داستان

اجاق کور – داستانی از علی کریمی کلایه

اجاق کور – من حامله‌ام! – دیدی گفتم بالاخره می‌شی، فقط نمی‌دونم کار قرصا بوده، کار خدا بوده، یا کار خودمون؟ – کار هیچ‌کدوم. – منظورت چیه؟ – این بچّه‌ی تو نیست. *** مرد قاشقِ پُرش را توی هوا نگه‌می‌دارد و زل می‌زند به زن، زن قاشق خالی‌اش را پایین …

بیشتر بخوانید »

غریزه – داستانی از هادی تقی‌زاده

هادی تقی‌زاده

غریزه من دنبال شیطان می‌گشتم. از چند نفر شنیده بودم شیطان کنار آدم‌هایی راه می‌رود که بیش از دویست جلد کتاب خوانده‌اند. برای همین من از همه‌ی آدم‌های دویست کتابی با یک دوربین زنیط قدیمی۱۲۲ عکس می‌گرفتم. فیلم‌های ۳۵ را با خودم به تاریک‌خانه‌ی کوچکم می‌بردم و زیر نور قرمز …

بیشتر بخوانید »

فاضلاب – داستانی از بابک ابراهیم‌پور

موش لاغری از جوی کثیف آب بیرون خزید. باران شدیدی می‌بارید و موهای لجن‌گرفته‌ی بدن موش را می‌شست. طبق عادت پنجه‌های نحیفش را به چشم و پوزه‌اش برد و بو کشید. چند دقیقه‌ای پوزه‌ی کوچکش را در هوا تکان داد و سعی کرد از میان رطوبت هوا، مشامش آشغال‌های اطراف …

بیشتر بخوانید »

اشتباهی – داستانی از فرید احمدنژاد

فرید احمدنژاد

یک‌دفعه احساس کردم که اشتباهی آنجا بودم. با خودم فکر کردم که «من اینجا چی کار دارم؟» در زندگی من همیشه همه‌چیز به اشتباه کردن مربوط می‌شد، امّا آن لحظه انگار یکهو همه‌چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. رفتم سمت در خروجی باغ. صدای بچّه‌ها را می‌شنیدم که …

بیشتر بخوانید »

بوهای کهنه – داستانی از شایسته اسماعیلی

شایسته اسماعیلی

برای تمام لحظات پیر و کبودی که روزگاری بر من گذشت؛ امروز هم هیچ سایه‌ای از خودم را نکشتم. نشسته‌ام روبه‌روی خودم و همچنان دارم خودم را تو روی خودم تف می‌کنم. سلام. هوا دارد تاریک می‌شود و من هنوز از روی صندلی‌ام بلند نشده‌ام، از نشستن و ایستادن و …

بیشتر بخوانید »

چشمه – داستانی از فرشاد صحرایی

فرشاد صحرایی

و اوست كسى كه آسمان‌ها و زمين را در شش هنگام آفريد و عرش او بر آب بود تا شما را بيازمايد كه كدام‏ يك نيكوكارتريد و اگر بگويى شما پس از مرگ برانگيخته خواهيد شد قطعا كسانى كه كافر شده‏‌اند خواهند گفت اين [ادعا] جز سحرى آشكار نيست. سوره …

بیشتر بخوانید »

فندق – عاطفه اسدی

عاطفه اسدی کنصفر

چندقطره مولتی‌ویتامین توی ظرف آبش چکاندم و همان‌جا کنار قفسش تکیه دادم به دیوار سیمانی حیاط. توی خانه‌ای که هیچ‌کدام حرف یکدیگر را نمی‌فهمیدیم، یک طوطی آورده بودیم که حرف زدن یادش بدهیم. سبز بود و خپل و خیلی خسته، با چشم‌های متعجّب طوسی که مردمک‌هایش یک‌سره مثل جن‌زده‌ها بزرگ …

بیشتر بخوانید »

وارد عطاری شدم – بابک ابراهیم‌پور

بابک ابراهیم‌پور کنصفر

وارد عطاری شدم. گفتم: «برای خودکشی چیزی داری؟» شوکه شد. بعد خودش را جمع‌وجور کرد و با خنده گفت: «سیانور می‌خوای؟» – نه، نه. معمولاً تو عطاری‌ها از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شه. یه چیزی می‌خوام جلوی افکار خودکشیمو بگیره. دمنوشی، چیزی… چند سال قرص خوردم، اثر نکرد. …

بیشتر بخوانید »

بدبخت‌های به تمام معنا – فرید احمدنژاد

فرید احمدنژاد کنصفر

باور نمی‌کنم هنوز هستند احمق‌هایی که به شانس اعتقاد ندارند. شک ندارم اگر بدانند اینجا هستم، یکی‌یکی به پام می‌افتند و التماس می‌کنند که زندگیشان را تغییر بدهم. چون من فورتونا هستم. الهه‌ی بخت و اقبال، تجسّم شانس و خوشبختی در روم باستان. به اصرار پدرم، ژوپیتر، خدای خدایان، آمده‌ام …

بیشتر بخوانید »

مرد فضاییِ من، من را بوسید – کیانا محسنی

کیانا محسنی کنصفر

مرد فضاییِ من، من را بوسید. با زبان لزج و نرمش و دستان دراز و عجیبش و چشمانی که چشم نبود با من عشق‌بازی کرد. من می‌دانستم پشت چهره‌ی زمینی‌اش چه کسی است. می‌دانستم اینجایی نیست. به اینجا تعلق نداشت. از چه زمانی از کهکشان‌های دیگر به اینجا پا گذاشته …

بیشتر بخوانید »