داستان

داستانی از پویا جنانی

میرزا جبار مجسمه‌ساز پویا جنانی در شهرستانِ…، میرزا جبارِ مجسمه‌ساز را همه می‌شناختند. سال‌ها بود که او بهترین و شاید هم تنها هنرمند زبده شهر به شمار می‌آمد. کارش رودست نداشت. هر سفارشی را که به او می‌دادند، به اعلی‌ترین نحو به انجام می‌رساند. هر مجسمه را طوری می‌تراشید که …

بیشتر بخوانید »

داستانی از وحید حیدرنژاد

خبر مرگ ملوس وحید حیدرنژاد در را باز کرد و داخل شد. سال‍‌‎‎ن بوی سوسیس می‌داد. حمید را دید که پشت میزی در انتهای سالن نشسته و از تلویزیون درب و داغان قدیمی، که بالای در نصب شده بود فوتبال تماشا می‌کند. به فاصله چند ثانیه افتادن تلویزیون روی سر …

بیشتر بخوانید »

داستانی از بابک ابراهیم‌پور

«تقاص» زنش به او شک کرده بود. نه از آن دست شک‌هایی که تمام زن‌ها به شوهرانشان دارند. شوهرش نه اهل خیانت بود، نه اهل لاسیدن با دخترها در اینترنت، نه اهل اعتیاد به مخدر و نه هیچ‌چیز دیگر. موضوع پول و خرجی خانه بود. دو ماهی می‌شد که شوهرش …

بیشتر بخوانید »

داستانی از وحید حیدرنژاد

«ویدئو چک»   قوطی صورتی را از کابینت درآوردم و درش را باز کردم. قهوه‌ام تقریباً تمام شده بود. یک دو قاشقی که کف قوطی مانده بود را درآوردم و ریختم توی موکاپات. کبریت زدم و گاز را روشن کردم و قهوه را گذاشتم که آماده بشود. سراغ یخچال رفتم …

بیشتر بخوانید »

داستانی از زبير رضوان

نقش بر آب تنها بود و در سراسر رودخانه مرغابی دیگری دیده نمی شد. چیزی به ذهنش نمی‌آمد. تقلاً کرد به این فکر کند که چگونه و از کجا به این‌جا آمده است. چیزی بیشتر از یک جفت دست زمخت و چروکیده به یادش نیامد. دستانی‌ که هنگام چشم‌ گشودن، …

بیشتر بخوانید »

داستانی از ساسان خلیلی

«دست‌هایش»   پیرمرد مطمئن بود آن شب به آرزویش می‌رسد. فقط صدای خش‌خش سنگریزه‌های زیر پا و صدای بی‌رمق جوی آب آن‌سوتر به گوش می‌رسید. در غروب هلال نازک ماه، آسمان به سرعت تیره و اولین ستاره‌ی شب پیدا شد. داغی گرمای مرداد هنوز در تن سنگ‌ها بود. تنها نور …

بیشتر بخوانید »

داستانی از علیرضا محمودی ایرانمهر

نوازنده‌ی گیتار با چشمان دو رنگ   نوازنده‌ی گیتار همان طور که در کافه‌ی بزرگ با پنجره‌های سرتاسری مشرف به خیابان قهوه‌ی ولرمی را می‌نوشید و به برگه‌های نت نگاه می‌کرد فهمید چیزهای ناچیزی که در زندگی از دست داده است بسیار بزرگ بوده‌اند. آدم‌های زیاد در اطراف میز بزرگش …

بیشتر بخوانید »

داستانی از پارمیدا چادله

«زندگی من،‌ برای تو» گوشه‌ی‌ اتاق نشسته بودم. به پنجره‌ی بزرگ دیوار روبه‌رویم نگاه می‌کردم. دستم‌‌ را بالا گرفتم و با انگشت‌هایم روزها را شمردم. هفت‌ روز گذشته بود و پانیذ به این‌ اتاق برنگشته بود. تنها شده بودم، دیگر کسی نبود که نوازشم‌ کند و شب‌ها مرا کنار‌ خودش …

بیشتر بخوانید »

ایمیل‌ها – داستانی از محمدمسعود خورشید

«ایمیل‌ها»   پسرم امروز صبح ایمیلی از طرف دوست خوبم آقای عسگری به دستم رسید. آقای عسگری حسابی از دستت ناراحت بودند. کلی ازت گله کردند و گفتند که احتمالش است که اخراجت کنند. ازت می‌خواهم در اسرع وقت، بعد از خواندن ایمیل‌م توضیحات تکمیلی را برایم بفرستی. پدرت از …

بیشتر بخوانید »

مرگ – داستانی از لیلا بالازاده

لیلا بالازاده

«مرگ» مرد پرسید: می‌خوای زنده بمونی یا نه؟ باید می‌گفتم بله! سرهای ساکن با لب‌های جنبان! این تمام چیزی بود که می‌دیدم. – بگو اشهد… – انگار ترسیده، نمی‌تونه بگه… – بگو اشهد… باید جیغ می‌زدم: من بلد نیستم بمیرم، تورو خدا ولم کنین! – تورو خدااااااااااااا؟ تو که آتئیست …

بیشتر بخوانید »