شعر

شعری از عرفان دلیری

پروسیک   برای پشتِ پای لبانی که از جانبِ جاریِ جای این صدا!… زخم که می‌خورند دور می‌شوند و دوره می‌کند یکی این‌جا مضراب گلویم را   خواننده‌ی گرامی! بر شاهراهی که در خون و تیغ جمع می‌شود نمی‌شود دیگر به عکسی که مدام دهانمان برعکس می‌کند تا دوباره کمی …

بیشتر بخوانید »

شعری از بهرنگ قاسمی

از ابرهای چوبی آواز پرنده می‌چکید و ناودان خیانتی تحمیلی بود به خانه‌های بی‌سقف وقتی بوی باروت تا مغز اجزای بی‌جان نفوذ کرده‌ بود! روی تمام الفبا شبانه مین‌ گذاشتیم و با رمزِ تشنگی‌ دل به دریا زدیم و راه افتادیم ما، براده‌ای از رنج‌های از یاد رفته بودیم، با …

بیشتر بخوانید »

شعری از داریوش جلینی

رفته بودم که ترک بردارم آخرین پنجره با من می‌مُرد او که در عمق تنم زیسته بود با خودش خاطره‌ها را می‌برد   دست‌هایم به تکاپو افتاد همه انگیزه‌ی من رفتن بود تو نبودی که به شب ناز کنی درد را چشم من آبستن بود   اسم‌هایی همه پررنگ و …

بیشتر بخوانید »

شعری از میلاد حاتم‌وند

از نور می‌پرم به فراموشی زمان درگیر یک سیاهی |مطلق‌تر| از شبم! از «x» و «y» خط مکان رنج می‌برم از ماندنم میان سر داغ از تبم! سردرد می‌زنم به سیاهیّ مضحکم رد می‌شوم میان تب و درد و لرزِ شب لش وصل می‌شوم به دری روبه‌روی «من» در حین …

بیشتر بخوانید »

شعری از اعظم صلاح‌جو

عامل انتحاری احساس خودکشیِ دوباره‌ی فرضی لای انگشت‌های گیجت دود توی جیبت یه فندک قرضی   باردارِ نوازش عشقی باگ خلقت جهانتو خورده لک‌لکی که تو رو آورد اینجا وسط راه خونه‌تون مُرده   لطف پرگار این جهان اینه تا مهندس‌ترینِ مَردم شی هی بچرخی و بِشکنی هر بار یا …

بیشتر بخوانید »

شعری از مجید طاهری

حاصل زخم یا که ارثی بود ژن سرخورده یا غرور بلوغ در کجاهای نطفه پنهان بود اختلالاتِ رشدِ ذهنِ شلوغ   توی غوغای جمع تنها بود فرق می‌کرد از تمام جهات چهره‌ای زرد رو به آینه گفت: این منم کو؟ کدام راه نجات؟   از درون لب به لب خلاء …

بیشتر بخوانید »

شعری از عرفان دلیری

دالی_ لا   دردی که باز می‌کند این صفحه برای دری‌ست که من سفر نکنم آمده‌ام که چه کنم؟ شایدم را طوری سیر رفته باشم رفته‌ام لااقل تو باورت را کمی باید کن بیا و باز غایبم که غایت کن خلوت این صفحه خالی نمی‌شود از ما عرض می‌رود به …

بیشتر بخوانید »

شعری از محبوب طالبی

«چوبِ امّیدوار»   چوبِ امّیدوار – آن بیرون به تلاش خودت ادامه بده متلاشی شدن همیشه بد است   سبز بودن اگر چه آسان نیست سبز ماندن برای گنجشکی که اسیر است پشت شیشه بد است   ریشه‌ات را بچسب حالا که تیشه خوردن کنار هم باب است باب بودن …

بیشتر بخوانید »

شعری از حسین کجوری

گریه‌ی مرد   با سینه‌ی پر تمامِ شب، مَرد خوابید که هیچکس نبیند آن گریه‌ی بی‌صدای شب را صد غم که به پای آن نشیند   شاید که نداشت نان شب را شرمنده‌ی بچه‌ها و زن بود در بستر شب به‌جای آغوش یک لرزه و ترس بین تن بود   …

بیشتر بخوانید »

شعری از عارف معلمی

آب روی تنت جمع بستنِ ماهی‌هاست آغوش کنی کف دست‌هات و بیندازی به رود این چه آغوش کشیدن که هربار می‌شود دورتر نینداز این ماهی دریا نمی‌داند به کجا کنم اشاره؟ تمامِ دورها را آغوش کشیده‌ای آسمان! شب در کدام ماهی غول‌پیکر پولک پولک کرده نگاهت را شب-پولک‌هایم را مصادره …

بیشتر بخوانید »