ایزابل آلنده| Isabel Allende (شیلی – 1942)
نویسندهی شیلیاییتباری که در لیمای پرو متولد شد. والدینش در آن کشور امور دیپلماتیک را بر عهده داشتند. در سانتیاگوی شیلی، کار در سازمان خواروبار جهانی را آغاز نمود و پس از آن به حرفهی روزنامهنگاری روی آورد. او هماکنون در ایالت ساحلی سنفرانسیسکو زندگی میکند. با انتشار خانهی ارواح (1982) یکی از مشهورترین رماننویسهای آمریکای لاتین شد. این کتاب به بیش از بیست زبان دنیا ترجمه شده. از آثار دیگرش میتوان به عشق و سایهها (1984) و اِوا لونا (1987) اشاره کرد. مجموعه داستانهای او، داستانهای “ِاوا لونا” در 1991 به چاپ رسید.
در ادامه میتوانید داستان کوتاه «انتقام» را از این نویسنده با ترجمهی یاشین آزادبیگی مطالعه کنید
انتقام
در آن ظهر باشکوه و در جشن انتخاب ملکهی زیبایی، وقتی تاجی از گلهای یاس را بر سر دولس رُزا اوریانو نهادند، مادرانِ دیگر رقبا پچپچکنان گفتند که اهدای این تاج به دولس عادلانه نبود و او، تنها به این خاطر که دختر دردانهی قدرتمندترین مرد در تمام آن ایالت بوده جایزه را برده. دختر سناتور آنسِلمو اوریانو. آنها خود قبول داشتند که دولس دختری دلفریب است و پیانو را خیلی خوب مینوازد و بهتر از مابقی دخترها میرقصد اما در آن مجلس رقبای دیگری نیز حضور داشتند که برای به چنگ آوردن جایزه از او بسیار زیباتر بودند. دیدند که با پیراهن اورگاندی و تاجی از گل بر سر، روی سکو ایستاده و وقتی به طرف حضار دست تکان داد، دندانهایشان را بر هم فشردند و نفرینش کردند. به همین خاطر، چند ماه بعد، وقتی مصیبت بر خانهی اوریانو نازل شد و بذر مرگ را پاشید برخیشان از شادی در پوست خود نگنجیدند. بذری که برای درو شدن به سیسال زمان احتیاج داشت.
در شب انتخاب ملکه، مجلس رقصی را در تالار شهرداری سانتا تِرِزا برپا کردند و مردان جوان از دورترین آبادیها آمدند تا دولس رُزا را ببینند. او چنان شادمان بود و با چنان شکوهی میرقصید که بسیاری از مهمانان نفهمیدند این دختر، زیباترین دختر مجلس نیست و وقتی دیگربار به ولایاتشان بازگشتند همهشان فریاد برآوردند که به عمرشان صورتی چون صورت او را ندیدهاند. به همین خاطر، آن دختر در وقار و زیبایی شهرتی را به چنگ آورد که هرگز سزاوارش نبود و شواهدِ آتی نیز هیچگاه نتوانستند خلاف آن را اثبات کنند. توصیفهای اغراقآمیزی که از پوست مات و چشمهای شفافش شده بود، دهان به دهان چرخید و هر کس نیز چیزی از تخیلاتش به آن افزود. شاعرانِ دوردستترین شهرها غزلهایی را در وصف دوشیزهای خیالی سرودند که نامش دولس رُزا بود.
شایعاتِ زیباییِ دختری که داشت در خانهی اوریانو شکوفا میشد به گوش تادئو سِسپِدِس هم رسید. مردی که حتی در خیالش هم نمیدید یک روز بتواند او را از نزدیک ملاقات کند زیرا در تمامِ عمرِ بیست و پنجسالهاش نه زمانی برای شعر حفظ کردن داشت و نه فرصتی برای چشم دوختن به زنها. فکر و ذکرش تنها جنگ داخلی بود. از همان روزی که برای نخستین بار صورتش را تراشید تفنگی را بهدست گرفت و زمانی طولانی از عمرش را در میان غوغا و هیاهوی کرکنندهی انفجار باروتها سر کرد. او بوسههای مادرش و حتی آوازهای عشای ربانی را نیز از یاد برده بود. بااینحال تادئو همیشه هم به دلیلی برای جنگیدن احتیاج نداشت زیرا در طول آن چند سالی که آتشبس حکمفرما بود هیچ مخالفی در قلمرو مردان پارتیزانش به چشم نمیخورد. اما در روزهای صلحِ اجباری نیز او به مانند یک دزد دریایی میزیست. با خشونت خو گرفته بود. مملکت را از هر سمت و سو زیر پا گذاشته بود و با هر دشمن مرئی که بر سر راهش سبز شده بود جنگیده بود و هر ازچندگاهی هم به اجبار با اشباح و سایههایی خودساخته به نبرد پرداخته بود. اگر حزبش در انتخابات ریاست جمهوری پیروز نمیشد او باز هم همین راه را در پیش میگرفت. یکشبه از وجودی نامشروع به قدرتی مطلقه مبدل گشت و حال تمام بهانههایش برای ادامهی هرج و مرج پایان یافته بود.
