داستانی از بابک ابراهیم‌پور

«تقاص»

زنش به او شک کرده بود. نه از آن دست شک‌هایی که تمام زن‌ها به شوهرانشان دارند. شوهرش نه اهل خیانت بود، نه اهل لاسیدن با دخترها در اینترنت، نه اهل اعتیاد به مخدر و نه هیچ‌چیز دیگر. موضوع پول و خرجی خانه بود. دو ماهی می‌شد که شوهرش رضا به جای اینکه سر ماه همان مقدار پول ثابتِ همیشگی را برای خرج خانه به او بدهد، هفتگی پول را می‌پرداخت، تازه آن هم بیش از حد انتظار. پولی را که هر هفته به او می‌داد، اگر ضربدر چهار می‌کردی تا حساب پول ماهیانه را به دست بیاوری، متوجه می‌شدی حجم و مقدار پولی که در این یکی دو ماه به صورت هفتگی به زنش داده بود، خیلی بیشتر از قبل بود. یک شب که پسر خردسالشان خوابیده بود و زن و شوهر تنها بودند، زن پرسید: «رضا، جریان این چیه؟»

رضا که اخبار بیست و سی نگاه می‌کرد و تخمه می‌شکست، گفت: «جریان چی چیه؟!»

– همین پولایی که هفتگی میاری تو خونه. قبلا ماهیانه یه مبلغ مشخصی میاوردی میدادی بهمون. الان هر هفته یه پول درشتی میاری می‌ذاری کف دستم. از کجا میاری؟

– کار می‌کنم.

– یعنی می‌خوای بگی با اون وانت و بارکشی انقدر پول در میاری؟ تازه خود اون لگن این‌همه خرج داره برات. از کجا میاری رضا؟ راست بگو. حلاله؟!

رضا همچنان که به تلویزیون خیره بود، گفت: «حلاله خانم، حلاله. از شیر مادر حلال تره!» اخبار که تمام شد، رضا گفت: «امروز چندشنبه ست خانم؟»

– پنجشنبه.

رضا پوست‌های تخمه را از روی لباسش تکاند، به زنش لبخندی زد و دستش را گرفت. بردش به اتاق خواب.

***

پسرشان شش سال داشت و عاشق جک و جانور و حیوانات بود. در خیابان هر حیوانی می‌دید، به سمتش می‌رفت و با آن بازی می‌کرد. گربه که می‌دید، اگر از دستش فرار نمی‌کرد، می‌رفت سمتش و نوازشش می‌کرد. گربه اگر تن می‌داد و خودش را به پسر می‌مالید، پسر بیشتر کیفور می‌شد و دیگر حیوان را ول نمی‌کرد. آنقدر نوازشش می‌کرد تا مادرش را خسته کند. مادر دستش را می‌کشید و می گفت: «بسه دیگه! کثیفه! دستتو به جاییت نمال که رفتیم خونه سریع بشوریشون.» حتی با آن سن کم و جثه‌ی کوچکش از سگ هم نمی‌ترسید. سگ‌های ولگرد را که در کوچه و خیابان می‌دید، بین او و مادرش دعوا می‌شد. مادرش مثل سگ از سگ می‌ترسید. همینکه سگ را می‌دید، قدمش را تند می‌کرد تا از حیوان دور شود. برعکس او، پسرش مدام می‌خواست به سگ نزدیک شود و نوازشش کند و تا به خواسته‌اش نمی‌رسید، ول نمی‌کرد. می‌زد زیر گریه و جیغ و داد تا مادرش راضی شود و اجازه دهد پسرش لحظاتی سگ را نوازش کند. سگ کمی که از نوازش پسرک لذت می برد، حسابی خودمانی می‌شد و شروع می‌کرد به لیسیدن دست‌هایش. پسرک از لیسیده‌شدن دست‌هایش توسط سگ، قلقلکش می‌گرفت و می‌خندید. اینجا بود که مادر کلافه می‌شد، صبرش به سر می‌رسید و با جیغی بنفش بچه‌اش را از سگ جدا می‌کرد. مدام می‌گفت: «نجسه! نجسه بیشعور! دست نزن!» کمتر بچه‌ای به سن او وجود داشت که اینطور با حیوانات خیابانی و سگ‌های بزرگ ارتباط بگیرد. فک و فامیل مدام به پدر و مادرش می‌گفتند که این بچه وقتی بزرگ بشود دامپزشک می‌شود. رضا و فاطمه مدام می‌گفتند: «استغفرالله! خدا نکنه.»

