داستانی از دنیس جانسون

بابِ خفه‌کن

ترجمه: فرشاد صحرایی

 

می‌پری توی یک ماشین. بدون جهت خاصی تخته‌گاز می‌روی. و بوووم! به یک تیر برق می‌زنی. بعد تو را می‌فرستند بازداشتگاه. یک کُپه‌ی غول‌آسا از بازوها و پاها و مشت‌ها را به خاطر می‌آورم، در حالیکه من در میانش به چشم‌ها چنگ می‌زنم و تمام تلاشم را می‌کنم تا گلوها را بدرم. ولی بدون یک خراش یا کبودی به مجموعه رسیدم. احتمالا رام کردنم آسان بوده. دوشنبه‌ی بعد به جرم اختلال در نظم و آسیب به اموال عمومی گناهکار شناخته شدم. حکم سرقت وسیله‌ی نقلیه و مقاومت در برابر دستگیری‌ام تخفیف پیدا کرد، چون خب… چون تمامش در سیاره‌ی دیگری رخ داد. سیاره‌ی شکرگزاری، ۱۹۶۷. من هجده سال داشتم و تاکنون گرفتار چنین مشکلی نشده بودم. به چهل و یک روز حبس محکوم شدم.

یک بازداشتگاه ایالتی بود. طبقه‌ی همکف‌ مختص کارکنان و دفاتر و چنین چیزهایی بود و دو طبقه‌ی بالا برای زندانیان. من را در طبقه‌ی پایین‌تر به بند اوباش و سارقین فرستادند. نگهبان قول داد «اینجا اگه دیر بخوابی صبحونه‌ت از کفت می‌ره.» هوا بوی ضدعفونی -و چیز دیگری که قرار بود طعمه‌ی ضدعفونی شود- می‌داد. سلول‌ها باز می‌ماندند. ما آزاد بودیم که بیاییم و برویم و در محل مرکزی جمع شویم یا در راهرویی که کل بخش را جدا می‌کرد، قدم بزنیم. این باعث می‌شد افراد زیادی در حد بیست نفر با شلوارهای جین و پیراهن‌های کار آبی و کفش‌های موکازین برزنت پاشنه‌لاستیکی در اطراف قدم بزنند و بایستند و تکیه بدهند و بنشینند و بلند شوند و دوباره راه بروند. بیشترمان کاملاً در یک آسایشگاه روانی جا می‌شدیم. تعداد زیادی از ما تجربه‌اش را داشتیم. از جمله خودم.

هم‌سلولی‌ام یک مرد بزرگ‌تر از خودم در اواخر دهه‌ی چهارم زندگی‌اش بود. شکمی مثل توپ بولینگ داشت. در انتظار حکم نهایی‌اش بود. وقتی پرسیدم حکم برای چه؟ گفت «یک چیز آبدار!» شب دوم حضورم در آنجا بود که شنیدم دارد با دونالد داندن حرف می‌زند. دونالد همسن خودم بود و عادت داشت بعد از خاموشی در راهرو قدم بزند. از میله‌ها بالا برود و در درگاه سلول‌ها خودش را جا کند. دست و پاهایش را دراز می‌کرد، مثل عقاب از تیر عمودی آویزان می‌شد و همان‌طور در آسمان معلق می‌ماند و گفتگوهای احمقانه‌ای را شروع می‌کرد.

شنیدم هم‌سلولی‌ام به داندن گفت: «وکیلم برام یه معامله جور کرده. منتظرم برم دادگاه تا تقاضای بیست‌وپنج سال حبس کنم. روزی که حقوق بازنشستگیم رو بگیرم آزاد می‌شم.»

داندن گفت: «اگه اشکالی نداره، می‌شه بپرسم جرمت چی بوده؟»

«یه سوءتفاهم با چاقو!»

«هو هو! شاید با مال من حرف بزنی!» داندن میمون‌وار با رقص رفت و تنهامان گذاشت. حین ترک کردن یه آپارتمان سه‌طبقه از طریق پنجره، دستگیر شده بود. می‌خواست برای کارهای مرتفع بعدی روی فرم باشد.

صداهای در سلول محو شدند. حرف‌های آخرین ولگرد، صدای افتادن و سرفه و هم‌تختی پایینی من می‌گوید «تو همونی که دینک صداش می‌کنن، درسته؟»

گفتم «یه اسم دیگه دارم.» روی تخت بالایی دراز کشیده‌ام و با دیوار فلزی‌ای که چند اینچ با لب‌هایم فاصله دارد صحبت می‌کنم.

«نه، اینجا نداری.»

«اسم تو چیه؟»

«بابِ خفه‌کن.»

از گوشه‌ی تخت نگاهی به چهره‌ی پایینی‌ام انداختم. فقط یک بیضی تاریک بود، مثل ماسک یک شمشیرباز‌. و چون خیلی در تاریکی به او زل زدم، چهره به جوش و خروش افتاد.

