چندقطره مولتیویتامین توی ظرف آبش چکاندم و همانجا کنار قفسش تکیه دادم به دیوار سیمانی حیاط. توی خانهای که هیچکدام حرف یکدیگر را نمیفهمیدیم، یک طوطی آورده بودیم که حرف زدن یادش بدهیم. سبز بود و خپل و خیلی خسته، با چشمهای متعجّب طوسی که مردمکهایش یکسره مثل جنزدهها بزرگ و کوچک میشدند. من و سعید نصف قیمت از مولوی خریده بودیمش و فکر میکردیم خیلی بچّهزرنگ و خوششانس بودهایم که طوطی با این قیمت گیرمان آمده، اما وقتی به یکیدوتا از دوستهای پرندهبازمان نشانش دادیم، گفتند که حیوان باید از جوجگی برای حرف زدن آماده شود و این طوطی خرفت است و دیگر سن یادگیریاش گذشته و خودش دانخور شده و با این شرایط، خیلی بعید است بتواند حرف زدن یاد بگیرد؛ آن هم توی خانهی شلوغ و جهنمی ما که خبری از حرف زدن نبود و همه با هم دعوا داشتند. بابا که یکسره سیخ بهدست پای اجاقگاز چرت میزد و سعید هم مشغول رفیقبازی و قلیان کشیدن توی زیرزمین بود و من هم یا خانه نبودم یا وقتی میآمدم مشغول نعرهکشیدن برای شام و ناهاری که هیچوقت به موقع حاضر نبود میشدم و مامان هم یا داشت قرصهایش را میانداخت بالا یا با جارو و دستمال و لگن آب و وایتکسش، توی خانه میچرخید و ما سه تا را نفرین میکرد. این وسط کسی حوصلهی وقت گذاشتن برای حیوان زبانبسته را نداشت. نهایتش فقط جیغ و داد یاد میگرفت و تبدیل میشد به یک سنبادهی اعصاب دیگر توی خانه. سعید میگفت باید ببریم پسش بدهیم، ولی من قبول نمیکردم که طوطی را بهمان انداختهاند، و هر روز صبح زود قبل از اینکه از خانه بزنم بیرون و بروم سرویس، قفسش را از توی بالکن میآوردم و میگذاشتم توی اتاق بین تخت خودم و تخت سعید، و با کامپیوتر برایش سیدی آموزشی مخصوصش را میگذاشتم که تا ساعت چهار و پنج که برمیگردم، پشتسرهم پخش شود. بماند که یکوقتهایی به بهانههایی مثل لازم داشتن سهراهی برق توی اتاق یا فضولی بچّههای فامیل یا چرت سرظهر سعید، وقتی برمیگشتم میدیدم کامپیوتر خاموش است و حیوان بیچاره هم سرش را یکوری فرو برده توی پرهایش و دارد چرتش را میزند، ولی بههرحال بعد از پنجماه یک روز خیلی اتفاقی، یک «سلام خوبی» یواش را زمزمه کرد و من که ازخوشحالی پردرآورده بودم و احساس میکردم زحمتم جواب داده، بالأخره یادم افتاد برایش اسم بگذارم. از آن روز به بعد «فندق» با اینکه دیگر حتی همان دو کلمه را هم تکرار نکرد، تبدیل شد به همهی سرگرمی و دلخوشیام.
از سرویس که برمیگشتم، مینشستم کنار قفسش و شروع میکردم به تکرار جملاتی که توی سیدی میشنید. سعی میکردم لحن محکم مرد صداکلفتی که توی سیدی حرف میزد را تقلید کنم و باحوصله با فندق حرف بزنم. از جملههای کوتاه احوالپرسی گرفته تا ذکر اللهاکبر و اسم پنجتن، همه را پشت سرهم مثل مرد توی سیدی تکرار میکردم و او فقط با چشمهای وحشتزدهی طوسیاش چند دقیقه نگاهم میکرد، بعد شروع میکرد به خاراندن پرهایش و وقتی خسته میشد، یک تخمه از توی ظرفش برمیداشت و شروع میکرد به با دقّت پوست کندن آن که یعنی دیگر برای امروز بس است و حوصلهات را ندارم. نصفهشبها که مثل همیشه بیخوابی به سرم میزد، به جای اینکه بروم ترمینال و پای اتوبوسهایی که تازه رسیده بودند دنبال مسافر بگردم، مینشستم پای قفس و توی تاریکی، تماشایش میکردم تا صبح زود که از خانه میزدم بیرون.