آخرین مأموریت تادئو لشکرکشیِ کیفرآمیزش به سمت سانتا تِرِزا بود. با یکصد و بیست مرد و در سیاهیِ شب به شهر هجوم آورد تا درس عبرتی به همگان دهد و سران مخالف را از صفحهی روزگار محو سازد. پنجرههای ساختمانهای عمومی را به گلوله بستند و در کلیسا را تکهتکه کردند و با اسبهایشان به سمت محراب مقدس تاختند و به زیر سمها آوردندش و وقتی پدر کِلِمنته تقلا کرد سد راهشان شود له و لوردهاش کردند. آنها حتی درختهایی را که انجمن زنان در میدان شهر کاشته بود سوزاندند؛ و در میان قشقرق و هیاهوی وصفناپذیر نبرد، چهارنعل به خانهی سناتور اوریانو یورش بردند. خانهای که مغرورانه بر بلندای تپهای جای خوش کرده بود.
سناتور پس از حبس کردن دخترش در اتاقِ دورترین کنجِ حیاط و آزاد گذاشتن سگها، مرد و مردانه جلوتر از دوازده پیشکار وفاداراش ایستاد و منتظر ماند تا سروکلهی تادئو سِسپِدِس پیدا شود. در آن لحظه، همچون دفعات پرشمار گذشته، افسوس خورد که چرا پسری ندارد تا سلاح در دست گیرد و از شرافت خانوادگیاش دفاع کند. احساس میکرد خیلی پیر شده اما حال دیگر زمانی برای اندیشیدن به پیری نداشت زیرا برق هولناک یکصد و بیست مشعل سوزان را که هراسی کُشنده بر جان شب انداخته بودند و پیش میآمدند دیده بود. بی سرو صدا آخرین مهمات را نیز قسمت کرد. تمام حرفها را زده بودند و همهشان میدانستند تا قبل از طلیعهی صبح باید مثل یک مرد در قرارگاهشان بمیرند.
سناتور صدای شلیکها را که شنید گفت، «آخرین بازمانده کلید را برمیدارد و به سمت مخفیگاه دخترم میرود و کار را تمام میکند.»
آن مردها، از همان روزی که دولس رُزا بهدنیا آمد در کنارش بودند و وقتی داشت به زحمت قدم برداشتن را میآموخت او را روی پاهایشان گذاشته بودند و در بعدازظهرهای زمستانی برایش داستانهای ترسناک تعریف کرده بودند؛ به نوای پیانوی او گوش داده بودند و وقتی در جشن انتخاب ملکه تاج را بر سر گذاشت اشک شوق ریختند. حال پدرش میتوانست با خیالی آسوده بمیرد زیرا آن دختر هیچوقت زنده به دست تادئو سِسپِدِس نمیافتاد. اما سناتور اوریانو هرگز فکرش را نمیکرد که علیرغم دلاوریهایش در میدان نبرد او آخرین مردی است که باید کشته شود. دید که یارانش یکی پس از دیگری در خاک میافتند و در نهایت ادامهی نبرد را بیهوده یافت. گلولهای به شکمش خورده بود و چشمهایش تار میدید. به سختی میتوانست سایههایی را که از دیوارهای دورتادور خانهاش بالا میآمدند تشخیص دهد اما هنوز هم آنقدری هوشیار بود که بتواند خودش را به حیاط سوم بکشاند. سناتور از سر تا پا آکنده از بوی خون و عرق و اندوه بود اما باز هم سگها بویش را شناختند و از سر راهش کنار رفتند و اجازهی عبور دادند. کلید را در قفل در گذاشت و با چشمهای مهگرفتهاش دید که دولس رُزا در انتظار اوست. دختر همان پیراهن اورگاندیِ جشن را بر تن داشت و موهایش را با گلهای تاج آراسته بود.