تخت پایینی یک غول جوان با موهای بور مدل پمپادور و یک چهره‌‌ی خارپشت مانند بود با گونه‌های سیبی، پیشانی چاق و چشمان شاد آبی. زندانبانان مایکل صدایش می‌کردند. ولی خودش به عنوان جوکو خود را معرفی می‌کرد، و بقیه‌ی زندانیان هم همینطور. جوکو کل روز را در انتظار کسی می‌گذراند که به عقایدش گوش کند یا بهتر! با او مچ بیندازد. گفت که سرجمع هجده‌بار در چندین بازداشگاه ایالتی حبس کشیده، هیچ‌وقت هم کم‌تر از سی روز نمانده. هنوز بیست‌ویک سالش نشده بود. این دفعه برای تنبیه شخصی که حقش بوده در ناهارخوری هاوارد جانسونس که گفت رستوران مناسبی برای این کار نیست، دستگیر شده بود‌‌. پچ‌پچ کرد که همسر کلانتر، که در اتاق مدیریت طبقه‌ی پایین کار می‌کرد، چندین دفعه به او پیشنهاد داده است. او فاقد هر گونه بلندپروازی یا استراتژی‌ای بود برای آن‌که خودش را شاه آسایشگاه بخواند. ولی با این حال یک ستاره بود و نورهای کم‌فروغ‌تر گردش می‌چرخیدند‌. از آن‌ها به عنوان «جوش‌مک‌ها» یاد می‌کرد.

در اولین صبح حضورم در آسایشگاه، برای صبحانه بیدار نشدم و کسی صبحانه‌ام را کش رفت. پس از آن در بیدار کردن خودم برای اولین وعده مشکلی نداشتم. چون ما غیر از رسیدن غذا چیزی در زندگی‌مان نداشتیم که چشم‌انتظارش باشیم و گرسنگی‌مان بدتر از گرسنگی کودکان بود. غلات ذرت برای صبحانه. ناهار: کالباس با سس سفید. برای شام یا یکی از کنسروهای برند شف‌ بویاردی نصیب‌مان می‌شد. یا در روزهای شانس‌مان کنسرو دینتی مور. فوق‌العاده‌ترین وعده‌هایی که چشیده‌ام.

پس از ناهار، جوکو نوعی بازی پوکر ترتیب می‌داد که اینگونه برگزار می‌شد: دست‌های پنج کارتی پخش و دیل می‌شد و بازیکنی که بالاترین دست نصیبش می‌شد این امتیاز را داشت که با چنان ضربه‌ای که در محیط فلزی طنین‌انداز می‌شد به گوشت شانه‌ی دیگران بزند. فقط شش نفر شرکت می‌کردند. بقیه‌مان به تماشای آسیب می‌نشینیم. من در دورترین حاشیه می‌ایستادم. صدوهفتاد سانتی‌متر قد داشتم و پنجاه‌وچهار کیلو وزن. همانطور که قبلاً اشاره کردم، لقب «دینک» بی‌دلیل نبود.

یک نفر بود که ندیدم کسی با هر اسمی از او یاد کند. دوستی نداشت، سلام نمی‌کرد و اوضاع و احوال را نمی‌پرسید. با پاهای کبوتری‌اش ساعت‌ها در راهرو قدم می‌زد، هیکل استخوانی‌اش به خاطر تنش درونی در هم می‌پیچید، طوری در حد کمرش مشت‌ می‌پراند که انگار داشت به یک بچه‌ی نامرئی ضربه می‌زد. در همان حین زیر لب می‌گفت «حرومزاده! خوک لعنتی! پلیس کثیف؛» سخنرانی‌هایش با چنین افکت‌هایی انفجاری‌ سوراخ می‌شد «ششسسپرگاگاهابلاممو!» گوش‌های تیزی داشت. یک چانه‌ی بی‌چین با پیشانی گره خورده. کل صورت کوچکش به یک بینی خیلی بزرگ می‌رسید. یک منقار معمولی. صورتش شبیه ماسک ماردی گراس بود. پس از ورودش روی کفپوش می‌نشست و در حالیکه پشت سرش را به پرچ‌های فولادی دیوار تکیه می‌داد، کله‌اش را به اطراف می‌چرخاند. دیگران از دور تماشایش می‌کردند‌. ولی به دقت!

اوایل دسامبر، در بعدازظهری که تا جایی که می‌توانستم ببینم، با سایر بعدازظهرها فرقی نمی‌کرد و مثل لعنتی بی‌پایان، داشت یواش‌یواش ماسکش را پایین می‌آورد. جوکو فریاد زد «پنجاه و دو پیکاپ!» و کارت‌ها را در هوا پخش‌وپلا کرد و از فضای مرکزی رفت و در سلولش غیب شد. در آن لحظه‌ از روز بود که زمان به طرز بی‌رحمانه‌ای ناموزون شد. از ناهار دورتر و دورتر می‌شد ولی از قرار معلوم به شام نزدیک نمی‌شد و میله‌ها محکم‌تر از آهن شدند و واقعاً احساس می‌کردی حبس شده‌ای. کل بخش، فضای عمومی، سلول‌های اطراف و راهرویی که همه‌چیز را احاطه می‌کرد، چندان بزرگ‌تر از یک زمین بسکتبال نبود و هر کسی که در آنجا بود می‌توانست بگوید که اگر بخواهی راهرو را دور بزنی، بعد از دویست و شصت قدم به نقطه‌ی اول می‌رسی. لحظه‌ی چرت بعدی یا تماشای تلویزیون بود. ولی در آن روز که ورق‌بازها خسته و آزرده و بدون رهبر بودند، چشمانشان را به طرف‌مان چرخاندند و به محض اینکه نگاه‌شان به بی‌نام افتاد -همان پسر دیوانه که صورتی شبیه ماسک ماردی گراس داشت- ما می‌توانستیم نوعی جان‌بخشی را حس کنیم. انگار یک جور ماده که در تمام مدت در اطراف‌مان می‌چرخید گر گرفته بود.