یک روز مادرش به پسرک پولی داد تا برود مغازه‌ی کنار خانه‌شان و دو تا بستنی بخرد و برگردد. به او گفت: «دیگه کم کم داری مرد خونه می‌شی! برو ببینم بلدی خودت خرید کنی! من از پنجره نگات می‌کنم تا زود برگردی. برو جونم.» پسرک پول را گرفت و از طبقه‌ی دوم رفت پایین. زن برای خودش چای ریخت و رفت لب پنجره. از پنجره کاملا به سوپرمارکت روبروی خانه‌شان دید داشت. پسرش را دید که با پولی در مشت کوچکش به سمت سوپرمارکت می‌رفت. دو سگ ولگرد اطراف مغازه می‌پلکیدند. زن خداخدا می‌کرد که پسرش سرگرم آن کثافت‌های نجس نشود. پسر دمِ ورودی مغازه ایستاد، چند ثانیه نگاهی به سگ ها انداخت و بعد وارد شد. زن نفس راحتی کشید. زن همچنان که چایش را می‌نوشید، منتظر بود پسرکش با دو بستنی بیرون بیاید تا در کنار هم بخورند و کارتون ببینند. آخرین ذره‌ی چایش را که هورت کشید، چای توی حلقش گیر کرد و تف شد بیرون. پسرش با دو تکه سوسیس بیرون آمد و به سمت سگ‌ها رفت. سگ‌ها دوره‌اش کردند و به علامت رضایت دم تکان دادند. سگ‌ها پسرک را می‌شناختند، دوست صمیمی‌شان شده بود. زن به محض آنکه چنین صحنه‌ای را دید، چادر را بر سرش کشید و دوید به سمت در خروجی خانه. وقتی به مغازه رسید، پسرش داشت به سگ‌ها سوسیس می‌داد. گفت: «مامان نگاه کن چقدر نازن! ببین چقد گشنه‌شون بود بیچاره‌ها. دارن همه‌شو می‌خورن!» زن که به سمت پسرش دوید، سگ‌ها از ترس دور شدند و سوسیس‌ها را روی زمین رها کردند. زن کشیده‌ای به صورت پسرش کوبید و اشک و دادش را در آورد. او را جلوی مردمی که نظاره‌گر ماجرا بودند، کشید و برد داخل خانه.

شب که رضا به خانه برگشت، زن و شوهر پسر خردسالشان را نشاندند روبروی خود و برایش دادگاه کوچکی ترتیب دادند تا بدون قائل شدن هیچگونه حق دفاعی برای او، محکومش کنند. زن گفت: «این پسر دیگه گندشو درآورده رضا! یه چیزی بهش بگو. هروقت تو خیابون سگ و گربه می‌بینه می‌دوه می‌ره سمتشون و دستمالیشون می‌کنه. تمام دست و بدنشو نجس می‌کنه!»

پسر شش ساله آشکارا گریه می‌کرد: «مامان… آخه… آخه حیوونا… خیلی نازن! وقتی نازشون می‌کنم… خیلی کیف می‌کنن!»

– کثیفن! می‌فهمی؟ مریض می‌شی. انگل می‌گیری! کک و شپش می‌گیری! اگه تو سر و کله‌ات حشره بیفته من چه غلطی کنم؟!

– مامان من که همیشه دستامو بعدش می‌شورم!

– حیوونا یه انگلایی دارن که با شستن دست هم از بین نمی‌ره! دوست داری تو بدنت کرم دربیاری؟! هان؟

و بعد رو به رضا گفت: «امروز بهش پول دادم. گفتم دیگه بزرگ شده. خودش می‌تونه خرید کنه. گفتم بره از مغازه دو تا بستنی بخره. رفته تو مغازه، جای بستنی چندتا سوسیس خریده ریخته جلوی سگا! دیر می‌رسیدم حتما می‌خواست اون کثافت‌ها رو بغل هم بکنه!»

رضا بلند شد. به طرف پسرش رفت و سیلی محکمی به صورت خیس و گریانش کوبید. پسربچه پرت شد به طرف دیگر مبل. گریه‌اش فوران کرد و دوید به طرف اتاقش.

زن گفت: «دیوونه‌م کرده! نمی‌دونی چیکار می‌کنه. همه‌ی سگ و گربه‌های خیابون رو بغل می‌کنه. تمام تن و لباسشو به کثافت می‌کشه!»

رضا رفت دم اتاق پسرش. صدای گریه‌ی خفه‌اش شنیده می‌شد. سرش را انگار کرده بود زیر پتو و می‌گریست. رضا وارد اتاق شد و سرش داد زد: «آخرین بارت باشه این جک و جونورا رو بغل می‌کنی؟ فهمیدی؟ آبرومونو تو محل بردی بچه! همه بهمون می‌گن سگ‌باز! اینا نجسن، کثیفن، انگل دارن بیشعور!»

وقتی پیش زنش برگشت، فاطمه گفت: «نباید اونطوری می زدیش…»

– آدم می‌شه! دو تا چک بخوره آدم میشه! تقصیر توئه. انقد با قربونت برم و نفسم و عزیزم گفتن بزرگش کردی اینجوری بار اومده!

