زندگی شخصی چنگیزخان
نویسنده: داگلاس آدامز
مترجم: فرشاد صحرایی
آخرین سواران در دود محو شدند و صدای سُم اسبهایشان در میان دوردست خاکستری عقبنشینی کرد.
دود روی زمین ماند. از آفتاب رو به غروبی که مثل یک زخم باز در آسمان غرب دهان گشوده بود گذشت.
در سکوت طنینانداز پس از نبرد، میشد نالههای رقتانگیز خیلی خیلی اندکی را از لاشههای درهمتنیدهی میدان جنگ شنید.
هیبتهای شبحوار، مبهوت وحشت، از جنگل خارج میشدند، سکندری میخوردند و سپس گریان میدویدند – زنان در جستجوی شوهران، برادران، پدران و معشوقههایشان اول زندهها را میجستند و سپس مردهها را. نور سوسوزنی که از طریقش میجستند حاکی از روستای شعلهورشان بود که در آن بعدازظهر، رسماً تبدیل به بخشی از امپراتوری مغولها شده بود.
مغولها.
آنها از بیابانهای آسیای مرکزی حمله را آغاز کرده بودند، یک قوای وحشی که دنیا کاملاً در برابرش ناآماده بود. آنها مثل داسی که محکم چرخانیده شود حمله کردند، میبریدند و میشکافتند و هر چه که در مسیرشان بود را از بین میبردند، و اسمش را فتح میگذاشتند.
و در سرتاسر سرزمینهایی که حالا ازشان میترسیدند یا ازشان خواهند ترسید، هیچ اسمی بیشتر از اسم رهبرشان چنگیزخان مایهی ترس نبود. بزرگترین جنگسالار آسیا تنها ایستاده بود، با نشانهی برق سرد چشمان سبز، اخم وحشی ابروانش، و این حقیقت که میتوانست ک.و.ن هر کدام ازشان را پاره کند، در میان جنگجویان به عنوان یک خدا محترم شمرده میشد.
آخر آن شب ماه بالا آمد، و زیر نورش گروه کوچکی از سوارکاران مشعلبهدست به آرامی از اردوگاهی که روی تپهی مجاور پهن شده بود بیرون آمدند. یک ناظر عادی نمیتوانست متوجه چیز خاصی درمورد مرد شقورقی که پیچیده لای یک شنل سنگین، طوری روی اسبش قوز کرده بود که انگار زیر بار سنگینی قرار داشت، شود، چون یک ناظر عادی تاکنون مرده میبود.
دسته چند مایل در میان جنگل مهتابی تاخت، در مسیرها حرکت میکردند تا اینکه به زمین هموار کوچکی رسیدند، در آنجا لگام اسبهایشان را کشیدند و منتظر رهبرشان ماندند.
او اسبش را به آهستگی جلو راند و گروه کوچکی از کلبههای روستایی که در کنار هم وسط زمین هموار ایستاده و خیلی سعی میکردند تا در نگاه اول متروکه به نظر برسند را برانداز کرد.
تقریباً دودی از دودکشهای ابتداییشان برنمیخاست. پشت پنجرهها نوری نبود، و غیر از صدای بچهی کوچکی که گفت: «شششش….» صدایی ازشان شنیده نمیشد.
برای لحظهای آتش سبز غریبی در چشمان رهبر مغول برق زد. چیز سنگین مرگباری که به سختی میتوانستی نامش را لبخند بگذاری در میان ریشهای شکیل کمپشتش پدیدار شد. چیز غریب به اصطلاح لبخندش، برای هر کسی که آنقدر احمق بود تا نگاهش کند (مختصراً) بر این دلالت میکرد که برای یک جنگسالار مغول، هیچچیزی بهتر از شبنشینی پس از روزی که صرف کشتار مردم شده نیست.
در محکم باز شد. یک جنگجوی مغول مثل باد سرکشی به کلبه هجوم آورد. دو کودک، جیغزنان به طرف مادرشان که با چشمان باز در گوشهی اتاق دولا شده بود گریختند. سگی واقواق کرد.