بازیکنان پوکر بیست تا سی سال داشتند. چند نفرشان سی سال را رد کرده بودند. مردانی در انتظار حکم جرم‌ها یا در حال کشیدن حبس طولانی بزه‌هایشان. جوکو «جوش‌مک‌ها» صدایشان می‌کرد. ولی امروز این شش یا هفت مرد که با مشت‌هایشان ورق‌بازی می‌کردند -که امروز دونالد داندن هم همراه‌شان بود- در راهرو درگیر بازی دیوانه‌وارتر شده بودند. گوش فرا می‌دادند، در حال راه رفتن توی محوطه پشت سر هم داد می‌زدند و در دورترین کنج ساختمان جا می‌گرفتند. چند نفرشان به کل آسایشگاه دستور می‌دادند و فقط درمورد جوانک صحبت می‌کردند، علیه زندگی‌اش توطئه می‌چیدند، در حالی‌که داشت تلویزیون می‌دید و وانمود می‌کرد که نمی‌شنود.

«بیا تو راهرو.» ولی نمی‌آمد.

«بیا! کاریت نداریم.»

من و باب خفه‌کن کنار هم روی تخت‌اش در سلول‌مان نشسته بودیم. نمی‌خواستم تلاش کنم بالا بروم و روی تخت خودم بنشینم. چون می‌ترسیدم تکان بخورم.

«کسی دکمه رو فشار بده!»

«کی اینو گفت؟»

پسر حالا از صندلی‌اش برخاسته و در نیمه‌ی راه رسیدن به دکمه بود. «من نگفتم.»

داندن گفت «فشارش نده.»

«نمی‌دم!»

چه «پس کی گفت فشارش بده؟»

دکمه‌ی قرمز بزرگ روی دیوار بین فندک سیگار الکترونیکی و در کشویی قرار داشت -همان دری که وعده‌های غذایی‌مان از طریقش می‌رسید- و در صورت هر مشکلی، این دکمه نگهبانان طبقه‌ی پایین را باخبر می‌کرد. ولی معمولاً یک کشیک، یک زندانی یا شخص دیگری کنار دکمه پست می‌داد تا مطمئن شود کسی از آن استفاده نمی‌کند.

حالا داندن خودش را کشیک کرده بود. «امتحانش نکن.»

«گفتم نمی‌خوام فشارش بدم.»

داندن با موهای اولیه‌ و ساختمان عضلانی کوچکش شبیه یک نئاندرتال کثیف کوچولو بود. «بهتره با وضعیت روبرو شی.»

پسر به فضای مرکزی برگشت و نشست. با هر دو دستش نشیمنگاه صندلی‌اش را گرفت و تظاهر کرد به تماشای تلویزیونی که در گوشه‌ی اتاق قرار داشت.

داندن پسر را دنبال کرد و در کنار صندلی‌اش نشست. با هم به مدت یک دقیقه و نیم به تماشای آگهی تبلیغاتی‌ای نشستند، قبل از آنکه داندن به او یادآوری کند «چیزی که قراره اتفاق بیفته، اتفاق میفته!»

پسر گفت «به نظر نمی‌رسه زیاد نسبت بهش شکسته باشی.»

جوکو خونسردی‌اش را از دست داد. در سلولش آتش گرفت و در حالی که داشت زنده‌‌زنده می‌سوخت، بیرون آمد. روی یکی از دو میز غذاخوری پرید و با نگاهی که به سقف یا آسمان بود همان‌جا ایستاد. یک‌طورهایی شبیه ستاره‌های سینما در اوج یک صحنه‌‌ بود و اجازه داد یک انرژی شگفت‌انگیز حل، و تبدیل به او شود.

چه به خاطر نفرتش از ایده‌‌ی کشتن پسر دیوانه یا به خاطر آن‌که فکر می‌کرد انجامش را لفت داده‌اند. خب مشخص نکرد منظورش چیست، غیر آن‌که به کلی‌ترین شکل ممکن گفت «خسته شده‌م!» ایستاده روی میز بازوهایش را بلند کرد و میله‌های نامرئی را فشار داد. واقعاً هیکلی بود. هم عضلانی و هم چاق. انگار از جنس بادکنک بود. حداقل معمولاً این‌گونه نشان می‌داد. ولی در آن لحظه انگار از سنگ لرزان صیقل یافته بود. صورتش زیر کپه‌ی موهای زردش به رنگ بنفش آلویی می‌نمود. «خسته شده‌م!» با وقار خاصی از روی میز بالای صندلی و سپس روی زمین قدم گذاشت. با حرکات شرورانه‌ای در اطراف رژه می‌رفت. حیوانات موهوم را له می‌کرد. قدم‌هایش راهرو را به لرزه درمی‌آورد. «خسته شده‌ام. شده‌ام. شده‌ام.»

