غریزه
من دنبال شیطان میگشتم. از چند نفر شنیده بودم شیطان کنار آدمهایی راه میرود که بیش از دویست جلد کتاب خواندهاند. برای همین من از همهی آدمهای دویست کتابی با یک دوربین زنیط قدیمی۱۲۲ عکس میگرفتم. فیلمهای ۳۵ را با خودم به تاریکخانهی کوچکم میبردم و زیر نور قرمز لامپی ۶۰ وات با دقت در مایع ظهور و ثبوت چاپ میکردم. عکسها را از بند رخت میآویختم تا خشک شوند.
بعد دنبال ردپای شیطان میگشتم. البته خیلی طول نمیکشد تا دریابیم شیطان به این سادگیها خودش را نشان نمیدهد و باید حتما مجذوب چیزی در شخصیت شما بشود تا روی خوشی نشان بدهد . حقیقت این است اگر بنا بر جذابیتهای شیطانی باشد من یکی از آن منحصر به فردهاش را دارم.
یعنی اولها، حدود ۱۵ سال پیش نداشتمش اما از همان وقتها سر و کلهاش پیدا شد. فکر کنم ماجرا از یک خواب در هتل” آذر”در مشهد شروع شد. آن روزها آپارتمانمان را برای بازسازی ترک کرده بودیم و چند روزی را در هتل میگذراندیم تا کارهای نوسازی خانه تمام شود. هنوز هم معتقدم هتل آذر بهترین هتل دنیاست . نه به این دلیل که مهمترین خصیصهی زندگیام در آنجا جوانه زد. بلکه به این خاطر که دوتا اکواریوم آب شور دارد و در یکی از آنها یکجور ماهی عجیب زندگی میکند که هر وقت من روی مبل کنار آکواریوم مینشینم با صدایی که مثل صدای کوتاه اما دلخراش ویبراتور است با من حرف میزند. این راز را حتی به ستاره هم نگفتهام چون او نمیتوانست به هتل بیاید. آخر این هتل جای آدمهایی بود که لااقل دویست کتاب خوانده بودند. آزمون متصدیان برای تایید آدمها خیلی ساده بود. جوانکی را پشت کامپیوتری نشانده بودند و او از مشتریان اسم دویست کتاب را میپرسید و اسامی را با فهرست بیانتهایی که در حافظهی دستگاهش داشت، چک میکرد. بگذریم از این که تقریبا تمام مشتریان از روی گوشیهای دستیشان تقلب میکردند. اما نه من و نه دخترم تقلب نکردیم و مثل بلبل اسم دویست کتاب را پیاپی گفتیم. ستاره هیچ وقت نتوانست اسم دویست کتاب را یاد بگیرد و داخل هتل شود. شاید به پیشخوان سوال و جواب هتل آلرژی داشت. تا روبروی جوانک قرار میگرفت دچار سردردهای هولناکی میشد و سرش را با تاسف تکان میداد و میگفت: نمیشود. سرم دارد منفجر میشود.
یکبار هم گفت: این جوانک هیز است و حالم را به هم میزند.
گفتم: خب طبیعی است یک ستاره با آن صورت نقرهگون و دنبالهی سوزانش که بدون آنکه منتظر بماند تا درهای اتوماتیک هتل باز شوند. بیاجازه مثل دزدها با هزار ترفند و جادو از شیشهی در میگذرد و مثل ملکالموت میآید جلوی پیشخوان آزمون میایستد، توجه هر جوانی را به خودش جلب میکند.
یکبار هم به او گفتم: لااقل برو اسم دویست کتاب را از بر کن تا این ماجرا تمام شود.
و جواب داد: اگر جوانک از ماجرای کتاب پرسید چه بگویم؟
گفتم: نمیپرسد. او هم فقط اسم کتابها را میداند و حاضرم سوگند بخورم ۲۰ تا کتاب هم نخوانده.
ستاره سرش را مثل ماکیان بالا داد و گفت: چرند میگویی. همهی آدمهایی که سواد خواندن و نوشتن دارند. لااقل بیست کتاب را خواندهاند.
این رفت و آمدها آنقدر بیثمر و مضحک شده بود که مدیر هتل به من گفت: لطفا به این بازی خاتمه بدهید.
اما مهمترین خصیصهی زندگیام کی و کجا جوانه زد؟ اتفاق با یک سردرد طولانی شروع شد. شب قبل ماهی آب شور گفته بود: هوای خودت را داشته باش. من به حرفش توجه نکرده بودم و همین بیتوجهی باعث شده بود دچار آن سردرد لعنتی بشوم. صبح که از خواب برخاستم، روژین گفت: بابا، پشت سرت ورم کرده.
گفتم: به خاطر سردرد دیشب است. هر وقت ستاره را میبینم یک بلایی سرم میآید.
دستم را روی سرم کشیدم و جایی نزدیک آخرین مهره گردن و بصلالنخاع پیدایش کردم. مثل یک دانهی بزرگ به اندازهی گردو بود که قسمت فوقانیاش داشت شکاف میخورد.
اول فکر کردم به بیماری سرطان دچار شدهام .اما آزمایشهای پزشکی خاطرم را جمع کردند. بعد از چند روز آن ورم ملتهب باز شد و از داخلش یک چیزی شبیه شاخ و دم بیرون آمد. یعنی نه شاخ بود و نه دم. ظاهرش مثل شاخ بود اما باطنش مثل دم نرم و منعطف بود. وقتی به ستاره گفتم شاخ و دم در آوردهام خندید و پیشنهاد داد لای موهایم پنهانش کنم. من همین کار را کردم. برای همین است میگویم من یکی از آن جذابیتهای منحصر بهفرد را دارم که میتواند توجه هر فرشتهای، حتی شیطان را به خودش جلب کند.