هفتتیرش را مسلح کرد. بهتدریج چالهای از خون زیر پاهایش پدیدار شد. گفت «دختر نازم، وقتش فرا رسیده.»
دختر با آهنگی مصمم پاسخ داد «مرا نکش پدر، بگذار آنقدر زندگی کنم تا انتقام هردومان را از او بگیرم.»
سناتور اوریانو به صورت پانزدهسالهی دخترش نگاهی کرد و در خیالش دید که تادئو سِسپِدِس چه بلایی بر سر او میآورد، اما برق عزمی راسخ را نیز در چشمهای شفاف دختر یافت و دانست که او از این به بعد تنها به خاطر مجازاتِ جلادش زندگی خواهد کرد. دختر روی تخت نشسته بود و پدر نیز در کنارش آرام گرفت و هفتتیرش را به سمت در نشانه رفت.
وقتی ضجههای سگهای نیمهجان هم تمام شد، میلهی آهنین آنسوی در، درهم شکست و کلون در افتاد و اولین گروه از مردانِ وحشی به اتاق هجوم آوردند. سناتور قبل از بیهوشیِ کامل شش شلیک موفق داشت. وقتی تادئو سِسپِدِس فرشتهای زیبا را با تاجی از یاس و مردی نیمهجان در آغوشش دید فکر کرد دارد رؤیایی را به چشم میبیند. اما او از رحم کافی برای انداختن نگاهی دوباره به این تصویر برخوردار نبود زیرا خشونت، سیاهْمستش کرده بود و نبردی چند ساعته کفرش را در آورده بود. قبل از آنکه دست مردانش به دختر برسد گفت «دختره مال منه.»
طلیعهی جمعهای سربی و ملالآور از راه رسید. جمعهای که با برق کورکنندهی آتش نقاشی شده بود. سکوتی سهمگین بر فراز تپه فرود آمده بود. وقتی آخرین ضجهها هم تمام شد دولس رُزا توانست بلند شود و به سمت فوارهای در باغ به راه بیفتد. روز قبل گلهای ماگنولیا آن فواره را در بر گرفته بودند اما حال چیزی جز استخری درهم ریخته که در لابهلای ویرانهها آرمیده بود چیزی به چشم نمیخورد. پس از جدا کردن نوارهای ریشریششدهای که تنها یادگار پیراهن اورگاندیاش بودند با قامتی برهنه در برابر چیزی که قبلاً فوارهای بود ایستاد. خودش را در آب سرد فرو برد. خورشید آنطرفتر از درختان غان طلوع کرد و آن دختر همچنان که خونِ جاری بر پاهایش و لختهخونهای خشکی که از پدر به موهایش چسبیده بودند را میشست به آبی سرخ و روان چشم دوخت. وقتی تمیز و آرام شد و دست از گریه برداشت به خانهی مخروبهشان بازگشت تا چیزی را برای پوشاندن خود پیدا کند. ملحفهای کتانی را برداشت و رفت بیرون تا بقایای سناتور را هم بیاورد. او را به پشت اسبی بسته بودند و به بالا و پایین تپه کشانده بودند تا اینکه چیزی جز پشتهای رقتانگیز از لباسهایش بر جا نمانده بود. اما دختری که عشق راهنمایش بود توانست برقآسا پدر را بشناسد.
او را در ملحفه پیچید و کنارش نشست و به طلیعهای که حال به روشَنای روز میپیوست چشم دوخت. وقتی همسایگانی از اطراف سانتا تِرِزا به خود جرأت دادند تا از دیوار ویلای اوریانو بالا روند او را اینگونه یافتند. به دولس رُزا کمک کردند تا جسد را به خاک بسپارد و شعلههای بازمانده از آتش را خاموش سازد. با التماس از او خواستند تا برود و با مادرخواندهاش که در شهری دیگر به سر میبُرد زندگی کند. شهری که ساکنانش چیزی از داستان او نمیدانستند اما نپذیرفت. آنوقت دستهدسته شدند و دیگربار خانه را ساختند و برای حفظ جانش به او شش سگ درندهخو دادند.
