موش لاغری از جوی کثیف آب بیرون خزید. باران شدیدی میبارید و موهای لجنگرفتهی بدن موش را میشست. طبق عادت پنجههای نحیفش را به چشم و پوزهاش برد و بو کشید. چند دقیقهای پوزهی کوچکش را در هوا تکان داد و سعی کرد از میان رطوبت هوا، مشامش آشغالهای اطراف را حس کند. باران به سختی روی تن نحیفش میغرید و استشمام بو را سخت میکرد. بالاخره بعد از چند ثانیه بوی خمیر نان و پنیر مانده و ماست خشکشده به مشامش خورد. چند قدمی به جلو رفت و سعی کرد با چشمان ضعیفش روبرو را کندوکاو کند. نگاهش روی نقطهای ثابت ماند. دقیقا روبرویش، آنور کوچه یک بسته آشغال درون کیسهای پلاستیکی روی زمین جا خوش کرده بود. غذای موردعلاقهاش را پیدا کرد. امشب را میتوانست یک دل سیر آشغال و پسماند بخورد. قبل از آنکه برای دریدن کیسه پلاستیکی خیز بردارد یکبار دیگر پنجه به صورتش کشید و پوزهاش را با آب باران تمیز کرد. بدنش هنوز لجن جوی را با خود داشت. کم کم با پاهای کوچکش حرکت کرد و خودش را به آن طرف عرض کوچهی خیس و آبگرفته رساند. در اطرافِ کیسهی آشغال پوزه کشید و آن را برانداز کرد. بعد دهان باز کرد و پلاستیک را با دندان جوید. چند تکه خمیر نان گیرش آمد. تکهای از خمیر را به دهان گرفت و به جای قبلیاش نگاه کرد. میخواست با تکه خمیر برگردد به جوی آب و در مکان امن قبلیاش با خیال راحت خمیر را بجود.
همچنان که خمیر را در دهان گرفته بود خواست بازگردد به جوی لجنگرفته. آرام آرام عرض کوچه را طی میکرد که ناگهان اتومبیلی به سرعت از رویش رد شد و موش را فرش آسفالت کرد. اعضای کوچک بدنش ریختند بیرون. چند سی سی خون بدنش نیز قاطی آب باران روی آسفالت جاری شد.
چند دقیقه که گذشت، موشهای دیگری از درون جوی پیدایشان شد. بوی خون آنها را کشانده بود بیرون. غذای لذیذی پیدا کرده بودند. موشها کم کم به محل نعش لهشدهی همنوعشان رسیدند. لحظاتی پوزه بر خون و نعشش کشیدند و بعد حمله کردند! جنازهی موشِ مرده بین آنها تقسیم شد. موشی رودهاش را میجوید، موش دیگری چشمان ترکیده و خونآلودش را لیس میزد، موش دیگری خون ریخته شده بر کف خیابان را سر میکشید. موشها بر جنازهی موشِ لهیده جشن گرفته بودند. پوزه بر خون و گوشت تازهی مردار میکشیدند.
در همین حین اتومبیل دیگری از راه رسید.
بابک ابراهیمپور