بنجامین پرسی
Benjamin Percy
در روز ۲۹ مارس ۱۹۷۹ در آمریکا و در شهر یوجینِ ایالت اورگان متولد شد. مدت کوتاهی از دوران کودکیاش را در هاوایی سپری نمود و از همان موقع علاقهاش را به نوشتن نشان داد. در دانشگاه براون باستانشناسی خواند اما این رشته چندان به مذاقش سازگار نیامد. بعدها به اصرار دوستش لیزا که هماکنون همسر اوست نویسندگی را پیشهی خود کرد. پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه براون سر از دانشگاه ایلینوای جنوبی در آورد و در همین دانشگاه مجوز تدریس در رشتهی نویسندگی خلاقانه را نیز کسب کرد. از آن به بعد به شکلی پربار به نوشتن داستانهای کوتاه روی آورد و بسیاری از داستانهایش در مجلات و ژورنالهای ادبی منتشر شدند. پرسی در سال ۲۰۱۰ به عنوان داور مهمان در جشنوارهی داستان فِلَتمَنکروکْد پذیرفته شد. او و لیزا در سال ۲۰۰۴ صاحب پسری به نام کانر شدند. دست از داستانهای مدرن پرسی به شمار میآورد.
دست
مترجم: یاشین آزادبیگی
هفتهی قبل پیدایش کردم. اول به اشتباه فکر کردم دستکش است. اما راستش را بخواهی، یک دست بود -دستی مصنوعی- درست آنطرف، افتاده بود کنار پیادهرو. وقتی خم شدم تا بهتر ببینمش، صدای زنی را شنیدم که فریاد زد: «برین کنار، اون آقا میخواد بالا بیاره.»
با آهنگی خشمگینانهتر از آنچه قصدش را داشتم گفتم: «نه! من نمیخوام بالا بیارم.»
آن زن -زن درشتاندامی که کتی بنفشرنگ بر تن زده بود- نگاهی تأسفبار و تردیدآمیز به من انداخت. یکخرده شبیه به رابرت دنیرو بود. یعنی میخواهم بگویم صورت زمختی داشت و هیچ مردی هرگز آرزوی بوسیدنش را در سر نمیپروراند. وقتی از کنارم رد شد کیفش را محکمتر در بغل گرفت. این تأثیری است که من بر مردم میگذارم. بهویژه بر زنها.
دوباره به دست نگاه کردم. خیلی زود چند نفر دورم حلقه زدند. انگار دست، یک نوازندهی خیابانیِ ساکسِفون بود. چپچپ نگاهم کردند و پچپچکنان شگفتزده شدند. برداشتمش. احساس کردم باید نگهبانش باشم. به هرحال من پیداش کرده بودم. اگر قرار بود آن دست مال کسی باشد آن شخص من بودم.
یک دست چپ بود، دست یک مرد و از آنچه فکرش را میکردم سنگینتر بود. معلوم بود که آن را از پلاستیک فشرده ساختهاند. دست را بالا بردم و در برابر خورشید نگاه داشتم تا شاید حقیقتی از آن را برایم آشکار سازد.
مردی سرشناس با لباسی کاملاً رسمی راهش را به زور از میان جمعیت باز کرد و گفت: «هی! چهخبره؟ اون چیه؟» و من گفتم «هیچی» و او گفت «اون یهجور دسته؟» و من گفتم «نه!» و بعد دست را در ژاکتم تپاندم و زدم به چاک. یکنفر دست را لگد کرده بود و نقشی برنزه از کف کفشش را بر آن به جا گذاشته بود. آدامس و تهسیگاری هم به آن چسبیده بودند. کمی پودر صابون در ظرفشویی ریختم و با آب پرش کردم و دست را همراه با چند کاسه که با دانههای گندم و شیرِ فاسد لعاب داده بودند، شستم. وقتی تمیز شد، زیبا به نظر رسید. با موهای ریزی که در تاروپودش تنیده بودند… و رگهای بیخونی که از زیر پوست بیرون زده بودند و ناخنهای چینیای که حتی بهتر از چینیهای چین بودند، درست مثل یکدست واقعی بود. شاهکار بود. یک شاهکار هنری.
دست را در سینی آبچکان گذاشتم تا خشک شود. شق و رق. انگار در این حالت چنین علامتی به من میداد. سلام یا ایست!