از همان دمی که مردان وحشی پدر نیمهجانش را از او جدا کردند و تادئو سِسپدس در را پشت سرشان بست و کمربندش را گشود دولس رُزا تنها و تنها، به خاطر انتقام زنده ماند. در سیسالی که پس از آن ماجرا سپری شد، فکر انتقام همان چیزی بود که شبها بیدار نگهش میداشت و روزهایش را میانباشت. اما این احساس هیچگاه آن لبخند همیشگی را از لبهایش محو نساخت و لطافت رفتارش را نخشکاند. شاعران دورهگرد به هر جا که میرفتند مدام در وصف افسون خیالانگیز او شعرها میسرودند و زیبایی دولس چنان پرآوازه شد که او را افسانهی زنده نامیدند. هر روز صبح، رأس ساعت چهار از خواب برمیخواست تا سری به مزرعه بزند و دستی به سر و روی خانه بکشد و سوار بر اسبش در اطراف ویلا چرخی بزند و بخرد و بفروشد و به مانند فروشندهای شامی چک و چانه بزند و نسل چهارپایان را زیاد کند و گلهای ماگنولیا و یاس را در باغش بپروراند. بعدازظهرها شلوار و چکمههایش را در میآورد و سلاحش را بر زمین میگذاشت و پیراهنهای دوستداشتنیای را میپوشید که درون صندوقچههایی معطر گذاشته بودند و از پایتخت برایش آورده بودند. شبها باز هم سروکلهی مهمانان پیدا میشد و او را در حال نواختن پیانو مییافتند و پیشکارها نیز سینیهای شیرینی و شربتهای بهارنارنج را میآوردند. جماعتی بسیار، از خود میپرسیدند که چهطور ممکن است آن دختر سر از تیمارستان درنیاورده باشد و پیراهن آستینبلند دیوانگان را نپوشیده باشد و یا مبدل به یکی از نوکشیشان کارملیته نشده باشد. با این حال، از آنجایی که همواره مهمانیهایی را در ویلای اوریانو ترتیب میدادند، با گذشت زمان مردم نیز دیگر از آن تراژدی حرفی به میان نیاوردند و خاطرهی سناتور فقید را از یاد بردند. برخی مردانِ محترم، که هم اسم و رسمی داشتند و هم پول و پلهای بر هم زده بودند نفرتی را که از آن تجاوز بر دل داشتند زدودند و کشتهمردهی زیبایی و حساسیت بالای دولس رُزا شدند و پیشنهاد ازدواج دادند. اما او دست رد بر سینهی تمامشان زد زیرا تنها مأموریت او در این کرهی خاکی انتقام بود.
تادئو سسپدس نیز قادر نبود آن شب را از یاد ببرد. وقتی چند ساعت پس از ماجرا به پایتخت بازگشته بود تا ماحصل لشکرکشیِ کیفرآمیزش را گزارش کند، خماری آنهمه قتلعام و وجد برخاسته از آن تجاوز از وجودش رخت بربسته بود. بعد از آن بود که کودکی را با لباس مهمانی و تاجی از گلهای یاس بهخاطر آورد. کودکی که در سکوت و در اتاقی تاریک و معطر به بوی باروت او را تحمل کرده بود. آخرین تصویری را که از دختر دیده بود دیگربار به خاطر آورد. روی زمین ولو شده بود و تکهپارههای پیراهن خونآلودش به زحمت او را پوشانده بودند و در آغوش مهربانِ بیهوشی فرو رفته بود و تادئو شبهای پیاپی او را اینگونه در خواب دیده بود. صلح، تمرینِ دولتمردی و بهرهمندی از قدرت او را به مردی آرام و سختکوش مبدل کرد. با گذشت زمان خاطرات جنگ داخلی رنگ باختند و شهروندان نیز به تدریج او را دون تادئو صدا زدند. مزرعهای را برای پرورش دام در آن طرف کوهها خرید و خود را وقف عدالت کرد و آخرسر هم شهردار شهر شد. اگر به خاطر شبح فناناپذیر دولس رُزا اوریانو نبود شاید به درکی تزلزلناپذیر از شادمانی هم دست مییافت. اما در صورت تمام زنانی که از برابرش میگذشتند صورت ملکهی جشن را میدید. و حتی بدتر از آن، آوازهای شاعران محبوب، غزلوارههایی بودند که بیشتر نام او را ادا میکردند و همین آوازها به تادئو مجالی برای بیرون راندن دختر از قلبش نمیدادند. صورت آن زن جوان روحش را به چنگ گرفت و تسخیرش کرد تا اینکه یک روز دیگر تاب نیاورد. در مهمانی و در آنسوی میزی بلند نشسته بود و داشت پنجاه و پنجمین سال تولدش را جشن میگرفت و دوستان و همراهان احاطهاش کرده بودند. به ناگاه فکر کرد که بر رومیزیِ سفید تصویر کودکی برهنه را در میان گلهای یاس دیده و فهمید آن کابوس هولناک حتی پس از مرگ هم روحش را آسوده نخواهد گذاشت. مشتی محکم بر میز زد و ظرفها لرزیدند و دستور داد کلاه و عصایش را بیاورند.
