحانِ بینام و نشانِ کلیئبر بودیم
با صدهزار دخترِ نازیبا
که اشتیاقِ غریزی زنانگیشان
پای فشنگها پوک شده بود.
به کابل بازگشتیم،
با یک چمدان رنج خوزستان
و تبریز
که از گوشهی چمدانمان
آویزان بود.
سراغِ زیباییات را گرفتیم
چشمهای روشن
و ابروهای پیوندیات را
سراغ ساریات را
باد به باد گشتیم
یکی گفت رفته است،
یکی گفت اسیر شده است
و دیگری..
سرش را پایین انداخته
و میگریست!
اخبار را مرور میکنم
کسی میگوید؛
زیباییات
گوشهی چرخهای هواپیما جمع شده بود
و سعی داشت
خودش را
پنهانی به آنسوی مرزها
پرت کند.
بهرنگ قاسمی
بسیار شعر قشنگی بود. درود بر شما