جنگجو مشعلش را به سمت آتشگاهی که هنوز میسوخت گرفت، و سپس سگ را پرت کرد داخلش. این بهش میآموخت تا یک سگ باشد. پدربزرگ سالخورده و موسفیدی که آخرین مرد زندهی خانواده بود شجاعانه قدمی برداشت، چشمانش برق میزدند. مغول چنان با برق شمشیرش سر پیرمرد را برید که چند غلت روی کفپوش خورد و درست روی پایهی میز ایستاد. بدن پیرمرد برای یک لحظه سفت سر جایش ماند، نمیدانست به چه فکر کند. همینکه درباریانه به آهستگی رو به جلو خم شد، خان وارد شد و بیرحمانه کنارش زد. صحنهی شاد خانگی را بررسی و لبخند شومی را نثارش کرد. بعد به طرف صندلی بزرگی گام برداشت و رویش نشست، اول راحت بودنش را امتحان کرد. وقتی از صندلی رضایت پیدا کرد آه سنگینی کشید و روبروی آتشگاهی که حالا سگ با خوشحالی داشت در آن گر میگرفت تکیه داد.
جنگجو زن وحشتزده را گرفت، بچههایش را با حالت خشنی کنار زد و او را لرزان به پای خان قدرتمند آورد.
او جوان و زیبا بود و موهای کثیفی داشت. قفسهی سینهاش پس و پیش میرفت و چهرهاش پوشیده از وحشت بود.
خان با نگاه آهستهی تحقیرآمیز نظری به او انداخت.
شمردهشمرده با صدای مرده و پایینی گفت: «میدونه من کیام؟»
زن نالید: «شما… شما خان بزرگید!»
چشمان خان خودشان را رو او تنظیم کردند.
هیسهیس کرد: «میدونه من ازش چی میخوام؟»
زن با لکنت گفت: «من… من هر کاری براتون میکنم ای خان، فقط جون بچههام رو ببخشید!»
خان به آرامی گفت: «پس شروع کن.» چشمانش پایین آمدند و با نگاه دوری به آتشگاه خیره شد.
زن مضطرب، در حالیکه داشت از ترس میلرزید قدم برداشت و امتحانی دست رنگپریدهاش را روی بازوی خان گذاشت.
سرباز با پشتدست دست زن را راند.
فریاد زد: «اینطور نه!»
زن با رعشه عقب رفت. متوجه شد باید بهتر عمل کند. در حالیکه هنوز میلرزید زانو زد و به آرامی شروع به باز کردن زانوان خان کرد.
سرباز با حالت خشنی او را به عقب هل داد و غرید: «بس کن!» همانطور که زن روی کفپوش دولا شده بود، تحیر و وحشت شروع به ترکیب شدن در چشمانش کردند.
سرباز داد زد: «یالا، ازشون بپرس چجور روزی داشتهن.»
زن شیون زد: «چی…؟ من… من نمیدونم چی…»
سرباز او را گرفت، با فن «نیمه نلسون» او را چرخاند و نوک شمشیرش را روی گلویش گذاشت.
هیسهیس کرد: «گفتم ازشون بپرس روزشونو چطور سپری کردهن.»
زن با درد و عدم درک نفسنفس زد. سرباز دوباره نوک شمشیرش را فشار داد: «بگو!»
زن مرددانه با جیغ خفهای گفت: «اِ، رورتو… اِ… چطور… گذروندی؟»
سرباز هیسهیس کرد: «عزیزم! بگو عزیزم!»
چشمان زن از ترس شمشیر از کاسه درآمدند.
با لحن گلهمندانه گفت: «روزتو چطور گذروندی…
عزیزم؟»
خان با خستگی نگاهش را مختصراً بالا گرفت و گفت: «مثل همیشه، یه روز خشونتبار.»
دوباره به آتش خیره شد.
سرباز به زن گفت: «درسته، ادامه بده.»
زن کمی آرام گرفت. به نظر میرسید در یک جور امتحان قبول شده است. شاید از این به بعد راحتتر میشد و حداقل میتوانست کنار بیاید. مضطربانه جلو رفت و دوباره شروع به در آغوش کشیدن خان کرد.
