سرد است دستانم
هر نفس قندیل میشود
و پرندگان در مشتم
حال پرواز ندارند
جنگل را بخوان
تا هیزمت شوم
آتش بگیرمت
و تو قندیلها را ببوس
بر ساقههای سیگار
تکیه بزن
با دودها
لهجه جنگل را کشف کن
برهنه قدم بردار
بر تن راش
و خارهایم را به آغوش بگیر
که از آغوشت
بوی جنگ میآید
بوی باروت
و هزار پرندهای
که در چشمانت سنگسار شدند
بالهایشان را چه کسی برید؟
برگهای سبزت
آیه پیامبری چریک است
به زبان آتش
خوابیده بر باد
رقصیده با تفنگ
جنگل شعری بگو
در هر کلامِ باران
چنگ بزن تا ریشهام
با وحشیانهترین بادی که میخوانی
بپیچ در من
با خزههای غمگینت
آنقدر سِفت
که از تنم
سر «میرزا» پیدا شود
قلب «گلسرخی»
و چشمهای تو
که گلوله شدند
جنگل
کمی باران بده
تا لای نان
لقمه کنم
و چند نخ سیگار
تا زودتر
بمیرم
سبحان قربانی