هیچکس نمی‌توانست از این آتش‌بازی‌ها سر در بیاورد. جوکو هر قصدی که داشت، حضورش باعث سکون صحنه شد. شاید چون همه می‌دانستیم نگهبانان می‌شنوند. در طول بعدازظهر جوکو خیلی آرام گرفت و روز بعد جوکو همان خود سابق نفرت‌انگیز ترسناکش بود که رفتار بیش از حد دوستانه‌ای داشت‌.

در همان حین؛ یعنی در بعدازظهر توطئه علیه جوانک بی‌نام، بقیه دیگر قاتلینی پرسروصدا نبودند. بلکه به فکر افتادند و گیج شدند و نقشه‌ی ترورشان خشونت‌بارتر از آن‌که یواشکی بروند پشت سر پسر و با کش لاستیکی به او ضربه بزنند نشد. او هم تمام توجه‌اش را صرف تماشای برنامه‌ی تلویزیونی نوعروسان کرده بود و به ضرباتشان اعتنایی نمی‌کرد. همین هم باعث می‌شد آنها احساس رضایت نکنند. روز بعد، نگهبانان پسر را در حین خوردن صبحانه صدا کردند و به طبقه‌ی بالاتر فرستادند.

بله! کش‌های لاستیکی مجاز بودند. کتاب، مجله، آبنبات، میوه و همچنین سیگار -البته اگر کسی برای‌مان می‌آورد- و اگر کسی نمی‌آورد، هر دو یا سه روز یک‌بار، مسئولین به هر زندانی یک پاکت تنباکوی خشک به نام پرنس آلبرت و یک بسته کاغذ سیگار می‌دادند. یادتان باشد! سال ۱۹۶۷ بود! حیوانات خانگی و بچه‌ها در خیابان ول می‌گشتند. شهروندان محترم زباله‌هاشان را همه‌جا می‌ریختند و ما قانون‌شکنان، سیگارهامان را با فندک الکترونیکی‌ای که روی دیوار آسایشگاه بود روشن می‌کردیم.

دونالد داندن یادم داد چگونه سیگار بپیچم. داندن بچه‌ی پایین بود و من طبقه‌ی متوسطی که دیوانه شده. ولی ما آزادانه با هم حبس می‌کشیدیم، چون هر دو موهایی بلند داشتیم و دنبال هر نو مخدر غیر سمی بودیم. داندن که فقط نوزده سال داشت، همین حالا هم از بالا تا پایین هر دو بازویش اثر تتوی رگ‌های یک معتاد هروئینی امیدوار به مرگ دیده می‌شد. بی‌دی هم همینطور! همان پسری که یک هفته‌ قبل از کریسمس رسید. ما فقط با عنوان «بی‌دی» می‌شناختیمش. «اسمم قابل تلفظ نیست، فقط قابل بخش کردنه!» بهانه‌اش این بود. از طرفی، من معنای لقبم «دینک» را نمی‌دانستم. یک زندانی خشن با چشم‌های پف کرده رد می‌شد و نگاهم می‌کرد و می‌گفت «دینک.»

داندن کوتاه‌قد و عضلانی بود، من کوتاه و نحیف و بی‌دی بلندقدترین مرد زندان بود با بدن زمختی که به شانه‌های باریک نامعمولش جمع می‌شد. اما سرش خیلی بزرگ بود، با یال فر قهوه‌ای. به خاطر مستی پس از مشاجره با دوست‌دخترش، تصمیم گرفته بود از یک می‌خانه دزدی کند. چند ساعت پس از تعطیلی با تعدادی ابزار رفته بود روی پشت بام تا ببیند راه ورودی هست، پا روی قاب یک نورگیر گذاشته و با صورتش مستقیم روی میز بیلیارد واقع در فاصله‌ی شانزده پایی پایینش افتاده بود تا اینکه پلیس‌ها بیدارش کرده بودند.

بی‌دی به نظر بدتر از سقوطش نبود. گفته بودند که به زودی سراغش می‌‌آیند و می‌برندش بیمارستان تا ببینند آسیبی جدی ندیده. ولی روزها گذشتند و معلوم شد که فراموشش کرده‌اند.

داندن، بی‌دی و من انجمنی تشکیل دادیم و تبدیل به سه تفنگدار شدیم -شوخی خرکی یا شمشیربازی نه!- فقط ساعت‌ها گفتگوی بی‌هدف، سیگار گاه و بیگاه و رخوت!

بی‌دی به ما گفت که برادر کوچک‌تر دبیرستانی‌ای داشت که به همکلاسی‌هایش مواد روانگردان می‌فروخت. این برادر آمد تا سری به بی‌دی بزند و برایش یک مجله‌ی هات‌رود آورد که یکی از صفحاتش آغشته به سایلوسیبین بود. ولی بی‌دی به این نتیجه رسید که احتمالاً ال‌اس‌دی به‌علاوه‌ی یک‌جور آرام‌بخش حیوانات بزرگ‌جثه است! در هر صورت: بی‌دی سخاوتمندترین بود. صفحه را از مجله برید، به سه تکه تقسیمش کرد و دو تکه‌اش را به من و داندن داد. این کاغذپاره‌های قاچاقی سورپرایز شب کریسمسش بودند.

ما لب به شام نزدیم و کاغذ را در معده‌ی خالی پایین دادیم و منتظر ماندیم تا گم شویم. جوکو، همان بالون بلوند، گفت «لعنتی، لب‌هات سیاه شده‌ن. لب‌های شما دو تا هم همینطور. بذار زبونت رو ببینم. جریان چیه؟ طاعون یا همچین چیزی گرفته‌ین؟»

«شما سه شام اضافه داشتین، پس غصه‌ش رو نخورید.» جوکو به علاوه‌ی وعده‌ی خودش، غذای هر سه‌ تای ما را خورده بود.

بی‌دی بچه‌ی شهر اوسکالوسا بود که هجده مایل با اینجا فاصله داشت. اراذل زیادی از آنجا به اینجا می‌آمدند و سر از شهرستان جانسون درمی‌آوردند، اغلب زندان ایالتی جانسون. قبل از آشنایی بی‌دی را نمی‌شناختم، ولی با دوست‌دخترش وایولا پرسی که در شهرمان زندگی می‌کرد آشنایی داشتم، در واقع ساکن محله‌ی آپارتمان‌های زاغه‌ای بود که خودم تابستان را در آنجا گذرانده بودم. یک زن ترسناک جذاب که نزدیک سی سال داشت، با چند بچه و یک حقوق ماهانه از طرف اداره‌ی بهزیستی یا امنیت اجتماعی؛ در کل برای آن‌که همراهت باشد زن فوق‌العاده‌ای بود. ولی وایولا، که بی‌دی او را هم فرشته و هم شیطان، هم درد و هم درمان توصیفش کرده بود، نمی‌آمد زندان ملاقاتش کند، حتی با او حرف نمی‌زند. بی‌دی به ما گفت «علت اینکه وایولا پرسی خیلی از دستم عصبانیه اینه که من با زن چاکی چارلسون خوابیدم ولی…» یک لحظه مردد ماند «…فقط یک‌بار، و اونم اتفاقی بود. رفتم دم خونه‌ی چاکی یه سلامی عرض کنم، ولی رفته بود کفش بخره یا همچنین چیزی، تن زنش می‌خارید و حوصله‌شم سر رفته بود، و بعدش ما هم گول شیطون رو خوردیم. و وقتی از خونه رفتم بیرون، چاکی بیرون توی ماشینش نشسته بود آبجو می‌خورد و سیگار می‌کشید. درست پشت ماشین من پارک کرده بود. احتمالاً تو تموم موقعی که من و جنت تو تختش غلت می‌خوردیم همینجا نشسته بود. و وقتی در وانتم رو باز کردم انگشتش رو نشونم داد. داشت گریه می‌کرد. خب، من از اینکه چاکی با یه حوری پتیاره ازدواج کرده متأسف بودم، ولی مشکل خودش نبود؟ پس در وانت رو بستم ‌و رفتم، و شما به این نتیجه رسیده‌ین که این آخر ماجرا بود. ولی نه. چارلی باید می‌رفت و به وایولا می‌گفت. خدایا! گیجم می‌کنه! بری سراغ دوست‌دختر یه نفر و بهش بگی “بوو-هوو، بوو-هوو.” خیلی حرکت زشت و زننده و حقیرانه‌ایه. در نتیجه من و این یارو اد پیوی… اد پیوی رو می‌شناسین؟» -من اسمش را شنیده بودم. هیچکس دیگری نشنیده بود.- «خیلی خب، یکی اسم اد پیوی رو شنیده. بگذریم، من و اد پیوی رفتیم سراغ چاکی و بهش گفتیم “هی چاکی به دل نگیریا، با اینکه یه خبرچین حسود و یه خواجه‌ی تأییدشده‌ای، ما یه جعبه آبجو داریم، پس بیا رفیق باشیم و یه سر به رودخونه بزنیم و تو سایه بشینیم و مست کنیم یا همچین چیزی.” سوار وانتم شد و از بزرگراه قدیمی ده مایل از شهر دور شدیم، و من یه اسلحه گذاشتم رو گوشش و اد شلوار و شورت و کفش و جوراباشو از تنش درآورد و رفتیم و چاکی رو پابرهنه با تی‌شرت و ماتحت نه‌چندان جذابی که بیرون بود، درحالیکه به طرف شهر راه می‌رفت تنها گذاشتیم. ولی.‌‌.. وایولا. وایولا نمی‌بخشه، و وایولا فراموش نمی‌کنه. هی‌. داره برف می‌باره؟»

تا آن لحظه موادی که قورت داده بودیم باید اثر می‌کرد، ولی من تاثیری را احساس نمی‌کردم. وقتی از بقیه پرسیدم، داندن سرش را به چپ و راست تکان داد، ولی بی‌دی با چشمانی که شبیه دو آینه‌ی براق بودند بهم خیره شد و گفت «تنها چیزی که می‌دونم اینه که جنت چارلسون هر مرد زنده‌ای رو ارضا می‌کنه.»