سرباز وحشیانه از آن سر اتاق با عجله آمد، لگدی به او زد و دوباره زنی که جیغ میکشید را روی پایش نشاند.
نعره زد: «گفتم بس کن!» صورت زن را به سمت خودش کشاند و یک ریه نفس که بوی شراب ارزان و چربی ترشیدهی یک هفته ماندهی بز را میداد نثارش کرد، همین هم احساسات زن را برانگیخت، چون یاد همسر مرحومش افتاد که هر شب این کار را با او میکرد. به گریه افتاد.
مغول دندانقروچه کرد و یکی از دندانهای ناخواستهاش را به سمتش تف کرد: «باهاشون مهربون باش! ازشون بپرس کارشونو چطور گذروندهن!»
زن با دهان باز نگاهش کرد. کابوس ادامه داشت. ضربهی سوزانی روی گونهاش فرود آمد.
سرباز دوباره دندانقروچه کرد: «فقط بهشون بگو، اوضاع کار چطوره عزیزم؟» او را به جلو هل داد.
زن با درماندگی نالید: «اوضاع… کار چطوره… عزیزم؟»
سرباز او را تکان داد و غرید: «کمی اشتیاق به خرج بده!»
زن دوباره گریست. باز هم با درماندگی نالید: «اوضاع… کار چطوره… عزیزم؟» ولی این دفعه در آخر جمله با حالت رقتانگیزی لبولوچهاش را جمع کرد.
خان بزرگ آهی کشید.
با لحن خسته از جهانی گفت: «بد نبود. ما کمی به منچوری تاختیم و کلی خون به پا کردیم. صبح اینطوری گذشت، بعدش این بعدازظهر رو بیشتر صرف غارتگری کردیم، البته که حدوداً نیمساعت هم خون ریختیم. تو چهجور روزی رو داشتی؟»
بعد از گفتن این جملا، تعدادی طومار نقشه را از پوستینش درآورد و زیر نور آتش سگ برشته شده با پریشانخیالی شروع به خواندنشان کرد.
جنگجوی مغول سیخ داغی را از آتشگاه درآورد و با حالت تهدیدآمیزی به سمت زن آمد.
«بهشون بگو! یالا!»
زن با ضجهای پا پس کشید.
«بهشون بگو!»
زن گفت: «اِ، شوهرم و پدرم کشته شدن.»
خان که نگاهش را از نقشه بالا نیاورد با لحن غایبانهای گفت: «اوه جدی عزیز؟»
«سگمون سوخت!»
«اوه، اِ، واقعاّ؟»
«خب، اِ، همین، راستش… اِ..»
سرباز دوباره با سیخ به سمتش آمد.
زن ضجه زد: «اوه، کمی هم شکنجه شدم!»
خان نگاهش را بالا گرفت. با حالت مبهمی گفت: «چی؟ ببخشید عزیز، داشتم مطالعه میکردم…»
سرباز به زن گفت: «درسته، سرشون غر بزن!»
«چی؟»
«فقط بگو “ببین چنگیز، وقتی دارم باهات حرف میزنم اون چیزو کنار بذار. کل روزو صرف پختوپز می…»
«منو میکشه!»
«اگه نگی خودم میکشمت.»
زن نالید: «نمیتونم بفهمم!» و روی کفپوش افتاد. خودش را به پای خان بزرگ انداخت. شیون کرد: «زجرم ندین، اگه میخواین بهم تجاوز کنید، تجاوز کنید، ولی…»
خان بزرگ روی پا ایستاد و از بالا نگاهی به او انداخت. وحشیانه زیر لب گفت: «نه! تو هم فقط میخندی – مث بقیهای.»
مثل طوفان از کلبه بیرون آمد و با چنان خشمی در شب تاخت که تقریباً فراموش کرد قبل از رفتنش روستا را بسوزاند.
• • •
بعد از یک روز مشخصاً شوم دیگر، آخرین سواران در دود محو شدند و صدای سُم اسبهایشان در میان دوردست خاکستری عقبنشینی کرد.
