اجاق کور
– من حاملهام!
– دیدی گفتم بالاخره میشی، فقط نمیدونم کار قرصا بوده، کار خدا بوده، یا کار خودمون؟
– کار هیچکدوم.
– منظورت چیه؟
– این بچّهی تو نیست.
***
مرد قاشقِ پُرش را توی هوا نگهمیدارد و زل میزند به زن، زن قاشق خالیاش را پایین میآورد و زل میزند به میز، چند دقیقه اندازهی چند ساعت میگذرد بدون حرف، مرد قاشق پُرش را پایین میآورد و زل میزند به میز، زن قاشق پُرش را بالا میبرد و زل میزند به مرد.
– میخوام بدونی تو بهترین زندگیای رو که هر کس آرزوشو داره برام فراهم کردی، فقط اجاقمون کور بود.
– آره فقط اجاقمون کور بود.
مرد با غذایش بازی میکند و زن با نوک چاقو لای دندانهایش را تمیز میکند.
– من فقط حقّمو گرفتم.
– امّا پنجاه درصد منو با یکیدیگه حساب کردی!
– مادرشدن حق هر زنه.
– آره، حق هر زنه!
– درسته ازش خوشم اومد، یعنی باید میاومد، به هر حال من یه بچّهی زشت نمیخواستم، درسته خودم رفتم سراغش ولی به عشقمون قسم فقط یه بار باهاش خوابیدم.
– آره به عشقمون قسم!
– الان سه ماهمه.
– چند ماهه که می دونی؟
– یه ماهه.
– پس یه ماهه که منِ خر دارم رو زور موفّق یکی دیگه زور ناموفّق میزنم؟
– من به هر دومون فکر کردم.
– آره به هر سه تون.
– میتونستم بهت نگم ولی نخواستم بهت خیانت کرده باشم.
– حالا خوب شد نخواستی خیانت کنی!
– وقتی بچّه رو ببینی که جلوت بالا پایین میپره اصلا یادت نمیاد از کجا اومده.
– منتها فقط وقتی بالا پایین میپره، ببینم چرا وقتی دکترا گفتن لقاح مصنوعی انجام بدیم قبول نکردی؟ نکنه هر کاری کیفیّت خاص خودشو داره؟
– اون موقع به معجزه اعتقاد نداشتم.
– اعتقاد داشتی، فقط تو این خونه دعا کردی تو یه خونهی دیگه برآورده شد، خدا هم گفته هر کاری اسباب خودشو داره مقصّر منم که نداشتم.
– اگه خودتو مقصّر بدونی دیگه منو مقصّر نمیدونی.
– من فقط بچّه رو مقصّر نمیدونم اونم چون اون موقع هنوز تو سنّی نبوده که قدرت تصمیمگیری داشته باشه، نگفتی بعد که اعتقادتو از دست دادی نگفتی چرا بریم پیش دکتر واسه لقاح مصنوعی؟
– فکر میکنی الان چه کار کردم؟ فقط نرفتیم پیش دکتر.
– ولی رفتی فقط عوضی رفتی.
– وقتی به چیزی فکر میکنی که سیزده سال هر لحظه میتونسته اتّفاق بیفته و نیفتاده اونوقت لحظهای اتّفاق میافته که مطمئن میشی این همون لحظهایه که منتظرش بودی.
– آره فقط یه لحظه! یه لحظه فقط.
– تو این شیش ماه باقیمونده زمان همهچی رو واسهت حل میکنه.
– ببینم به طرف گفتی فقط ازش بچّه میخوای اونم ازت پول ویزیت گرفت؟
– حالا که اینقدر پُررویی بهت میگم که پولم بهم داد.
– تو هم گرفتی؟
– آره که گرفتم، یعنی مجبور بودم بگیرم، نمیخواستم طرف فکر کنه یه جور عشق و عاشقیه.
– همین که تو اون حال اینقدر ذهن نکتهسنجی داشتی معلومه کارت هدفمند بوده ولی اونم دقیقاً زده تو هدف.
– گذشتهها گذشته باید یه جوری با آینده کنار اومد.
– واسه کنار اومدن با آینده فقط یه راه وجود داره اونم اینه که کنار بیای، فردا میریم دکتر واسه سقط جنین.
– امّا همین تو نبودی که پاتو کرده بودی تو یه کفش که بریم از پرورشگاه بچّه بیاریم؟ اینم بچّهی یکیدیگهست تازه نصفش مال خودمونه، ببین قضیّه خیلی سادهست: بچّه مال منه من مال تو پس بچّه مال تو هم هست، دیدی از عصبانیّت اولیّهت کم شد؟
– میگی چه کار کنم؟ هر شب مست بیام خونه؟ کتمو ور دارم بزنم بیرون؟ خودمو یه جا گموگور کنم؟ یه تیپا بزنم ماتحتت بندازمت بیرون؟ میدونی کجای کار ایراد داره؟ وقتی تو هنوز زندهای یعنی من هنوز عاشقتم، وقتی من هنوز زندهام یعنی من هنوز عاشقتم، وقتی تو سیزده سال تمام تو آرزوی داشتن یه بچّه به پام نشستی یعنی من هنوز عاشقتم.
مرد قاشق پُرش را بالا میآورد، آن را توی دهانش میگذارد و غذا را نجویده قورت میدهد، زن انگار هیچ اتّفاقی از اوّل نیفتاده میرود دسر بیاورد.
– باشه کنار میام فقط نمیدونم چه جوری؟ اونم وقتی همهچیز باید مثل اوّلش باشه ولی شکمت روزبهروز بالاتر میاد، میشنوی چی میگم؟ چیزی که کار خودمون نبوده فراموش کردنش نه کار قرصه نه خدا.
***
زن روی لباس خواب مانتو میپوشد، دور بچّه یک پتو میپیچد و از خانه میزند بیرون، شب از نیمه گذشته و هیچکس داخل کوچه نیست، باران ریزریز میبارد بعد سمت همان آدرسی میرود که یک روز ماهها پیش فقط سعی کرده یادش نماند، جلوی خانه که میرسد بچّه را میگذارد زمین، از جیب مانتو نوشتهای درمیآورد و داخل پتو میگذارد بعد پشیمان میشود و نوشته را دوباره داخل جیبش میگذارد، بچّه را برمیدارد و برمیگردد سمت خانه، باران هنوز ریزریز میبارد، درِ خانه را آرام باز میکند، بچّه را میگذارد روی یکی از پلّهها، از جیب دیگرش نامهای را درمیآورد میگذارد لای پتو، بعد با آستین کفش شوهرش را پاک میکند و میزند بیرون، باران هنوز ریز ریز میبارد، برای آخرین بار به خانهاش نگاه میکند و راه میافتد سمت خانهای که یک روز ماهها پیش فقط سعی کرده آدرسش یادش نماند.
علی کریمی کلایه