دالی_ لا
دردی که باز میکند این صفحه
برای دریست که من سفر نکنم
آمدهام که چه کنم؟
شایدم را طوری سیر رفته باشم
رفتهام
لااقل تو باورت را کمی باید کن
بیا و باز غایبم که غایت کن
خلوت این صفحه خالی نمیشود از ما
عرض میرود به طول شعرم
که دستم نه خودِ خووو…
اصلن دست خطم
برای هیچ زنی چقدر نلرزد؟
و مستی که از تو قرار گذاشتم
آبم نمیکند چرا؟
در این صفحه آنقدر جا گذاشتم
جا گذاشتن
که نیست دیگر
رفتنی جز برای نرفتن
تو رفتهای!؟
و بوسهای که از سینه ترس برداشته میشد
جز سهمی که بر لبی شانه باز نمیکرد
آتش نمیخورد
که من بعدن بسوزم؟
باید بروم با همین شعرِ سربالا
دالی لا
تو آسمانت از سقف کوتاه
این همه لاله باریک کن
که حالت خالی نکرد
و با حالی که اینگونه میمُرد به حال تو
کاری نکرد
و حتا همین ژاله
اصلن خود این خانه
که تنهایی هر شبم بغل میکرد
گوشهای از شعر سایه انداخته چهار زانو
تا عرق ریخته باشی به خالی من
درد کاری من!
برای این همه رُز زرد کمی سرخم
و با چشمی که میبُردم
جز موجی که برگشت میخورد هربار از خودم
روی سینمای سینهام که ساحل زنیست
درد اکران می کنند
که انکار نکنم!؟
بیا و تنهاییام لاغر کن
و با چشمی که دست میبرد
اینقدر دست دست نکن
باید دست بگذارم
روی مستی که پشت لب دارم
پس چرا یکی نیست لبی بگذارد
روی دوستت دارم؟
سر که میرود
رفته است صبر شعر همین جا
داد لهجهام بریزد لبی بالا
تا محلهام که سفر خانهی این شهر است
خلوت کند چشمی
در عروس بغل باریک
و گلو نار بریزد به این همه صدا
به ژنی یاری داری بیی یی
هیشین ده که له و لیی یی
قسمه ت بوی هه رنی سیی یی
به ژنی یاری داری مه رخی
ئه زله دوری که تمه چه رخی
نالی گوری جاف له به رخی
تن به تن تنانه میکند چشمی
به تن پوش کُردی
و من که سالهاست دیگر
از بر نمیکند خوابی
چکار کند با لهجهای
هرکجا که میرود
یعنی نمیرود
نشسته است منی
که پهلو بگیرد با او
از میان این همه آه دم
یک آدم نصیبم نشد
که تحریف لیلا کنم
و با حوایی که از دلم کنده شد
آخر بگو چه کنم؟
سالهاست عشق فقط مشق می کنم
و در خانهای که درد هیهات میکند
آنقدر سیر بخورم
تا بپوشد برای کسی گریه
در این همه آن جایی که هرگز نرفتهام؟
لطفن شما فقط بگویید منا الذله
که از رو نبرد
نمیرود خیالی که پوشیدهام
و از شانهای که بالا بردهام
مثل بادی رقص میکند به پیراهنم
چقدر روی پنجه بیفتم تا تو
که پخش حال در این محال کند؟
پشت صدایی که گلو باز نمیکند
و حتا در چینهدان دختری
که روی لبانم پهن میکند آفتاب
در این خانه دانهای نیست
که برای تو بردارم
آمادهام
تا روی خلوتی که در سینه دارم
چقدر مستی بگذارند؟
من که سایهام
در کشالهی این شهر لانه کرده است
جلد تمام دخترانیست
تا از شانهای بالا برود
که تو خیلی دیر انداختهای
عرفان دلیری