استاندار پرسید «به کجا میروی دون تادئو؟» بیآنکه کسی را با خود همراه کند پاسخ داد «باید زخمی کهنه را التیام بخشم.»
برای پیدا کردن دختر لازم نبود به ایندر و آندر بزند زیرا همواره میدانست او را در همان خانهای خواهد یافت که مصیبت دولس را بر سینه داشت و بعد سر اتومبیلش را به همان طرف کج کرد. حال دیگر بزرگراههای خوبی را ساخته بودند و فاصلهها کوتاهتر مینمودند. چشماندازها با گذشت دهههای متمادی ظاهری متفاوت پیدا کرده بودند اما وقتی آخرین پیچ نزدیک تپه را هم رد کرد ویلا را دید. با همان شکوهی که قبل از تار و مار شدن به دست افرادش به خاطر داشت. همان دیوارهای مستحکمی که از صخرههای کرانهی رود ساخته شده بودند و او با دینامیتها و باروتها به هوا فرستاده بود، همان بَستابهای چوبی و کهنسالی که به آتش کشیده بود، همان درختهایی که لاشههای مردان سناتور را از شاخههایشان آویخته بود و همان حیاطی که سگها را در آن سلاخی کرده بود. اتومبیل را صد متر دورتر از در خانه نگه داشت و جرأت نکرد جلوتر برود زیرا احساس کرد قلبش در سینهاش منفجر شد. میخواست دور بزند و به جای اولش بازگردد اما بهناگاه شبحی را در حیاط ویلا دید که در میان هالهای زیبا از دامنش جای گرفته بود. چشمهایش را بست و با تمام توان خدا خدا کرد تا آن زن او را نشناسد. در گرگ و میشی با لطافت فهمید که دولس رُزا اوریانو به طرفش میآید و همچون رود در میان پیچ و خمهای باغ شناور است. موهایش را دید، صورت معصومش را، حرکات هماهنگ اندامش را و رقص پیراهنش را و فکر کرد در خواب و رؤیایی فرو رفته که سیسال به درازا کشیده.
زن نگاهی به او انداخت و گفت «بالاخره سر و کلهات پیدا شد تادئو سسپدس» و هرگز فریب کت و شلوار یک شهردار و موهای باوقار و جوگندمیاش را نخورد زیرا آن مرد هنوز هم دستهای یک دزد را داشت.
پچپچکنان گفت «تو همیشه در تعقیبم بودهای. در تمام زندگیام هیچوقت نتوانستم به زنی جز تو عشق بورزم.» و بعد نفسش از فرط شرم بند آمد. دولس رُزا آهی از سر رضایت کشید. حال دیگر نوبت او بود. اما به چشمهای مرد نگاهی انداخت و نتوانست اندک نشانی از آن جلاد را پیدا کند. آنچه میدید اشکهایی تر و تازه بود. در قلبش نیز بهدنبال همان نفرتی گشت که بذرش را در آن سیسال پاشیده بود اما قادر نبود از آن هم نشانی بیابد. لحظهای را به خاطر آورد که از پدرش خواسته بود از خونش بگذرد و بگذارد آنقدر زندگی کند تا وظیفهاش را به انجام رساند؛ و دیگربار آغوش مردی را مجسم کرد که سالها نفرینش کرده بود و همان طلیعهای را به یاد آورد که بقایایی رقتبار را در ملحفهی کتانی پیچیده بود. دوباره در ذهن، طرح بیعیب و نقص انتقامش را مرور کرد اما آن مسرتی را که در انتظارش بود احساس نکرد. در عوض حسی متضاد با آن را در خود داشت. غم و اندوهی عمیق. تادئو سسپدس به آرامی دستش را گرفت و بوسهای را در کف آن دست گذاشت و با اشکهایش خیسش کرد. زن، وحشتزده فهمید که حال تمام لحظههای اندیشیدن به تادئو و وجدی کهن و برخاسته از انتقام احساساتی وارونه را برانگیخته و او عاشقش شده.
