فرید احمدنژاد

اشتباهی – داستانی از فرید احمدنژاد

یک‌دفعه احساس کردم که اشتباهی آنجا بودم. با خودم فکر کردم که «من اینجا چی کار دارم؟»
در زندگی من همیشه همه‌چیز به اشتباه کردن مربوط می‌شد، امّا آن لحظه انگار یکهو همه‌چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. رفتم سمت در خروجی باغ. صدای بچّه‌ها را می‌شنیدم که چیزهایی می‌گفتند. زنم هم اسمم را صدا می‌کرد. امّا برایم مهم نبود. مطمئن بودم من به آن جمع تعلق ندارم. شاید بیست و پنج سال پیش بود. با بچّه‌ها فوتبال بازی می‌کردیم. همین حس به من دست داده بود. اکبر داد زد:«خدایی تو اصلاً پات به توپ خورد توی بازی؟» کسی که اسمش را نمی‌دانستم و از بقیه قد بلندتر بود خندید. گفت:«اشکال نداره بذارین جلوی من بازی کنه. فقط باید بچسبی به منا»
حالم از همه‌ی آن‌ها بهم می‌خورد. می‌دانستم اشتباهی آنجا هستم. دلم نمی‌خواست فوتبال بازی کنم. می‌خواستم بروم خانه و مامان را بغل کنم و بزنم زیر گریه.
حسی از ته دلم به من می‌گفت که من نباید آنجا می‌بودم. از در باغ رفتم بیرون، سمت ماشین‌ها. گردنم داغ شده بود. سرم گر گرفته بود .نمی‌توانستم ماشینم را پیدا کنم. یعنی هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند که ماشین را کجا پارک کرده‌ام. اصلاً پیدا کردن موقعیت مکانی همیشه برایم سخت بود. مثلاً نمی‌دانم هجدهمین دوست‌دخترم بود، یا نوزدهمی. توی ماشین نشسته بودیم. چند‌تا از دوست‌هایش هم بودند. داشتیم می‌رفتیم یک‌جا که آدرسش را نمی‌شناختم. کسی که پشت فرمان بود به من گفت: «تو بیا اینجا پارک کن، من برم نوشابه بخرم.»
دوست‌دختر هجدهمی یا نوزدهمی‌ام خندید. گفت: «ازش جون بخواه، پارک دوبل نخواه.»
مرد پشت فرمان هم خندید. گفت: «نه آدرس می‌شناسی. نه دوبل می‌زنی. پریودم می‌شی؟» بعد همه خندیدند. آن لحظه هم همین حس به من دست داد. احساس کردم، اشتباهی توی آن جمع هستم. رفتم سمت ماشین. دست کردم توی جیبم تا سوییچ را پیدا کنم، نبود. شاید هم من نمی‌توانستم پیدایش کنم. از پشت شیشه چشمم افتاد به کتابی که روی صندلی جلو گذاشته بودم. دو روز قبلش داشتم توی اداره آن را می‌خواندم. همکارم آمد و سرش کرد توی کتاب. پرسید: «راجع به چیه؟» گفتم: «فلسفه»
با خنده گفت: «آخرم نفهمیدیم بالأخره اوّل مرغ بود یا تخم‌مرغ. شما که این چرت‌وپرتا را می‌خونی هم نمی‌دونی؟»
نمی‌دانم چرا ولی من هم خندیدم. یک همکار دیگر هم که تازه آمده بود داخل، پرسید: «حالا توی این حرفا پولم هست؟ خسته نمی‌شی عین دختر دبیرستانیا یه سره کسشر می‌خونی؟ خوبه بچّه‌مایه هم نیستی.»
می‌دانستم اشتباهی توی آن اداره هستم. می‌دانستم باید از اتاق بزنم بیرون. امّا ماندم و من هم با آن‌ها خندیدم. سوییچ پیدا شد. درِ ماشین را باز کردم. یک عالمه فیلم گذاشته بودم توی کیفم، روی صندلی عقب. همیشه فیلم می‌‌دیدم. یاد آخر هفته‌ای افتادم که رفته بودیم خانه‌ی دختر‌خاله‌ی زنم. زنم و دختر‌خاله‌‌‌اش نشسته بودند روی مبل و سریال ترکی می‌دیدند. بعد هم داستان سریال را که درباره‌ی چند زن حامله بود، برای شوهر دختر‌خاله‌ی زنم تعریف می‌کردند. او هم با دقّت به حرف‌هایشان گوش می‌کرد. هر چند ثانیه هم سوأل‌هایی می‌پرسید. مثلاً می‌گفت: «مادره هم فهمید؟» یا می‌گفت: «بالأخره فهمید عاشقشه؟» و آن‌ها هم با حوصله برایش توضیح می‌دادند. من یک کلمه گفتم:«چرا اینارو نگاه می‌کنین؟»
همه‌شان با هم شروع کردند به حرف زدن. مثلاً دختر‌خاله‌ی زنم گفت: «باز کلاس گذاشتنو شروع کردی؟»
شوهرش گفت: نفرمایید ایشون فقط ازین فیلم سیاه سفیدا می‌بینن، اصلاً براشون افت داره اینا.»
یادم نمی‌آمد که زنم چی گفت، امّا یادم می‌آمد که بلند‌بلند خندید.
سرم را کردم توی ماشین. انگار دنبال چیزی می‌گشتم که نمی‌دانستم کجاست. حتّی نمی‌دانستم که دقیقاً دنبال چه چیزی می‌گشتم. فقط می‌دانستم باید از آن جمع خارج می‌شدم. اصلاً با خودم فکر کردم، شاید همیشه توی زندگیم یک بازیگر بوده‌ام. یک بازیگر که همیشه نقش‌های اشتباه را انتخاب کرده. همیشه توی فیلم‌هایی بازی کرده که نباید. یاد دورانی افتادم که دانشجو بودم. دلم می‌خواست تئاتر کار کنم. با بدبختی پول جمع کرده بودم تا در کارگاه یکی از بازیگر‌های معروف ثبت‌نام کنم. امّا هر بار که می‌رفتم آنجا، می‌فهمیدم که چقدر از آن جمع متنفر بودم. از پسر‌هایی که خط چشم کشیده بودند، از دختر‌هایی که جوراب‌های رنگیشان را روی شلوار‌هایشان کشیده بودند. شاید بحث ظاهر نبود. امّا هر موقع می‌دیدمشان، می‌فهمیدم که چقدر همه چیز برایشان در حد بازی و مسخره‌‌بازی است. هر بار که از روابط پشت پرده‌ی‌ آقای بازیگر می‌شنیدم، حالم به هم می‌خورد. می‌دانستم که من به آن جمع تعلّق نداشتم. می‌فهمیدم که اشتباهی آنجا هستم. اصلاً شاید به خاطر همین بود که ازدواج کردم. دور همه‌ی رویا‌هایم را خط کشیدم و زن گرفتم. رفتم در یک اداره‌ی فکستنی کار کردم. امّا هنوز بازیگر بودم. همیشه و همه‌جا یک بازیگر بودم با نقش‌ اشتباهی.

سرم را توی ماشین چرخاندم. چشمم افتاد به چاقویی که زنم گذاشته بود روی گوجه‌ها. برش داشتم. گذاشتم توی جیبم. رفتم سمت باغ. از همه‌ی جمع‌های اشتباه خسته شده بودم. دوست نداشتم دیگر اشتباه کنم. زنم که از دور من را دید گفت: «رفتی گوجه بیاری؟»
در باغ را بستم. می‌دانستم که قرار است درست‌ترین کار زندگیم را انجام بدهم.

فرید احمدنژاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .