زمان
در آینه عبور میکرد
شب به انتظار نشسته بود
مهتاب سایهاش را
از تمنای نازک دل برمیداشت
حجم سبک تردید سنگینتر میشد:
«او خواهد آمد؟»
زمان
بیرحمتر از چروک گوشهی چشم
از گوشهی آینه گذشت
و تلخی حقیقت را
با قاشق چای شیرین در خود فرو داد:
«این چیست که از تاریکستانم بیرون میخزد؟
کدام مرده به زندگی بازگشته است؟»
زمان
بیردی از تاریخ
در چشمانداز عمر زنده شد
دیروز و امروز و فردا
عشق و فقدان به هم آمیخت
و از لحظهی عظیم شگفتی
اندوه زاده شد:
«او آمد اما
او نخواهد ماند»
بوسید و رفت
حالا تمام مردههای تاریکستان
با صدای سرکش خود میخوانند:
«جز یادی که در عطر خوش چای به جستجو میآید
جز آن بوسه، جز آن دیدار
و از آنهمه شگفتی و اندوه
دیگر چه خواهد ماند؟»
* شعر با نگاهی به جلد اول از مجموعهرمان «در جستجوی زمان از دست رفته» از «مارسل پروست» نوشته شده است.
نیلوفر نعمتی