روزهای بعد هردوشان دروازههای عشق سرکوبشدهشان را به روی هم گشودند و از آنجایی که سرنوشت شقاوتبارشان حال اینگونه رقم خورده بود آغوش یکدیگر را پذیرا شدند. خرامانخرامان از میان باغها میگذشتند و از خود حرف میزدند و چیزی را از قلم نمیانداختند. حتی از آن شب مرگبار که سمتوسویی پرپیچوخم به زندگیهایشان بخشیده بود نیز سخن گفتند. غروب که شد زن پیانو نواخت و مرد سیگاری را آتش زد و به نوای ساز زن گوش سپرد تا اینکه کمکم احساس کرد لطافتی خاص بر استخوانهایش چیره شده و شادمانی چون پتویی او را در بر گرفته و کابوس گذشته را زدوده. پس از شام به سانتا تِرِزا رفت. همان شهری که ساکنانش دیگر آن حکایت کهنسال از وحشت را در یاد نداشتند. اتاقی را در بهترین هتل شهر گرفت و از همانجا مقدمات جشن ازدواجی باشکوه را ترتیب داد. دوست داشت در مهمانیاش موسیقی فانفِیر داشته باشد و حسابی ولخرجی کند و سر و صدا به راه بیندازد. از آن مهمانیهایی که تمام مردم شهر در آن پایکوبی میکنند. عشق را در آن سن و سالی یافته بود که معمولاً دیگر مردان تصورات زیبای خویش را از دست میدهند و همین عشق بود که دیگربار نیروی جوانی را به او بازگرداند. دوست داشت با وجودی زیبا و سرشار از احساس او را در آغوش بگیرد و هر آنچه را که با پول قادر به خریدنش است به او ببخشد تا بفهمد که آیا میتواند در سالهای باقیمانده از عمرش شرارتی را که به گاهِ جوانی بهبار آورده بود جبران کند یا نه. بعضی وقتها ترسی عجیب بر جانش میافتاد.
در صورت زن بهدنبال اندک نشانی از کینه گشت اما روشَنایِ عشقی مشترک تنها نشانی بود که درآن چهره میدید و همین روشَنا اعتماد به نفسی دوچندان به او میبخشید. و یکماه از شادمانیشان به همین صورت سپری شد.
دو روز قبل از مراسم ازدواج وقتی داشتند میزهای مهمانی را در باغ ردیف میکردند و پرندهها و خوکها را به خاطر شامی مفصل قربانی میکردند و گلها را برای تزیین خانه میچیدند دولس رُزا اوریانو لباس عروسی را بر تن کرد تا امتحانش کند. بازتاب خودش را در آینه دید. درست همان دولس رُزای تاجدارِ جشن ملکه بود و فهمید دیگر نمیتواند بیش از این قلبش را بفریبد. میدانست که قادر نیست از عهدهی انتقامی که در سر داشت برآید زیرا او حال عاشق قاتل بود اما نمیتوانست از شر شبح سناتور هم خلاص شود. زنِ خیاط را مرخص کرد و قیچی را برداشت و رفت به اتاقی در حیاط سوم که در تمام آن مدت کسی پای در آن نگذاشته بود.
تادئو سِسپِدِس همهجا را به دنبالش گشت و نومیدانه نامش را فریاد زد. واقواق سگها او را به آنطرف خانه کشاند. با کمک باغبانها دری را که چفت و بستی محکم داشت شکست و پای به همان اتاقی گذاشت که سیسال قبل فرشتهای را با تاجی از گلهای یاس یافته بود. دولس رُزا اوریانو را به همان صورتی دید که در تمام عمرش و در رؤیاهای شبانهاش دیده بود. بیحرکت و با همان پیراهن خونینِ اورگاندی روی زمین آرام به خواب رفته بود. فهمید که برای تاوان گناهش باید تا نودسالگی با یاد زنی زندگی کند که روح آشفتهاش تنها به او عشق میورزید.
ایزابل آلنده
ترجمه: یاشین آزادبیگی