دود روی زمین ماند. از آفتاب رو به غروبی که مثل یک زخم باز در آسمان غرب دهان گشوده بود گذشت.
در سکوت طنینانداز پس از نبرد، میشد نالههای رقتانگیز خیلی خیلی اندکی را از لاشههای درهمتنیدهی میدان جنگ شنید.
هیبتهای شبحوار، مبهوت وحشت، از جنگل خارج میشدند، سکندری میخوردند و سپس گریان میدویدند – زنان در جستجوی شوهران، برادران، پدران و معشوقههایشان اول زندهها را میجستند و سپس مردهها را.
در فاصلهی دوری از پردهی دود، هزاران سوار به اردوگاه بازشان رسیدند، و با تعداد زیادی تقتق و فریاد و قیاس تیغهی پشت دست پیاده شدند و فوراً به خوردن چربی ترشیدهی بز و شراب ارزان پرداختند.
خان خسته از جنگی که پوشیده از قطرات خون بود پای چادر امپراتوریاش پیاده شد.
از پسرش اکتای که با او تاخته بود پرسید: «این چه جنگی بود؟» اکتای یک فرماندهی جوان و جاهطلب بود که با اشتیاق به هر نوع شرارتی علاقه داشت. امیدوار بود تا رکورد جهانی شناخته شدهاش مبنی بر بیشترین کشتن روستاییان با فرو کردن یک شمشیر را بهبود ببخشد و در آن شب کمی تمرین کند.
به طرف پدرش قدم برداشت.
اعلام کرد: «جنگ سمرقند بود، ای خان!» و شمشیرش را با حالت تحسینبرانگیزی پیچاند.
خان دست به سینه شد و به اسبش تکیه داد، به ویرانهی وحشتناکی که در درّهی پایینشان به راه انداخته بودند نگاه کرد.
آهی کشید: «دیگه نمیتونم فرقشونو بگم، ما بردیم؟»
اکتای با غرور حریصانهای گفت: «اوه آره! آره! آره! به که چه پیروزی بزرگی بود!»
اضافه کرد: «به که چه پیروزیای!» و دوباره شمشیرش را پیچاند. با هیجان شمشیرش را کشید و چند ضربهی مستقیم را تمرین کرد. با خودش فکر کرد که امشب رکوردش به شش میرسد.
خان چهرهاش را به طرف گرگومیش سررسیده درهمکشید.
گفت: «اوه عزیزم، بعد از بیست سال گذروندن این جنگهای دوساعته به این نتیجه رسیدهم که میدونی، شاید زندگی فراتر از این باشه.» چرخید، جلوی ردای خونی و طلادوزش را بالا برد و به شکم پشمالویش خیره شد و گفت: «اینجا رو نگاه، فکر میکنی کمی چاق شدهم؟»
اکتای با ترکیبی از خوف و بیصبری به شکم خان بزرگ خیره شد.
گفت: «اِ نه، نه به هیچ وجه.» اکتای با یک بشکن به خدمتکاری را احضار کرد تا نقشهها را برایش بیاورد، او هم جلدی رفت و نقشههای لشکرکشی بزرگ را تقدیمش کرد.
اکتای نقشه را روی پشت خدمتکار دیگری که نقش میز را ایفا میکرد گشود و گفت: «ای خان، باید به طرف ایران بتازیم و از اونجا کل دنیا رو فتح کنیم!»
خان که پوست شکمش را با انگشتانش گرفته بود گفت: «نه اینجا رو نگاه، فکر میکنی…»
اکتای فوراً میان حرفش پرید: «خان! ما در معرض فتح کردن دنیاییم!» چاقویش را در نقشه فرو کرد که از قضا وارد ریهی چپ خدمتکار هم شد.
خان با اخم گفت: «کِی؟»
اکتاب از فرط غضب دستانش را بلند کرد و گفت: «فردا! ما فردا شروع میکنیم!»
