دکلها را ببینو دم نزن که چرا مردهای!
خوابت را که از دندهی چپ بلند شده ببینو دم نزن که چرا آشوبی!
دختر توی سرت زار میزند توی سرت دف میزند
دختر را ببین دختر را ببین
دف میزند توی سرت
_ازت باردارم ای دکل مذبوح!
چکههای سیاهِ غلیظ توی دریچههات دارم
کج که نمیکنی کلاهو به اندازهی ما نمیآیی،
قوارهها یکسانند
فرقی بین ما نبود ای دکل مذبوح!
تو از بالا شیب میگرفتی، ما از پایین
روزنهها وَ فلقها وَ شفقها بستهاند
شبگیرها وَ آبگیرها وَ زالزالکها حرامیاند
چشمِ آسمان را ببین و دم نزن که چرا ابرها عقیماند!
_هاشور بزنم ردِ نگات را؟
از پهلو به جنازه بکوبم سمتِ تیزت را؟
کفتارِ در حاشیه ماندهام وَ در کثافتِ با تو همزادم ای دکل مذبوح!
هوش نداری اما نردبان از تفرج بالا انداختهای بر ندامت، گاهِ تنکامگی اوباشها؛
آن چکهها که روی گونهت میخلیدکلپاسهوش
آن چکههای نارس به انارچینهی گلوت،
آن خونِ جهیده از رانهای واقعه، پس خونِ من نبود؟
همخونِ من، آیا برادرم و خواهرم نبود؟
نوزادیاش را چگونه حل میزد در حِرمان ما؟
اصلاً ما حرمانگریزِ این رخدادِ در فاجعه، که تواَش خواندی و دیگران نمازش دادند
برادر بودهایم و راه،
اصلاً به ما چه که گریز به تقویم این مناره جایز نبوده و نیست.
موذنزاده را بگو شرجی بخواند برایمان
در وقت استحالهی رخدادهای برانگیخته،
موذنزاده را بگو چه وقت نوحهست؟
ما خود به اشارتی مردهایم؛
آنوقت جمعیتی مشغول بودند به جنازه
شهرِ خلاص وَ استعارههای باد وُ ملخ،
انتظار ما نمیدانست حدِ خود
شاید در وقت مقتضی فرجی حاصل آید.
بپوشانید بلندگوها وَ حلقآویزش
دارِ لاغر در حجامتِ ساقهای استشهاد،
آن که اذان میگوید کلاغِ نابارورِ همین کوچهباغ، همین گوشه، کنارههای همین وهمِ ازلی
انکار لرزانی در حقارتِ نیاز
نترس ای همخوان ای خروسِ گاهِ نشمه و شیرهکش خانههای بینراهی
مفرغ از ضجهی علف دار میزند جوانان ما را
مفرغ از گراس و سیگاری
آسمانترش کنیم قبای ژندهی خود آیا؟
نمیترسد جانِ هرجاییمان؟
مخدوشترش کنیم قناسِ چهره آیا؟
نمیگریزد آن پارههای جان؟
با تواَم ای دکل مذبوح که ایستادهای حقیرانه
ازت باردارم، چکههای چسبندهام ببین
غلیظ از شبت بنوشَم، لب نگیرانی اما
کنجها وَ ارسیها وَ منارهها،
پستوها وَ چالهها وَ چاهها… ببین و دم نزن که چرا افسردهاند!
دلها وَ چشمها و قرنیزها، کنگرهها وَ هشتیها وَ باغچهها ببین وَ دم نزن که چرا خاموشاند!
از توی دریچههات، چکههای غلیظِ سیاهم ببین و دم نزن که چرا رابطهها بیمارند!
شفا از دستها بخواهم انگشتها ذکرگوی که باشند!؟
وقتی جهانِ مدرنات را توی قرنیزها ریختهای!
این لاتِ لاابالیِ هرجایی کلاه از سر واقعه برداشته، پیش از آنکه چراغهای قرمز را عبور دهی، ثناگوی تو بودهام
جوانان بسیاری مردهاند، مجیزگوی تو بودهام
از توی سرم ببین دف میزند دختر، کذاب تو بودهام
چراغها را عبور میدهی، رابطهها را اما
بیمار تو بودهام چراغها را اما
باردارم ازت ای دکل مذبوح، دریچهها را اما
نمیبندی، میکُشی با تیغ
جوانان بسیاری مردهاند، جوانان بسیاری.
سمیه جلالی