«حیوانات رو هم ارضا می‌کنه؟» داندن می‌خواست بداند.

«شک ندارم.»

«منظورت اینه که جنت چارلسون با یه بز این کارو می‌کنه؟ می‌ذاره یه بز نر بپره روش؟»

«همون که گفتم، شک ندارم.» ولی بی‌دی اخم کرد و یک دقیقه فرو رفت در خودش، و شرط می‌بندم داشت فکر می‌کرد آیا این زن سیری‌ناپذیر، جنت چارلسون، قبل از او با یک بز همبستر شده بود.

داندن شروع به بالا رفتن از میله‌های نزدیک‌ترین سلول کرد. کفش‌ها و جورابش را درآورده و با انگشت‌هایش به حاشیه‌ی فلزی‌اش چسبیده بود. بی‌دی گفت «این گه‌ همونقدر که رو من اثر گذاشته رو تو هم اثر گذاشته؟» و داندن گفت «نه رفیق، من فقط دارم ورزش می‌کنم.»

فضای ذهنی داندن که در حالت عادی خالی بود، توسط یک حیوان روحی مورد هجوم قرار گرفته بود. میله‌ها را با دست چپ و پایش گرفت، و همزمان بازوی راست و لنگش را درست رو به هوا دراز کرد، دقیقاً مثل میمون‌های باغ وحش.

از او پرسیدم «مطمئنی هیچ حسی نداری؟»

«احساس می‌کنم به ریشه‌هام برگشته‌م. به غارها. به میمون‌ها.»

دستش را چرخاند و نگاهمان کرد. چهره‌اش تاریک بود، ولی تخم چشم‌هایش برق زدند. به نظر می‌رسید وارد یک پورتال شده است، داشت در لحظات ماقبل تاریخی سیر می‌کرد. داشت ارواح درختان باستانی را فرامی‌خواند. سبزی‌شان از دیوار زندانمان رشد می‌کرد، با پیچ‌وتاب دورمان را می‌گرفت.

صدایی خندید «هه!» از هم‌سلولی‌ام باب خفه‌کن به گوش رسید که دست‌به‌سینه روی کفپوش راهرو نشسته بود. باب مثل بقیه‌ی ما در اینجا، می‌دانست چطور بخوابد -از خاموشی ساعت ده تا صبحانه‌‌ی ساعت هفت، و یک چرت پس از صبحانه، و یک چرت قبل از شام- ولی در این شب کریسمس تا دیر وقت بیدار مانده و با نگاه بی‌روح مرده‌اش تماشایمان کرده بود.

در این حین بی‌دی گفت «ندیده بودم برف‌ها این همه رنگی شن.»

محلول به طرز مساوی صفحه را آغشته نکرده بود. بی‌دی اگر همه‌اش را نگرفته بود، بیشترش را گرفته بود، البته که عادلانه ولی ناراحت‌کننده بود. تنها تاثیری که احساس می‌کردم آمیختگی در اطراف باب خفه‌کن بود که دوباره خندید «هه!» و وقتی توجهمان را جلب کرد گفت:

«خوب بود، می‌دونید، فقط ما دو تا بودیم، من و همسرم. ما چندتا استیک تی-بون ذغالی خوردیم و یه بطری شراب قرمز بوژله‌ی وارداتی سر کشیدیم، و بعد یه جورایی کمی کشتمش.»

درحالیکه ما تفنگداران طوری نگاهش می‌کردیم که انگار در یک جنگل جادویی با او روبرو شده‌ایم، برای توصیف حرف‌هایش انگشتانش را دور گردن خودش حلقه کرد.

داندن طوری به پیشانی خودش کوفت که مثل گلوله صدا داد و به قاتل گفت «تو همون مردی هستی که زن خودشو خورده!»

باب خفه‌کن گفت «این یه اغراق غلطه. من زنم رو نخوردم. اتفاقی که افتاد این بود، اون از چند جوجه نگهداری می‌کرد، من یکیشونو خوردم. من گردن زنمو فشار دادم، بعد واسه شامم گردن یه جوجه رو فشار دادم، بعد جوجه رو آب‌پز کردم و خوردم.»

بی‌دی گفت «یه دقیقه صبر کن آقای باب. می‌شه اینو برام توضیح بدی؟ منظورت اینه که یه استیک تی‌-بون با شراب قرمز وارداتی و اینا خوردی، بعد -می‌دونی، زنت رو اعدام کردی- بعد جوجه خوردی؟ یعنی فوراً بعد از جنایتت دوباره گشنه‌ت شد؟»

«مث بازپرسه حرف می‌زنی. سعی کرد ازش یه عامل مشدده بسازه. فقط یه جوجه بود، یه جوجه‌ی لعنتی.» بدن باب خفه‌کن ناپدید شد، کله‌ی کچلش به پرواز درآمد فقط معلق نشده بود، بلکه به فضا می‌رفت. گفت «یه پیام از طرف خدا براتون دارم. دیر یا زود، هر سه تاتون مرتکب قتل می‌شید.» انگشتش جلویش پدیدار شد، آن را به نوبت به سمت هر کدام‌مان نشانه می‌گرفت «قاتل، قاتل، قاتل» بار آخر بینی داندن را نشانه گرفت. «تو اولی هستی.»

