شعری از هستی محمودوند

ریخته‌ن «شبِ ‌هفتـ»ـو توی بطری
وا می‌‌کنن: شب می‌شه فوّاره…
لیوانا می‌شن خالی و پُر هی
از بطریایی که توی باره

شب می‌خورن با ساندویچ و خون
چیده‌ن غذاها رو، رو سنگ‌‌قبر
شب می‌خورن؛ گیر می‌کنه توو نِی
چن ‌تا ستاره یا یه تیکّه ابر…

انداخته‌ن رومیزی رو قبرا
تارعنکبوته پرده‌ی سالن
جای کراوات، حلقه‌ی داره
رو گردنای چند تا گارسن

روحِ یه زن، با پیشبند و کارد
سوسکا رو ریخته توو پیاز و خون
کرما رو آبکش کرده و ریخته
یه‌کم سُسِ اسپاگتی روشون…

انگشتای‌ خونی رو یه زامبی
داره می‌چینه توی نون‌‌باگت
یه اسکلت رو قبر یه بچّه
می‌ماله خونِ ‌تُندو رو ناگت

یه گوشه، توی مه، یه ومپایر
سر می‌کشه میکس شبو با خون
رد می‌شن از -یک‌دفعه- توی هم
با خنده، چن ‌تا روح سرگردون!

ماهو گذاشته‌ن رو سنِ تاریک
یه ماکسیِ مشکی تنش کرده‌ن
ریخته‌ن شب‌‌هفتو توی بطری
داده‌ن یه گیلاسش رو دست من!

شب می‌خورم؛ مثل یه سطلِ گیج
انگار پرتم می‌کنن توو چاه
ماهِ توو ماکسی، شکل چوب‌پنبه‌س!
چوب‌پنبه‌ی توو بطری، شکل ماه!

شب می‌خورم؛ تاریک‌تر می‌شم
تصویرا می‌شن پاطی‌قاطی‌تر
با یه طناب، رو گردن خونی‌م
زل می‌زنم به اون‌ور و این‌ور:

گیتاربرقی می‌زنه اون‌ور
مردی که از گردن به پایینه
تارعنکبوت بسته کراواتش
این‌ور، سرش در حال تدفینه!

رد می‌شه یه گارسن؛ توی سینی‌ش
خفّاش‌پخته با سُسِ‌ خونه
رو تک‌تکِ رومیزیا شمع و
چن ‌تا گلایل، توی گلدونه

دندوناشو چسبونده به بطری
بَرمی… به ‌زور… چوب‌پنبه‌ رو… داره…
ابری که بازوهاشو قطـ(ـع) کرده‌ن
از شونه‌هاش خون می‌چکه/ باره

آهنگ «مایکل» رو می‌خونه ماه
توو قبر، چن تا مرده قِر می‌دن‌
با خوندنش، از مرگ پا می‌شن
اونا که توو تابوت خوابیده‌ن

پا می‌شم از تابوتم و توو نور
سایه‌م شبیه زامبیا می‌شه!
می‌ره، می‌افته روی سن؛ رو ماه…
تصویر قبرستون سیا می‌شه

هستی محمودوند
از مجموعه‌شعر «رد شدن از نبودن دیوار»

پ.ن: مایکل جکسون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .