گریهی مرد با سینهی پر تمامِ شب، مَرد خوابید که هیچکس نبیند آن گریهی بیصدای شب را صد غم که به پای آن نشیند شاید که نداشت نان شب را شرمندهی بچهها و زن بود در بستر شب بهجای آغوش یک لرزه و ترس بین تن بود …
بیشتر بخوانید »شعری از عارف معلمی
آب روی تنت جمع بستنِ ماهیهاست آغوش کنی کف دستهات و بیندازی به رود این چه آغوش کشیدن که هربار میشود دورتر نینداز این ماهی دریا نمیداند به کجا کنم اشاره؟ تمامِ دورها را آغوش کشیدهای آسمان! شب در کدام ماهی غولپیکر پولک پولک کرده نگاهت را شب-پولکهایم را مصادره …
بیشتر بخوانید »شعری از مهوش شفیعی
مغزم پاشیده روی تنم زبان را لباس از تن جهان افتاده است من در خیایانهایی شلوغ اعلام میشوم توی اتوبانهای بلند تعریف در چند خیابان آنطرفتر راه میروم و آسمان هنوز در چشمهای من باز مانده است لباس از تن جهان افتاده است من از تن من افتاده …
بیشتر بخوانید »شعری از مهدی موسوی
من خودکشیِ یک جسدم که وجدان گرفته است عذابم! یا تیغِ روی شاهرگم باش، یا سم بریز توی شرابم مستی و از نگاه تو مستم، من واقعاً شبیه تو هستم آشفته مثل موی تو در باد، مانند چشمهات خرابم گنجشکیام که لانه ندارد، رؤیای عاشقانه ندارد دریای تو …
بیشتر بخوانید »شعری از بنیامین دیلم کتولی
میخواستم نامت را ستاره بگذارم ترسیدم شبها زود به خواب بروم و تورا نبینم گفتم گل صدایت کنم ترسیدم باد به صورتت بخورد و آزارت دهد به عکسهایت نگاه کردم دریایی داشت از آن بیرون میریخت! نامت را گندم گذاشتم پرندهای آن را به دندان گرفت و گریخت گاوآهنها بر …
بیشتر بخوانید »شعری از محدثه عراقی
به گمونم که آسمون غم داشت مادرم پای دار قالی بود سال نحسی که چشم وا کردم سال قحطی و خشکسالی بود پدر از درد و غصه سر میرفت آرزو کرده بود پسر باشم مادرم هم به فکر اسم نبود زن همسایه خواس قمر باشم پدر اما یه …
بیشتر بخوانید »شعری از اعظم صلاحجو
ما پستهی خندانیم، چون طعم تَنِش شور است در عمق پر از دردیم، چشمان شما کور است یک پای جهان لنگید از فرط عدالتها! خاصیّت این دنیاست، زاییدهی تیمور است من هیچ نمیفهمم، من هیچ نمیبینم تهماندهی داروها، این لاشهی انگور است آینده چه خواهد شد؟ دنیا به کجا رفته؟ …
بیشتر بخوانید »شعری از هوشنگ ملکی
«اُکارینا» گفتیم با یک ساز دستساز اندوه چند هزار سالهی انسان را بومی بنوازیم مشتی از خاک بر باد رفتهی نهاوند مشتی از آب رفتهی گاماسیاب مشتی از آتش خاموش نوشیجان روی میز فرض ما در مشت خالی دمیدیم اما صدای ساز نساختهی ما را حلزونها و گوشماهیها در سیارههای …
بیشتر بخوانید »شعری از محمدجعفر سلگی
تراژدی یعنی: قرنی که ابتدای آن با انتهای آن هیچ فرقی ندارد… مادربزرگم یک فیلسوف بود و میگفت گربه گناه بزرگیست که روی لبهی چیزها راه میرود روی لبهی بامها روی لبهی نامها روی لبهی یادها روی لبهی بادها و باور داشت هرگاه قرار است اتفاق بد بزرگی بیفتد …
بیشتر بخوانید »شعری از عرفان دلیری
تفاله از تفاله فال بریز که من چشمها را تلخ دوست دارم باید که فوراً تکهای از دو بازویِ بی شکل بردارم و بر ضلع لبی بنشانم که زبانم شکل بگیرد از تریاک دست میبرم تا تلفظ ِ سینه که از عبور زبان بر این تاج منحنی پردهای بیفتد باز …
بیشتر بخوانید »