داندن گفت «برام مهم نیست.» و می‌توانستی ببینی که حقیقت دارد. برایش مهم نبود.

بی‌دی به طرز وحشتناکی به لرزه افتاد، و راستش آنچنان لرزشی به جانش افتاد که موهای فرفری‌اش دور سرش معلق شدند. «واقعاً می‌تونی با خدا حرف بزنی؟»

به این حرف مثل خوک خرناس کشیدم. خدا حالم را به هم می‌زد. اعتقاد نداشتم. همه درباره‌ی معنویت کیهانی و چاکرای یوگای هندو و کوان ذن چرت‌وپرت می‌گفتند. در همان حال کودکان آسیایی داشتند در ناپالم سرخ می‌شدند. در آن لحظه آرزو می‌کردم یک راهی باشد تا از نو آن شب را بدون باب خفه‌کن شروع کنیم.

به محض آن‌که داندن -گمانم به خاطر این گفتگو با یک قاتل و پیشگویی اینکه خودش هم کسی را می‌کشد هیجان‌زده شده بود- یک پیشنهاد عجیب داد، آرزویم به حقیقت پیوست. «بیاید دکمه رو فشار بدیم.»

در حالیکه سر جایم نشسته بودم و داشتم این کلمات را کدگشایی می‌کردم، بی‌دی معنی ساده‌شان را ترجمه کرد و رفت جلوی دکمه.

همانطور که قبلاً گفتم بی‌دی قد بلندی داشت و غیرقابل تحرک به نظر می‌رسید. اما داندن دست به دست شاخه‌ها و ریشه‌های ماقبل تاریخی که احضار کرده بود را گرفت، و از سقف جنگل آویزان شد و دکمه‌ی قرمز را با پاشنه‌‌ی یکی از پاهای برهنه‌اش فشار داد. ما صدای ظریفی شنیدیم -صدایی مثل صدای یک ساعت زنگی قدیمی در یک فیلم متعلق به دهه‌ی ۱۹۳۰ که در عمق خواب ساختمان طنین‌انداز می‌شود.- وقتی یک نگهبان سررسید و از میان در ندا زد «چه خبر شده؟» بی‌دی گفت «هیچ‌چی.» ولی نگهبان فقط برای گذر زمان در حین چرخاندن کلید در قفل پرسید، و بعد سه تای‌شان با باتوم آمدند و زدند توی سر و بدن هر کسی که دستشان بهش می‌رسید. باب قاتل مثل سه تفنگدار روی زمین پخش شد، و نگهبانان وقتی دست‌شان خسته شد به این نتیجه رسیدند که وظیفه‌شان را به درستی اجرا کرده‌اند، گفتند «دیگه امشب اون دکمه رو فشار ندین.» و گفتند «درسته آقایون.» و همچنین «وگرنه یکیتون شل‌وپل می‌شه.»

ما با وحشت و منگی به طرف سلول‌هایمان خزیدیم، اما داندن که به نظر می‌رسید از کابوسی که به سرمان آورده بود بی‌نصیب مانده نه. در حالیکه زیر لب آواز می‌خواند و انگشتانش را روی میله‌ها می‌پراند در راهرو قدم می‌زد و دور می‌شد. یک مغز کامل نداشت.

من وجود جسمانی‌ام، یک تپش ضربان بزرگ، را کشاندم طرف تخت طبقه‌ی بالایی که امیدوار بودم مال من باشد. هم‌سلولی‌ام باب خفه‌کن در حین فستیوال وحشت آب شده بود رفته بود توی زمین. حالا این‌جا بود، تمام قد بازسازی شده در تختش. در حین بالا رفتن از تخت پا روی زانویش گذاشتم، و او هیچ‌چیزی نگفت.

انتظار داشتم فحش بدهد یا حداقل یک «کریسمش مبارک» تلخ بگوید، ولی لب از لب باز نکرد. از گوشه‌ی تخت او را پنهانی زیر نظر گرفتم، و کم‌کم توانستم مشخصات بیگانه‌واری که صورت پایینم را شکل می‌دادند ببینم، یک دهان مریخی، چشمان آندرومدایی‌اش با کنجکاوی شیطانی‌ای به من خیره شده بودند. وقتی دهان با صدای مادربزرگم با من حرف زد احساس بی‌وزنی و سرگیجه بهم دست داد. باب خفه‌کن گفت «همین الان. تو نمی‌فهمی. خیلی جوونی.» صدای مادربزرگم، همان لحن مغموم، همان اندوه و سرافکندگی.

هرگز به زندان برنمی‌گردم. خودم را دار می‌زدم.

بی‌دی حتماً همین حس را به حبس داشت. حدوداً پانزده سال بعد از این قضایا، در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰، خودش را توی بازداشتگاهی در فلوریدا اعدام کرد. الان که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم خودکشی بی‌دی قتل محسوب می‌شود، پس پیش‌بینی باب خفه‌کن برای او به حقیقت پیوست. روحش شاد.

