ویرانشده در ابتدای روز
زادهشده در انتهای شب
مبهوتِ کمالِ تباهی
در دنیایی که عصارهاش فناست
عزیزِ غریبِ من
هر صبح خورشید بر گورهایمان
خرامان راه میرود
و گورهایمان
در نگاهِ هراسانِ زندگیهای نازیسته
ناله میکشند:
«سرگشتهتر از خورشید شمایید
کجا میروید؟»
صدای سوگواری گورها
در همهمهی گورستان گم میشود
اینجا جمعیتی از جهانِ جوردیدهی ماست
فراموش میکند، فراموش میشود
میرود، نمیرسد
میرسد، گم میشود
عزیز غریب من
تو را در ویرانیِ روز
و زادگیِ شب
تو را در تباهیِ هستی در آغوش میکشم
خفته در گوری
که خود از پیش کَندهام
نیلوفر نعمتی