هیدروکلریک اسید | داستانی از سروش علی‌نژاد

«هیدروکلریک اسید»

مشغول نوشتن سطرهای ابتدایی داستان آخرم بودم. به این فکر می‌کردم که این‌بار می‌تواند نظر ناشر را به خود جلب کند یا دوباره دیوارهای اتاق تنها خوانندگانش هستند؟ به کیف پولم نگاهی انداختم. انگار چیزی در بساط نداشتم حتی به اندازه‌ی خرید یک پاکت سیگار. باید در این چند نخ آخر صرفه‌جویی می‌کردم. فایل ورد داستان را بدون ذخیره کردن بستم. دوباره به صفحات بازشده در مرورگر لپ‌تاپ خیره شدم. طناب، چاقو، تفنگ شکاری یا چیزی دیگر. به کثیف‌کاری بعدش کاری نداشتم. ترجیح می‌دادم جوری انجام شود که مطلقاً اثری از من باقی نماند. صفحه‌ی ویکی‌پدیای توضیحات مربوط به هیدروکلریک ‌اسید را آمدم ببندم که چیزی توجه مرا به خود جلب کرد. دقیق‌تر که به متن نگاه کردم انگار اسم من چندین بار در مقاله نوشته شده بود. با خود فکر کردم شاید تأثیر قرص‌هایی باشد که اخیرا دکتر تجویز کرده. نه پولی داشتم که جلسه‌ی بعدی را تنظیم کنم، نه حتی حوصله‌ای. چندبار دیگر متن را خواندم اما هربار اسمم در آن بود. شاید خودم صفحه‌ی ویکی‌پدیا را ویرایش کردم یا یکی از دوستانم می‌خواسته سربه‌سرم بگذارد؛ نمی‌دانم! انتهای استکان را بالا رفتم. مزه‌ی تلخش باعث شد که سرم بیشتر تیر بکشد. از پشت لپ‌تاپ بلند شدم.

درحالی‌که تلوتلو می‌خوردم، خودم را به سمت مبل کشاندم. بوی عرق از تمام خانه می‌آمد. دنبال زیرسیگاری‌ام روی میز پذیرایی می‌گشتم. آن را بین بسته‌های نیمه‌باز چیپس و جعبه‌ی پاره‌ی پیتزا که احتمالا از یک هفته یا شاید هم دو هفته‌ی قبل رها شده بود پیدا کردم. تنها چیزی که نمی‌دانستم چطور می‌گذرد زمان بود. سیگارم را تویش تکاندم. برای خودم جالب بود که در این وضعیت هنوز اهمیت می‌دادم که خاکستر سیگار جای دیگری نریزد. زنم خیلی روی این موضوع حساس بود. دنبال کنترل تلویزیون می‌گشتم. آن را از لای مبل کشیدم بیرون. تلویزیون را که روشن کردم با صحنه‌ی عجیبی روبرو شدم. من در مقام مجری با کارشناس برنامه، مشغول صحبت بودم. موضوع بحث انگار روش‌های جلوگیری از بالا رفتن آمار خودکشی در کشور بود. پک دیگری به سیگار زدم و آن را داخل زیرسیگاری گذاشتم. چندبار چشم‌هایم را باز و بسته کردم. انگار واقعاً خودم بودم که سؤال می‌کردم. خسته‌تر از آن بودم که وحشت کنم. به‌جز قرص‌ها و سردرد ناشی از مستی، هیچ توضیح دیگری برای این صحنه نداشتم. با خودم گفتم که این لحظه می‌تواند بخشی درخشان از داستانم باشد اما احتمالاً باز هم ناشر عوضی چیزی عامه‌پسندتر برای فروش بخواهد. آن‌قدر سرم درد می‌کرد که چشم‌هایم به سیاهی می‌رفت. کانال را عوض کردم.

«یه موقعیت خطرناک! اما کجا زد! چجوری این فرصت رو از دس داد!» صدای خودم بود که بازی فوتبال را گزارش می‌کرد. کمی صدای تلویزیون را بلند کردم. دقیقاً خودم بودم. انگار کاملاً زده بود به سرم. دوربین، نمای بسته‌ای را از مهاجم تیم نشان داد. بازیکنی که موقعیت تک‌به‌تک را به آسمان کوبیده بود و حسرت می‌خورد. بازیکنی که من بودم! انگار نمی‌شد از خودم فرار کنم. البته این‌یکی منطقی‌تر به‌نظر می‌رسید. هرجور می‌دیدم اکثر موقعیت‌های زندگی‌ام را بدجور کوبیده بودم به آسمان. با این تفاوت که دیگر حسرتی در دل نداشتم. می‌خواستم دوباره کانال را عوض کنم که گوشی‌ام زنگ خورد. بطری‌های خالی نوشابه و دلستر را از روی فرش کنار زدم تا گوشی‌ام را پیدا کنم. زن سابقم بود. منتظر ماندم تماسش قطع شود. سیگارم را برداشتم تا پکی دیگر بزنم. به فیلترش رسیده بود اما از این نخ‌های آخر باید حسابی استفاده کرد. تماسش که قطع شد بلافاصله اس‌ام‌اس داد: «مگه قرارمون نبود قبلش باهام هماهنگ کنی؟ برای چی رفتی بچه رو از وسط کلاسش برداشتی بردی بیرون! تازه داره به این شرایط عادت می‌کنه چرا هواییش می‌کنی باز؟ زندگیمونو به گه کشیدی بس نبود الان می‌خوای روان این بچه رو هم نابود کنی؟»

پکی دیگر به ته‌سیگارم زدم و تایپ کردم: «اون بچه‌ی منم هست و حق نداری این‌جوری صحبت کنی» اما خودم با او به چنین توافقی رسیده بودم. پاک کردم و دوباره نوشتم: «اما بهم گفت بهترین روزشو ساختم.»