اوایل از کوچکترین سر و صدایی وحشت میکرد. کافی بود از توی کوچه صدای گاز موتور بیاید یا صدای دعواهای توی خانه بلند شود. آنوقت چشمهایش قلنبه میشدند و خودش را میکوبید به در و دیوار قفس، ولی کمکم صداها برایش عادیتر شدند و دست از خودزنی برداشت. گاهی هم پابهپای دعوای ما، جیغهای تیز و کوتاه میکشید و مجبورمان میکرد ساکت شویم. فهمیده بودم از لگن کوچک آبتنیاش و کلاً از آب خیلی میترسد. برای همین یک روز درمیان، میگذاشتمش توی حیاط و با یک اسپری، خیلی آهسته و از دور به پرهایش آب میپاشیدم تا خودش را زیر نور آفتاب، بخاراند و چیزهای سفید و ریزریز لای پرهایش را با نوکش خارج کند و تمیز شود. مامان هم در پسزمینه با لگن آب و وایتکس و جاروی چوبیاش منتظر میایستاد که وقتی فندق را برگرداندم توی اتاق، بیاید و آن نقطه از حیاط که قفس را گذاشته بودم، بسّابد و بلندبلند فحش بدهد و داد بکشد که: «همهچیمون آراسته بود، فقط این حیوون نجس رو کم داشتیم… مُردم از بس پر و کثافت و پوستخمه جارو کردم! من بدبخت شدم حمال پرندهبازی آقا رضا!» برای همین توی زیرزمین را گشتم و یک پرچم سبز قدیمی که وقتی بچّه بودم، محرمها میزدیم بالای در خانه و حالا دیگر ذکرهای دوخته شدهی رویش نخکش شده بودند را گیر آوردم، خودم نشستم و دورش را کوک زدم و کش قیطانی دوختم برای زیر قفس فندق، که کمتر آشغال بریزد و مامان یکذره دست از غرغر بردارد.
یکبار هم یک سرویس خوب خارج از شهر به پستم خورد و دوتا مسافر را بردم تا سمنان و برگرداندم. وقتی برگشتم و دیدم قفسش نیست و مامان هم منّومنّ میکند، فهمیدم آقا سعید حیوان را ول کرده به امان خدا و رفته دنبال عشق و حال خودش و کار، کار باباست. وقتی بچّه بودم هم یکدفعه این بلا را سرمان آورده بود و پلیاستیشنی که من و سعید با پول قلّک خودمان خریده بودیم، جای پول مواد و بدهیاش داده بود به مردُم. یکبار هم چندسال پیش کیبورد کامپیوتر را از دستش نجات داده بودیم. اینبار دیگر تحمل نداشتم. رفتم توی آشپزخانه و همانطور که زیر پتو، روی چارپایهی زردش لم داده بود و چرت میزد، یقهاش را گرفتم و جای فندق را از زیر زبانش کشیدم و پریدم توی ماشین. یکساعت بعد حیوان توی حیاط خانه بود و درحالیکه داشتم سینی زیر قفسش را پای چاهک میشستم، با منگولههای رنگیای که از سقف قفس برایش آویزان کرده بودم، بازی میکرد و وسطش هم سوتهای ریز و آهسته میزد. انگار میخواست تشکر کند که از یک جهنّم ناآشنا، به جهنّم خودمان برش گرداندهام. برایم مهم نبود بابا دارد از توی آشپزخانه داد میکشد و مامان هم یکدفعه مغزش جابهجا شده و دارد از شوهر مظلوم و مریضش طرفداری میکند که من چرا آبرویش را پیش آشناهایش بردهام. همین که فندق دوباره پیشم بود، کافی بود. ظرف آب و دانهاش را هم درآوردم و حسابی شستم و وقتی خواستم دوباره برایش دانه بریزم، دیدم قوطیاش خالی است. قفس حیوان را گذاشتم توی سایه، یکی دوتا بادام زمینی پوست نگرفته و چندتا تخمه برایش ریختم که سرگرم شود و رفتم بیرون که برایش دانه بخرم، که ایکاش نرفته بودم.