در طول این سالها من با شاخ و دم پنهانم توجه هر چیزی را به خودم جلب کردم. از ارواح آواره تا اجانین آتشین. از یک شانه به سر گمشده تا فرشتگانی که روی زمین گشت میزنند و مراقبند تا آدمها تعادل روحی زمین را بر هم نزنند. حتی یکبار یک سفینه فضایی خیلی کوچک از لای پنجره داخل اتاق شد و به سرعت توی چشم چپم فرو رفت. و باعث شد دائما به مشاجرهی موجوداتی گوش کنم که توی چشم چپم گیر افتاده بودند و نمیتوانستند بگریزند.
اما من دلم میخواست شیطان را ملاقات کنم.
چون هم دویست کتاب خوانده بودم و هم شاخ و دم منحصر به فردی داشتم. یکبار ستاره و روژین یکصدا پرسیدند: حالا با شیطان چه کاری داری؟
خودم هم نمیدانستم. گفتم: نمیدانم.
اما بعد گفتم: حقیقت ایناست این روزها همه میگویند یکجوری یا با خداوند و یا با فرشتگان مقربش در ارتباطند و خب میبینید این ارتباط چیز جالبی نبوده. چون همان آدمها کارهایی میکنند که فلاکتبار است. می خواهم بدانم چه کاسهای زیر نیمکاسه پنهان است.
ستاره پرسید: به تو چه ربطی دارد؟
گفتم: ربطی ندارد .
برای همین عکس گرفتن از آدمهای دویست کتابی را گذاشتم کنار. چون اولا معلوم نبود واقعا دویست کتاب خوانده باشند، دوم این که آدم نمیتواند به کاری عبث همهی عمر ادامه دهد و سرانجام به این باور رسیدم که اگر شیطان کنار آدم های دویست کتابی راه میرفت تا حالا پیداش کرده بودم.
به هرصورت، ستاره گمان میکرد من نصحیت او را به گوش گرفتهام. اگر یادم مانده باشد روز جمعه سومین هفته از دومین ماه پاییز رفته بودیم تا در خرابهای نزدیک جادهی کارخانهی قند، جنگ سگها را ببینیم. دوستی داشتم به اسم باقر که روی سگها شرطبندی میکرد .
خودش یک سگ نژاد سراب داشت که اندکی از یک اژدها کوچکتر بود و مثل عقبماندههای ذهنی آب دهنش همیشه از چانهاش کش میآمد و روی زمین میریخت.
باقر میگفت: درآمد خوبی دارد. گاهی تا ۵۰ میلیون تومان روی سگها شرطبندی میکنیم.
ستاره گفت: کار شریرانهای است.
گفتم: به هرحال کاری هست مثل جاسوسی و آدمکشی و تجاوز. یا شاید بدتر مثل دروغگویی.
وقتی به میدان جنگ سگها رسیدیم، نه آدمی بود، نه سگی. فقط در گوشهای از میدان خاکی چندتا بچه داشتند خروسهاشان را به جان هم میانداختند. ما تا آن وقت جنگ خروسجنگیها را ندیده بودیم. بعد از آن روز هم ندیدیم. اما آن روز دیدیم. پرهای گردنشان را مثل حلقهای از آتش بالا میدادند و به هم یورش میآوردند. گرد و خاک میکردند و خون روی پر و بالشان مینشست. بچههای آدمیزاد هم هرهر میخندیدند.
ستاره دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. زیر لب گفت: بی پدر و مادرها!
وقتی از میدانچهی جنگ سگها بیرون میرفتیم، مردی را دیدیم که کت و شلوار شیر و شکری به تن داشت. خاکآلود اما با وقار بود.
به ستاره گفتم: خودش است!
پرسید: کی؟
گفتم: شیطان
گفت: عجب!
گفتم: توی گراف گربه هم اینطور بود.
مردی که کت و شلوار شیر و شکری داشت موهاش را مثل قهرمانان مانگاهای ژاپنی بالا داده بود و بوی تند کوکاکولا میداد.
ازش پرسیدم: شما موهاتان را با کوکاکولا میشویید؟
خندید و گفت: شما شاخ و دمتان را زیر موهاتان پنهان میکنید؟
به ستاره گفتم: نگفتم خودش است؟!
خندیدم: شما واقعا خودتان هستید؟
-پس قرار بوده چه کسی باشم؟ هرکسی خودش است.
-ما برای تماشای جنگ سگها آمده بودیم. جنگ خروسها را دیدیم. حالا هم بر میگردیم شهر جنگ آدمها را ببینیم.
تف غلیظی کرد و با چشمهایی که انگار چاه ویل بود و ته نداشت به ما خیره شد.ب عد گفت: بروید گم شوید!
ما هم گم شدیم. با همهی عکسهایی که از آدمهای دویست کتابی گرفته بودم. با موجودات فضایی که توی چشمم مشاجره میکردند. با باقر که ماشین پژوی اسدی خریده بود. با میدانچهی سگها که خروسهای جنگی در آن میجنگیدند. با ماهی عجیب اکواریوم هتل آذر. با جوانک هیز. با همان شاخ و دمی که زیر موهام پنهان کرده بودم. با دخترم که مثل جوانی خودم بود. با ستاره که نتوانسته بود اسم دویست کتاب را به حافظهاش بسپارد و با مردی که کت و شلوار شیر و شکری داشت و من گمان میکردم شیطان است… ما گم شدیم!
چون جهان جای خوبی برای پیدا شدن، بدنیا آمدن، زندگی کردن و مردن نبود.
شما هم بعد از خواندن این داستان بروید گم شوید!
هادی تقیزاده