نه! چنین حرفی به فضای کلی داستان نمی‌آید! این متن را هم پاک کردم و دوباره نوشتم: «شاید آخرین دیدار من باهاش باشه…»

تردید داشتم که اس‌ام‌اس را بفرستم یا نه، که پیام جدیدی فرستاد: «حداقل عرضه داشته باش این یه‌دونه کارو درست انجام بده.»

منصرف شدم. پیام را پاک کردم. چشم‌هایم دودو می‌زد. چقدر زود دوباره دلتنگ پسرم شده بودم. گالری موبایل را باز کردم و به عکسش خیره شدم. صورتش از همیشه شبیه‌تر به من بود. مو نمی‌زد! گوشی را روی مبل پرت کردم. چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم تنها برای چند لحظه به چیزی فکر نکنم اما صدایم مدام توی مغزم بود: «شماره‌ی هفت به‌خاطر مصدومیت مجبور به ترک زمین می‌شه.» زیرچشمی به بیست‌ودو نسخه از خودم در زمین فوتبال نگاه کردم. سرگردان‌تر از همیشه دنبال توپ بودیم که کسی به در خانه کوبید. «می‌خوای یه ماه دیگه هم بگذره؟ پول من خوردن داره آخه الدنگ؟»

با عجله صدای تلویزیون را کم کردم. دوباره محکم‌تر به در کوبید.

«می‌دونم توی طویله‌تی. به جون دوتا نوه‌هام دفعه‌ی بعدی با مأمور میام خودت و اسباب‌اثاثیه‌تو پرت می‌کنم توی خیابون.»

ساکت روی مبل نشسته بودم. صدای صاحبخانه‌ام هم این‌بار بسیار تفاوت داشت. دقیقاً شبیه خودم شده بود. خودِ هفتادساله‌ام. شاید این‌بار تهدیدهای این پیرمرد عملی شود. صدای پا و عصایش توی راه‌پله دورتر می‌شد. با خودش بلندبلند حرف می‌زد: «منو با این سن به چه روزی انداخته. اون زن از دستت فرار کرد راحت شد. گورتو گم کن دیگه.»

درِ خانه‌اش را محکم بست و صدایش توی کل راه‌پله پیچید. تنها دنبال نشانه‌ای بودم که گورم را گم کنم. بلند شدم و سمت حمام رفتم. زیرپوشم را درآوردم. با این که کاملاً بوی عرق می داد، اما هنوز می‌توانستم بوی زنم را حس کنم. وان پر شده بود. نفس عمیقی کشیدم. پایان‌بندیِ داستان بدجوری ذهنم را مشغول کرده بود. یکی از پاهایم را داخل وان فرو بردم و سپس پای دیگرم را. سوزش زیادی را حس کردم. نفس عمیق دیگری کشیدم. سپس توی وان نشستم و سرم را توی وانِ پرشده فرو بردم تا همه‌چیز حل شود.

***

حتی یک کلمه روی صفحه‌ی روشن فایل ورد نوشته نشده بود. پاکت سیگار دست‌نخورده روی میز، کنار لپ‌تاپ افتاده بود. هیدروکلریک اسیدی خریداری نشد و مانیتور لپ‌تاپ، صفحه‌ی ویکی‌پدیای آن را بدون تغییر نشان می‌داد. قرصی تجویز نشده بود و هیچ جلسه‌ی بعد یا قبلِ روان‌درمانی هم وجود نداشت. مزه‌ی تلخ ته‌استکان باعث سردرد نشد. مبل خالی بود. زیرسیگاری بین بسته‌های چیپس و پفک و جعبه‌ی پیتزا باقی مانده بود. درست مثل کنترل تلویزیون که لای مبل جا خوش کرده بود. هیچکس روی صندلی مجری اخبار، حضور نداشت. توپ فوتبال وسط زمین بی حرکت مانده بود؛ در ورزشگاهی کاملاً سوت‌وکور. بازیکنی وجود نداشت و گزارشگری هم نبود تا چیزی بگوید. گوشی زنگ نخورد و عکس کسی هم در گالری نبود. صاحبخانه به دنبال اجاره‌ی عقب‌افتاده‌اش پشت در نیامد. زیرپوش هم بوی هیچکسی را نمی‌داد. تنها صدای نفس‌نفس‌زدن مردی از حمام ‌می‌آمد. مردی که ناگهان سرش را از توی وانِ پر از آب، بیرون آورد تا دوباره به اولین سطرهای این داستان فکر کند. غرق در افکارش بود که کسی چندبار محکم به در حمام کوبید.

 

سروش علی‌نژاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .