«اُکارینا» گفتیم با یک ساز دستساز اندوه چند هزار سالهی انسان را بومی بنوازیم مشتی از خاک بر باد رفتهی نهاوند مشتی از آب رفتهی گاماسیاب مشتی از آتش خاموش نوشیجان روی میز فرض ما در مشت خالی دمیدیم اما صدای ساز نساختهی ما را حلزونها و گوشماهیها در سیارههای …
بیشتر بخوانید »شعری از محمدجعفر سلگی
تراژدی یعنی: قرنی که ابتدای آن با انتهای آن هیچ فرقی ندارد… مادربزرگم یک فیلسوف بود و میگفت گربه گناه بزرگیست که روی لبهی چیزها راه میرود روی لبهی بامها روی لبهی نامها روی لبهی یادها روی لبهی بادها و باور داشت هرگاه قرار است اتفاق بد بزرگی بیفتد …
بیشتر بخوانید »شعری از عرفان دلیری
تفاله از تفاله فال بریز که من چشمها را تلخ دوست دارم باید که فوراً تکهای از دو بازویِ بی شکل بردارم و بر ضلع لبی بنشانم که زبانم شکل بگیرد از تریاک دست میبرم تا تلفظ ِ سینه که از عبور زبان بر این تاج منحنی پردهای بیفتد باز …
بیشتر بخوانید »شعری از بکتاش آبتین
«چسب از اندوه من بردار» چسب از اندوه من بردار زخمی ندارد این درد برگرد ای وهم دورهگرد! هر روز بر دیواری خلوت جای دست و سرم را قاب میگیرم و این منظره با پاییزی نزدیک و درختی دور دور دور… دیدن دارد این فاصله دویدن دارد این فاصله …
بیشتر بخوانید »شعری از وحید پورزارع
پنجرهات با آکاردئون من سِت میشود پایین بالا بادا بادا مبارک این خانهی تازه آهنگی از لای شاخه خواب گربهای را به میو ـ ن پیراهنت میکشاند دست ببر در فالشی کوچه دست ببر در نتی که دو ر می دورمی که نمیبینمت اما دیدمت سینه خالی میکردی از خشم …
بیشتر بخوانید »شعری از سمیه جلالی
دکلها را ببینو دم نزن که چرا مردهای! خوابت را که از دندهی چپ بلند شده ببینو دم نزن که چرا آشوبی! دختر توی سرت زار میزند توی سرت دف میزند دختر را ببین دختر را ببین دف میزند توی سرت _ازت باردارم ای دکل مذبوح! چکههای سیاهِ غلیظ توی …
بیشتر بخوانید »شعری از بهرنگ قاسمی
زیباییات کنار کشیده بود و تو با دستهای خالی پوکههای خالی میشمردی! زیباییات آه میکشید و تو، بر تک تکِ پوکهی فشنگها نامی به وسعتِ کالیبرهای یک ممیز هفت انتخاب میکردی. تازه درسِ تاریخ تمام شده بود، مکتبخانه هنوز بوی شلاقِ خیسِ عباسیان را میداد آنگاه که ظالمانه بر تنِ …
بیشتر بخوانید »شعری از محمد حسینیمقدم
شاید مرا در سنگرم پیدا کنی روزی که بر زمینش پوکههای خالیم مانده یا در اتاقی غمزده که روی دیوارش یک قاب عکس از دورهی خوشحالیم مانده شاید مرا در زیر پل پیدا کنی روزی تهماندههای مرگ وقتی در سرنگم نیست یا در سرای سالمندانی که مدتهاست در آن دل …
بیشتر بخوانید »شعری از ندا یاسمی
بالا بیاور آسمانت را آن باور مصلوب ایمان را هقهق بکن تردید را در خود ای اشرف مخلوق؛ انسان را بر آیههای خستهی دنیا شقالقمر کن، رنگ نازل کن وردی بخوان، جادو بکن؛ اصلا هر درد را با درد باطل کن خمیازه شو تا کش دهی شب را در چشمهای …
بیشتر بخوانید »شعری از حسن سوری
برای تو که خویش را از گیسوان باران آویختهای باید عبور کند سایه از متن جاری باد از دردِ رایحه از لحظههای خوب از لحظههای بد با دستهایی گشاده به سمت ماه به سمت رودهای آویزان به سمت هستههای متلاشی باران به سمت بغضِ مسمومِ انتشار… «لبخندِ تاریک» اگر بازوانت …
بیشتر بخوانید »
کنصفر نقطه صفر ادبیات