خان گفت: «اه، خب، فردا یه کم مشکله، میدونی.» بادی به غبغب انداخت و اندکی فکر کرد. «مسئله اینه که هفتهی آینده میخوام تو بخارا کنفرانسی در باب تکنیکهای کشتار برگزار کنم، و با خودم فکر کردم میتونم از فردا برای آماده کردنش استفاده کنم.»
در حالیکه خدمتکاری که نقش میز را ایفا میکرد داشت کلهپا میشد اکتای با حیرت به چنگیزخان خیره شد.
اعلام کرد: «خب نمیتونید بیخیالش شین؟»
«خب میدونی، پول قلنبهای بابتش بهم دادهن، پس یه جورایی متعهدم.»
«پس، چهارشنبه شروع کنیم؟»
خان طوماری را از ردایش درآورد و نگاهی به آن انداخت، سرش را به آرامی تکان داد. «درمورد چهارشنبه مطمئن نیستم…»
«پنجشنبه چی؟»
«نه، پنجشنبه مطمئنم نمیتونم. قراره اکتای و زنش واسه شام بیان پیشمون و من یه جورایی بهشون قول دادهم…»
«ولی من اکتایم!»
«خب، پس اینجایی. پس تو هم نمیتونی بیای.»
فقط صدای فریاد و دعوا و خشم هزاران مغول پشمالو مزاحم سکوت اکتای میشد.
به آرامی گفت: «ببینید، جمعه… آمادهی فتح دنیا میشین؟»
خان آهی کشید: «خب منشی صبح جمعه میآد.»
«که اینطور.»
«کلی نامه واسه جواب دادن هست. اگه بدونی مردم چه تقاضاهایی از وقتم دارن متعجب میشی.» با بیحوصلگی به اسبش تکیه داد. «فلان چیزو امضاء کنم، بهمان جا برم. یا یه کشتار اسپانسری برای یه موسسهی خیریه به راه بندازم. رسیدگی به این کارا تا حداقل ساعت سه ادامه داره، بعد امیدوار بودم زودتر کار رو برای یه آخر هفتهی طولانی تموم کنم. حالا دوشنبه، دوشنبه…»
دوباره طومارش را برانداز کرد.
«متأسفانه دوشنبه هم وقت ندارم. استراحت و تجدید قوا چیزیه که بهش اصرار دارم. نظرت درمورد سهشنبه چیه؟»
صدای زیر غریبی که میشد در آن لحظه از دوردست شنیدش، شبیه شیون روزمرهی زنان و کودکان بر سر جنازهی مردانشان به نظر میرسید، و خان توجهی نکرد. نوری در افق چشمک زد.
«ببین سهشنبه صبح بیکارم، نه یه لحظه صبر کن، یه جورتیی با یه آدم جالبی که همهچیز رو درمورد فهم چیزها میدونه، که چیزیه که من کاملاً توش بدم، قرار دارم. حیف شد، چون او تنها روز آزادم توی هفتهی بعد بود. حالا، سهشنبهی بعدی میتونیم مثمرانه فکر کنیم به – یا اون روزیه که من…»
صدای زیر ادامه پیدا کرد، راستش بلندتر شد، ولی آنچنان به سبکی توسط نسیم عصرانه حمل میشد که هنوز هم مزاحم حواس خان نمیشد. نوری که داشت نزدیک میآمد آنقدر کمرنگ بود که نمیشد آن را از ماه که در آن شب روشن بود تشخیص داده شود.
خان گفت: «- پس متأسفانه کموبیش کل ماه مارس رو مشغولم.»
اکتای با خستگی پرسید: «آوریل چی؟» با بیحوصلگی جگر یک روستایی که داشت عبور میکرد را بیرون کشید، ولی لذتش پریده بود. جگر را با بیعلاقی در تاریکی پرتاب کرد. سگی که صرفاً با توجه به کار سادهی تهورآمیز بودن در نزدیکی اکتای در طول سالیان متمادی چاق شده بود رویش پرید. اینها دیگر روستایی نبودند.
خان گفت: «خب نه، آوریل هم نمیشه – میخوام آوریل برم آفریقا، به خودم قولشو داده بودم.»