…ما یک شب وایولا پرسی را دیدیم.

بازداشتگاه ایالتی و دادگاه پای یک تپه در خیابان کورت بودند، و در نزدیک بالای تپه، یعنی خیابان دوبوک، گاهی اوقات اقوام یا دوستان زندانیان -بیشتر دوست‌دخترها، دوست‌دختر‌های مست- می‌آمدند و می‌ایستادند و دست تکان می‌دادند و جیغ می‌کشیدند، چون ما می‌توانستیم نیم‌نگاه رقت‌انگیزی را از طریق آخرین پنجره‌ی گوشه‌ی جنوب شرقی آسایشگاه ببینیم. شب سال نو بود، و وقتی یک زندانی ما را به پنجره فراخواند، همه به نوبت وایولا را دید زدیم، بی‌دی صدایش کرد «نیمه‌ی گم‌شده و عذاب جونم.» در انتهای یک تونل بلند زیر نور یک چراغ خیابانی ایستاده بود، یک جور لباس گو-گو یا بارانی کوتاهی از جنس پلاستیک به تن داشت، با کلاه سفید ملوانی و چکمه‌های سفیدی که تا بالای ساق پایش می‌رسیدند. یک باران کوچک پولک‌پولکی صحنه را تکمیل می‌کرد، منظره‌ای که واقعاً ساکت و دور و دست‌نیافتنی‌ بود. و به معنای واقعی پوچ. تصویرش در آن لحظه‌ی تنها، نشانه‌ای برای تفسیر بی‌دی بود. حین اقامت مختصرم در آنجا، وایولا هرگز برای ملاقاتش نیامد.

وقتی در آنجا بودم از خودم پرسیدم نکند این مکان یک‌جور تقاطع برای نفوس باشد. نمی‌دانم از این حقیقت چه استنباط کنم که همان مردها را بارها در زندگی‌ام دیده‌ام، مکرراً در رویاها و گاهی در واقعیت. پیچیدن در کنجی از خیابان، خیره شدن به بیرون از پنجره‌ی یک قطار در حال گذر، یا ترک کردن یک کافه درست در لحظه‌ای که نگاهی انداختم و شناختمشان، بعد غیب شدن در درگاه. باعث می‌شود فکر کنم دنیای هر شخص خیلی کوچک است، بزرگ‌تر از یک بازداشگاه ایالتی نیست. مجموعه‌ای از سلول‌ها که در آن‌ها او با همان اشخاص بارها و بارها روبرو می‌شود. به خصوص بی‌دی و داندن، پس از این برهه بارها در جوانی‌ام سر و کله‌شان پیدا شد. فکر می‌کنم ممکن است آدمیزاد نه، بلکه فرشتگان متمردی باشند. به تمام اتفاقاتشان نمی‌پردازم، ولی در این حد به داندن اشاره می‌کنم: چند سال بعد از آشناییمان در بازداشگاه، با جوکو همان بلوند روانی شریک شده و با هم به یک ارباب قاچاق مواد بدنام در کانزاس سیتی دستبرد زده بودند. در حین سرقت داندن یک بادیگارد را به قتل رسانده بود. باز هم پیش‌بینی باب خفه‌کن به حقیقت پیوست.

ممکن است جلوتر بروی و بگویی دومین بینش باب خفه‌کن صددرصد ثابث شد. یک روز پس از سرقت کانزاس سیتی، داندن آمد دم خانه‌ام که سیصد مایل با محل جنایت فاصله داشت، سرگشته از کاری که انجام داده دنبال مکانی برای پنهان شدن بود. وقتی در آپارتمان کوچکم زمان تعقیب کنندگانش را می‌کشت ما کلب از هروئین‌های دزدی‌اش را مصرف کردیم، و وقتی شرایط امن شد و رفت، مقدار زیادی از جنس‌ها را برایم جا گذاشت، همه‌اش مال من بود، و در طول ماه بعدی من کاملاً معتاد هروئین شدم. قبلاً معتاد بوده بودم، و دوباره می‌شدم، ولی این نقطه‌ی برگشت بود. سرنوشتم داغان شد. به همین خاطر دائم‌الخمر شدم، به عنوان سطل آشغالی برای دواها با خودم رفتار می‌کردم، و پس از چند سال همه‌چیزم را از دست دادم و تبدیل به یک شرابخوار خیابانی شدم، از شهری به شهر دیگر می‌رفتم، در کلیساها می‌خوابیدم، در برنامه‌های خیریه غذا می‌خوردم و… خیلی وقت‌ها برای خرید شراب خونم را می‌فروختم. چون سوزن‌های کثیفی را با هم‌نشین‌های پستی شریک می‌شدم، خونم آلوده بود. نمی‌توانم حدس بزنم چند نفر به خاطر خون من مرده‌اند. وقتی خودم بمیرم، بی‌دی و داندن، فرشتگان خدایی که مسخره‌اش کرده بودم، سر می‌رسند تا قربانی‌هایم را بشمارند و بگویند چند نفر را با خونم کشته‌ام.

 

دنیس جانسون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

For security, use of Google's reCAPTCHA service is required which is subject to the Google Privacy Policy and Terms of Use.

I agree to these terms.