«چسب از اندوه من بردار» چسب از اندوه من بردار زخمی ندارد این درد برگرد ای وهم دورهگرد! هر روز بر دیواری خلوت جای دست و سرم را قاب میگیرم و این منظره با پاییزی نزدیک و درختی دور دور دور… دیدن دارد این فاصله دویدن دارد این فاصله …
بیشتر بخوانید »شعری از وحید پورزارع
پنجرهات با آکاردئون من سِت میشود پایین بالا بادا بادا مبارک این خانهی تازه آهنگی از لای شاخه خواب گربهای را به میو ـ ن پیراهنت میکشاند دست ببر در فالشی کوچه دست ببر در نتی که دو ر می دورمی که نمیبینمت اما دیدمت سینه خالی میکردی از خشم …
بیشتر بخوانید »شعری از سمیه جلالی
دکلها را ببینو دم نزن که چرا مردهای! خوابت را که از دندهی چپ بلند شده ببینو دم نزن که چرا آشوبی! دختر توی سرت زار میزند توی سرت دف میزند دختر را ببین دختر را ببین دف میزند توی سرت _ازت باردارم ای دکل مذبوح! چکههای سیاهِ غلیظ توی …
بیشتر بخوانید »شعری از بهرنگ قاسمی
زیباییات کنار کشیده بود و تو با دستهای خالی پوکههای خالی میشمردی! زیباییات آه میکشید و تو، بر تک تکِ پوکهی فشنگها نامی به وسعتِ کالیبرهای یک ممیز هفت انتخاب میکردی. تازه درسِ تاریخ تمام شده بود، مکتبخانه هنوز بوی شلاقِ خیسِ عباسیان را میداد آنگاه که ظالمانه بر تنِ …
بیشتر بخوانید »شعری از محمد حسینیمقدم
شاید مرا در سنگرم پیدا کنی روزی که بر زمینش پوکههای خالیم مانده یا در اتاقی غمزده که روی دیوارش یک قاب عکس از دورهی خوشحالیم مانده شاید مرا در زیر پل پیدا کنی روزی تهماندههای مرگ وقتی در سرنگم نیست یا در سرای سالمندانی که مدتهاست در آن دل …
بیشتر بخوانید »شعری از ندا یاسمی
بالا بیاور آسمانت را آن باور مصلوب ایمان را هقهق بکن تردید را در خود ای اشرف مخلوق؛ انسان را بر آیههای خستهی دنیا شقالقمر کن، رنگ نازل کن وردی بخوان، جادو بکن؛ اصلا هر درد را با درد باطل کن خمیازه شو تا کش دهی شب را در چشمهای …
بیشتر بخوانید »شعری از حسن سوری
برای تو که خویش را از گیسوان باران آویختهای باید عبور کند سایه از متن جاری باد از دردِ رایحه از لحظههای خوب از لحظههای بد با دستهایی گشاده به سمت ماه به سمت رودهای آویزان به سمت هستههای متلاشی باران به سمت بغضِ مسمومِ انتشار… «لبخندِ تاریک» اگر بازوانت …
بیشتر بخوانید »شعری از فخرالدین سعیدی
باد بود در کوچه صدای گزمه و بوی خون تیهو میآمد ای مرگ! خواهر بیبدیل من! ای مرگ! کلمات من چنگالهای تیزی دارند اما من تو را به بوسهای شعر میکنم مینشینم چشم میبندم و از سفره هنوز بوی کرفس تازه میآید کلمهای بودم هرزه روی تمام زبانها اسبی سرکش …
بیشتر بخوانید »ظاهرم خاموش اما – شعری از مجید طاهری
ظاهرم خاموش، امّا رقصِ دردی در درونم با تناقضهای هر شب شکلِ مردی با جنونم زخم بر خود میزنم بعد زخم خود را میزنم لیس میکنم فریاد در کوه بازتابش میشود هیس موسفیدی در وجودم نغمهخوانی میکند باز مرد غمگینی که من با_ استخوانم میزنم ساز مثل یک پسمانده از …
بیشتر بخوانید »باران عمود میزند – شعری از رضا شالبافان
باران عمود میزند از سمت دلبری بر سنگفرش منزجر نابرادری من عاشق تو هستم و این اتفاق سخت آمیزهایست بین جنون و فسونگری میخواستم نسیم شب قبل من شوی ای گیسوان مانده به دستان دیگری یا مرگ یا نسیم… نباید فرار کرد ماییم و کوچهخاکی جفت کلانتری “کز هر طرف …
بیشتر بخوانید »