نور از میان آسمان شب به حدی نزدیک آمده بود که حداقل توجه یکی دو نفر از مغولهای مجاور که با تعجب دست از زدن همدیگر و چاقو کشیدن برداشته بودند را جلب کرده بود.
اکتای که هنوز از اتفاقات پیش رو بیخبر بود گفت: «ببینید، میشه حداقل سر فتح کردن دنیا تو ماه می توافق کنیم؟»
خان بزرگ مرددانه لبش را گزید. «خب، من دوس ندارم خودمو اینقدر از قبل متعهد کنم. چنان حس اسارتی داره که انگار کل زندگی لز قبل برنامهریزی شده. محض رضای خدا باید بیشتر مطالعه کنم، کی وقتش رو داشته باشم؟ بگذریم -» آهی کشید و نگاهی به طومارش انداخت. «مِی احتمالاً وقت فتح دنیاست. ولی من فقط در نظر گرفتمش، پس فکر نکن قطعیه. ولی یادم بنداز تا ببینم چی میشه. آهای، اون چیه؟»
به آهستگی، وسیلهی نقرهاندود کشیدهی درازی با عشوهی زن زیبایی که پا توی وان میگذارد به آرامی خودش را روی زمین نشاند. نور ملایمی ازش میتابید. موجود قدبلند ظریفی که پوست شکیل سبز متمایل به خاکستریای داشت از در خروجیاش بیرون آمد و به آهستگی به طرفشان قدم برداشت.
در مسیرش هیبت تیرهی روستاییای دراز کشیده بود که از زمان خورده شدن جگرش توسط سگ اکتای در سکوت پیش خودش گریه کرده بود و به این فکر میکرد زن بیچارهاش از این به بعد باید چه خاکی بر سرش بریزد. در آن لحظه به این نتیجه رسید که به چیزهای بهتری بیندیشد.
موجود بیگانهی قدبلند با بیزاری از بالایش قدم برداشت، البته برای فهمیدن بیزاریش باید به دقت به چهرهاش نگاه میکردی، کمی رشک هم دیده میشد. مختصراً به روی تکتک فرماندهان مغولی که جمع شده بودند سر تکان داد، و یک تخته یادداشت کوچک را از ردای سنگین فلزیاش درآورد.
با صدای پایین راسومانندی گفت: «عصر بخیر، اسم من واوبگره، با اسم بینهایت طولانی شده هم شناخته میشم، نمیخوام با چراش به دردسر بندازمتون. درود.»
چرخید و خان بزرگی که چشمانش گرد شده بودند را فراخواند.
«تو چنگیزخانی؟ چنگیز تموچین خان پسر یسوکای؟»
طومارهای روزانه از دستان خان روی زمین افتادند. پرتوهای کمفروغ سفینهی واوبگر با تابیدن بر او، مشخصات صورت متعجبش را زرد نشان میدادند. امپراتور بزرگ انگار که در رویا باشد برای تأیید حرفش پا پیش گذاشت.
بیگانه گفت: «میتونم هجاشو چک کنم؟« تختهی یادداشت را نشانش داد. «از اینکه توی این مرحله اشتباه کنم و دوباره از نو شروع کنم متنفرم، واقعاً متنفرم.»
خان از روی ضعف سر تکان داد.
بیگانه گفت: «حروف درستهن پس؟»
دوباره امپراتور تغییرشکل یافته در حالیکه هنوز چشمانش گرد بودند مختصراً چهرهاش را کج کرد.
واوبگر گفت: «خوبه.» و تیک کوچکی روی تختهاش زد. نگاهش را بالا گرفت و گفت: «چنگیزخان تو یه جقی هستی؛ تو یه کسخلی؛ تو یه تیکهی کوچیک گهی. متشکرم.» بعد از گفتن این حرفها به سفینهاش برگشت و پرواز کرد.
یک نوع سکوت کثیف برقرار بود.
در آن سال چنگیزخان با چنان خشمی به اروپا حمله کرد که تقریباً یادش رفت قبل از رفتنش آسیا را بسوزاند.