خطی باریک از میان تختخوابم میگذرد. بیشتر وقتها به آنورش نمیروم و همسرم امیلی نیز به اینطرف خط نمیآید. یکبار حوالی نیمهشب -همان شبی که دست را پیدا کردم- به طرفم برگشت و گفت «بیداری؟». حال و حوصلهی حرف زدن نداشتم و پاسخی ندادم. بعد سقلمهای به پهلویم زد و گفت «از صدای نفسهات میفهمم که بیداری». «تو رو خدا اذیتم نکن. فکرم درگیره» و جداً که همینطور بود. داشتم بهدست فکر میکردم. مخصوصاً به اینکه صاحب دست -حالا هر کسی که بود- میتواند کشویی پر از دستهای متفاوت در خانه داشته باشد. دستهای برنزه برای فصل تابستان، دستهای روزانه برای غبارروبی خانه و شستن ظرفها، دستهای تزئینشده برای مهمانیهای شادنوشی یا ضیافتهای رسمیِ ناهار. و یا شاید هم دستهای بیلچهای و کاردکی برای امور باغبانی. اگر حتی چنین تنوعی هم در دستها وجود نداشته، باز هم باید یک فکری بهحالشان میکرده. ناگهان گفتم شاید بتوانم پول و پلهای برهم بزنم. فردا در گوگل جستجو میکنم.
همیشه قلم و چند ورقِ کاغذ را روی میزی که شبها پشتش مینشینم میگذارم. اینجا معمولاً دلچسبترین آرزوها و شیکترین دغدغهها و هر چیزی را که احتیاج دارم به سرعت یادداشت میکنم. آن شب خیلی راحت و با حروف درشت نوشتم: دست!
وقتی آن را در دست گرفتم، احساس کردم دست یکغریبه را گرفتهام. غریبهای که دوست داشتم بیشتر بشناسمش. هربار که چشمهام را چپ و چوله میکردم یکجورهایی میتوانستم ببینمش. مثل شبحی سرگردان که تنها بازمانده از چیزی بود. او را به شکل مردی سرشناس دیدم -ثروتمند، خوشتیپ، باهوش- و فکر کردم که او چگونه دستش را از دست داده، دست واقعیاش -شاید زیر دستگاهی سنگین مانده و له شده یا روی مین افتاده و قطع شده و یا این که کوسهای آن را جویده؟ -و حتی به این هم فکر کردم که چهطور دست قلابیاش را گم کرده. شاید پیچ یا کش لاستیکی آن شل شده؟ و یا شاید هم از دست بیزار شده و آن را به کناری انداخته. مثل همان کاری که تو با چتری اعصابخردکن میکنی. اگر آن را گم کرده، با خود میگویی حتماً طرف، این کاهش وزن را احساس کرده، ناپدید شدن ناگهانی چیزی در آستینش. با خود میگویی داشتن چنین دستی برای مدت زمانی طولانی آن را مانند دنبالهای از صاحبش کرده، همچون عصای مردی کور. عصبهایش را با ماهیچهی لاستیکیاش در هم آمیخته. پس آن مرد میتوانسته دست را در آب سرد فرو کند یا با آن پستانهای زنی را نوازش کند و این احساس را دریابد.
به بازار رفتم تا مردان بیدست را ورانداز کنم. شاخ در میآوری اگر بگویم چهقدر زیاد بودند. فقط کافی است نگاهی بیندازی. البته به همهشان هم نزدیک نشدم. مثلاً به آن سیاهپوست. اما یکیشان نظرم را جلب کرد. کت چرمی گرانی پوشیده بود و به جای یکدست داسی در آستین داشت.
گفتم «آقا! با شما هستم آقا!».
-«چی میگی؟».
موهایی زننده و آروارهای چهارگوش داشت که نشان میداد قبلترها یک دریانورد بوده. انگار حالش از من به هم خورده بود. برای اینکه بیشتر خیالم راحت شود و دلم قرص و محکم، دست را که در جیبم بود سفت و سخت فشردم و گفتم «شما اخیراً چیزی گم کردهاین؟».
– «این هم یکی از اون مسخرهبازیهاست؟».
«نه! کاملاً جدی گفتم».
– «خب، من چیزی گم نکردهام».
صدایم را کمی پایین آوردم و گفتم «حتی دستتون؟».
صورتش کج و معوج شد و داسش را برد بالا تا من را بزند. آنوقت نقشی سایهوار بر صورتش نشست. شاید خاطرهی گذشتهای خشونتبار و بعد داس را به آرامی پایین آورد. با دست سالمش آستین را گرفت و کمی مرتب کرد و داس هم مخفی شد. آنچه از دستش باقیمانده بود را به صورتم چسباند. انگار قبلا در آتش کباب شده بود. جوشدار و سیاه بود. گفت «رفیق! بذار یهچیزی بهت بگم. امیدوارم با این کارِت حسابی به خودت پز بدی». پشتش را به من کرد و راه افتاد. گفتم «صبر کن!» اما محلی نگذاشت. حالا دیگر دست را با خودم به همهجا میبردم. اول در جیبم میگذاشتم -سنگینیاش آرامم میکرد، مثل یکهفتتیر- و بعد آن را در آستینم نهادم. رفتم به فروشگاه گپ و پیراهنی را که یک سایز بزرگتر بود، خریدم تا بازوی اضافیِ بلندم را در خود جا دهد. وقتی امیلی من را دید گفت «تا به حال اون پیراهن رو ندیدهام» و من گفتم «چون تازه خریدهامش» و او گفت «یعنی بدون اطلاع من رفتهای بیرون و یه پیراهن تازه خریدهای؟» و من گفتم «آره. لازمش داشتم.»
خودشیرینیام گل کرد چون فکر میکردم میخواهد از آن دعواهای همیشگی راه بیاندازد.
این اولین بار پس از مدت زمانی طولانی بود که او تحسینم میکرد. نمیدانم آن دست به این ماجرا ارتباطی داشت یا نه -به آن لبخندی که او به من زد و اینگونه دندانش را نشانم داد- اما این را به عنوان یک احتمال در نظر نمیگیرم.
معمولاً چنین کاری از من سر نمیزند اما دیروز زنی را لمس کردم. بخصوص باسنش را. چندان هم از این کار راضی نیستم و نمیدانم چه توجیهی براش بیاورم. فقط باید بگویم که مجبور شدم لمسش کنم. انگار چارهی دیگری نداشتم. انگار همان دست بود که دوست داشت این اتفاق بیفتد.
دیدم که بازویم بلند شد. دیدم که دست، نرم و راحت از من دورتر شد. سرکش بود. به او گفتم نه! مثل همان نهای که تو به سگی بیتربیت میگویی اما دست، دیگر به مقصدش رسیده بود و لمسش میکرد. مسئلهی اسرارآمیز اینجاست. مسئلهای که هیچوقت نمیتوانم از سرم بیرون کنم. آن زن نگاهم کرد، شگفتزده بود. گیج بود… و بعد لبخندی ملیح بر لبهاش نقش بست. انگار من مدل موهاش را تحسین کرده بودم. و این، لحظهای استثنایی در تمام زندگیام بود. معمولاً وقتی به زنها نگاه میکنم خشمگین میشوند. اما مثل اینکه گل از گل او شکفته بود.
آن زن، آن دست، حتما کلیدی را در مغزم زده بودند زیرا مابقی روز همچنان ول گشتم و همهچیز و همهکس را لمس کردم. حسابی شادمان بودم.
هنوز چیزی از دست، به امیلی نگفتهام. فکر میکنم او هم این ماجرا را اسرارآمیز بیابد. به هرحال شاید هم اینگونه باشد. امشب دست را با خودم به تختخواب میبرم و زیر بالشم میگذارم.
بعضی وقتها در طول شب بیدار میشوم و میبینم که دست، از مخفیگاهش بیرون خزیده و لرزان_لرزان به سمت امیلی پر میکشد. انگار لاشخوری است که سوار بر موج طوفان شده. آنوقت فرود میآید. او بیدار میشود -میتوانم صدای هقهقی را در نفسهایش بشنوم- دست گردن و انحنای ستون مهرههایش را ردیابی میکند و در قسمتی کوچک از پشتش آرام میگیرد. در ابتدا او سرد و مردد است اما وقتی دست از آن کمر صعود میکند و در سراشیبِ باسنهایش به بالا و پایین میلغزد، لبخندی نخودی را تحویلم میدهد و آه میکشد و همان باسنها را به طرفم میلغزاند تا احساسشان کنم. دست که مشتاق شده همچنان کالبدش را میکاود و گونهها را میآزماید و موها را به گرمی در بر میگیرد. او به نفسنفس میافتد و اگرچه در آغاز میان ملغمهای از حسادت و وحشت و اشتیاق سردرگم ماندهام اما میگذارم احساسی دلنشین وجودم را فرا گیرد. میگذارم دست، من را با خود به هر کجا که دوست دارد ببرد.