وقتی برگشتم قفسش هنوز گوشهی حیاط توی سایه بود، اما پارچهی سبز زیریاش روی بند پهن شده بود و آب از آن چکّه میکرد. خودش هم بهجای آنکه روی نیاش ایستاده باشد و با منگولهاش بازی کند یا با همان روش ملایم همیشگی، پرهایش را بخاراند، یک گوشه کف قفس کز کرده بود. رفتم و دیدم پرهایش خیس آبند و تنش انگار کوچکتر از قبل شده. چشمهایش هنوز هم دودو میزدند اما خیلی بیجانتر از قبل. در قفس را باز کردم و دستم را بردم تویش. فندق را درآوردم و گرفتمش توی دو تا دستم. احساس میکردم اگر یکذره بیحواسی کنم و فشارش بدهم یا حتی نوازشش کنم، همانجا توی دستم میمیرد. پرهایش بویی شبیه بوی پتوی نمدار و صابون نخل و شامپو تخممرغی میدادند. کار، کار مامان بود. سرم را آوردم بالا و دیدمش که خیلی خونسرد، لبهی تراس ایستاده.
:«رضا یه زنگ بزن به سعید، بگوی قرصای قلب این پیرمردو بگیره. خیلی کار زشتی کردیا امروز رضا! خدا رو خوش میاد این آدم مریضو بیشتر از این بیآبرو کنی؟ زورت به پیرمرد میرسه؟ سکته کنه بیسروصاحاب بشیم خوبته؟ فقط هیکل گنده کردین شما دوتا… چی میشه ماهی چندرغاز بندازین جلوش که مجبور نشه جنسای توو خونه رو بفروشه؟ با تواما! چرا پرنده به بغل ماتت برده؟ راستی بردمش توی حموم، قشنگ درستحسابی شستمش این حیوون نجس رو. همهجای خودش و قفسش بوی گند گه و دود گرفته بود. با دوتا پیس پیس آب که شیپیش میپیشای لای پراش نمیپرن که! راستی رضا! با تواما! میگم به سعید زنگ زدی واسه قرصا، بگو یه ورق فویل هم بگیره بکشم روی گاز… سیخ داغ از دست این پیرمرد ول شده، یه ردّ بدی انداخته روش که نگو!»
احساس میکردم مویرگهای سرخ توی چشمم دارند میخارند. دو روز بود که نخوابیده بودم و فقط زل زده بودم به جاده. زبانم قفل شده بود و اصلاً توی دهانم نمیچرخید که بتوانم چیزی به مامان بگویم. برگشت توی اتاق و در را پشت سرش بست. فندق را خیلی آهسته برگرداندم توی قفسش. بهسختی روی پاهایش ایستاده بود. شروع کردم به رفقای پرندهبازم زنگ زدن. یکی گفت سشوار را از فاصلهی دور بگیرم روی پرهایش، وقتی خشک شود دوباره سرحال میشود، یکی گفت حیوان از فشار آب ترسیده و تا مرز سکته پیش رفته و رو به مرگ است، آخری هم گفت اصلاً سشوار سمتش نگیرم که بدتر میترسد، فقط چند قطره مولتیویتامین بچکانم توی آبش و منتظر شوم، به آب و دانه خوردن که بیفتد دوباره خوب میشود. زنگ زدم به سعید و ماجرا را تعریف کردم. یکربع بعد مولتیویتامین به دست آمد و حال فندق را که دید، شروع کرد به فحش دادن و از حرصش با کفش رفت توی خانه و صدای جیغ مامان بلند شد. من چندقطره مولتیویتامین توی ظرف آب حیوان چکاندم و همانجا کنار قفسش تکیه دادم به دیوار سیمانی حیاط و منتظر شدم. پلکهایم داشتند بعد از چند روز سنگین میشدند که صدای خشخش نرم راه رفتن فندق، حواسم را سرجایش آورد و خوابم پرید. نگاهش کردم و دیدم یکی دو قدم جابهجا شد، بعد خیلی نرم ولو شد کف قفس، سرش کج شد، مردمکهایش چندبار با سرعت کوچک و بزرگ شدند و پاهایش بهسمت بالا، حالتی شبیه خشکشدن به خودشان گرفتند، و بعد یک صدای خشدار آهسته و آشنا از توی گلویش خارج شد:
«رضا! رضا!رضا!»
عاطفه اسدی