***

جمعه‌شب بود و همین که رضا از سر کار برگشت، فاطمه گفت: «این پول چیه به کارتم زدی؟!»

– مثل همیشه دیگه. هر هفته جمعه‌ها مگه خرجی نمی‌زنم به کارتت؟

– مثل همیشه که نه. دو ماهه اینجوری شدی. ولی منظورم اینه که چرا انقدر زیاده؟! تو با اون وانت مگه چقدر کار می‌کنی؟

– تو کاریت نباشه. این یه مدت زیاد بهم مشتری می‌خوره.

فاطمه بلند شد و رفت به سمت شوهرش. آستینش را گرفت و بالا آورد: «این چیه؟!»

لکه‌ی خون روی آستین چرک رضا حسابی خودنمایی می کرد.

– این… این… نمی دونم!

– این خونه؟!

– نه… فکر نمی کنم.

– چرا. رضا این خونه! خون کیه؟ از کجا اومده؟

– خون من که نیست!

– خون کیه؟ این چیه رضا؟ داری چیکار می کنی؟

– اه ولم کن دیگه! من چه می‌دونم از کدوم گوری اومده. همکارم وسط بار زدن وانت خون دماغ شد؛ رفتم کمکش. شاید خون اونه. شایدم مال میز و صندلی‌های تازه‌رنگ‌خورده‌ایه که پشت وانت بار زدم. ولم کن. خسته‌م. شامم رو بده برم بکپم!

***

یک روز صبح فاطمه بیدار شد. صبحانه را آماده کرد. با پسرش نشستند پای میز و در آرامش صبحانه خوردند. بعد فاطمه رفت به گل‌های خانه آب داد و بعد از آن هم در آشپزخانه مشغول شد. موبایلش را داد دست پسرش تا سرگرم شود. چند دقیقه‌ای که گذشت، پسرش که انگار جن دیده باشد، از اتاق پرید بیرون و با جیغ و گریه‌ای که تابحال از او ندیده بود، خودش را به آغوش مادر انداخت. میان گریه می گفت: «بابا… هاپو! بابا… هاپو…!!» مادرش را جوری محکم بغل کرده بود و به بدنش چنگ می زد که فاطمه دردش گرفت. گفت: «چیه؟ چی شده؟!»

– بابا هاپوها رو می کشه!

و بعد موبایل را به دست مادر داد. فاطمه موبایل را گرفت و کلیپی که داشت پخش می شد را نگاه کرد: «رضا تفنگ را گذاشت روی کاپوت ماشین، رفت سراغ سه لاشه‌ی سگی که به یقین خودش کشته بود. لاشه‌های خونین را یکی یکی برداشت و انداخت پشت وانت. لاشه‌ی آخر را که می‌کشید، سگ هنوز زنده بود و دست و پا می‌زد. رضا تفنگ را برداشت و تیر خلاصی به سگ شلیک کرد. حیوان در دم جان داد. لاشه‌ی آخر را هم انداخت پشت وانت. فیلمبردار که پشت یکی از درخت‌ها پنهان شده بود، بعد از اینکه خوب از صحنه‌ی جنایت فیلمبرداری کرد، همراه با یک نفر دیگر دوید به سمت رضا و او را به فحش و فضاحت کشید. هرچه از دهنشان درآمد به رضا گفتند. رضا ابتدا شوکه شد و بی هیچ حرکتی حرف‌های فیلمبردار و همراهش را می شنید که چطور او را به دلیل کشتار سگ‌ها به فحش می‌کشیدند و لیچار بارش می‌کردند. همراهِ فیلمبردار با رضا دست‌به‌یقه شد و خودِ فیلمبردار دوربین را برد کنار وانت و از قسمت بارش فیلمبرداری کرد. لاشه‌ی شش سگ خونین روی هم تلنبار شده بودند. رضا یک لحظه خودش را جمع‌وجور کرد و به سمت اسلحه رفت و آن را به سمت فیلمبردار و رفیقش نشانه رفت. چند متر بالای سرشان را نشانه رفت و شلیک کرد. صدای شلیک که آمد، کلیپ قطع شد.»

کلیپ حسابی در اینترنت پخش و دست‌به‌دست شده بود. پای کلیپ در قسمت نظرات، آدم‌ها به ضارب سگ فحش‌های خواهر و مادر داده و نفرینش کرده بودند. دهان فاطمه باز مانده بود. نه می‌توانست خودش را جمع‌وجور کند و نه حتی می‌دانست پسرکش را چطور آرام کند. پسر هنوز مادر را بغل گرفته بود و قدرت تکلمش را داشت از دست می‌داد. مدام می گفت: «بابا… کشت… هاپو…» و هق هق می‌کرد. نمی‌توانست درست جملات را ادا کند. فاطمه حالش بد شد. رفت به دستشویی و هر چه در صبح خورده بود را بالا آورد توی سینک. پسرک رفت توی اتاق و تا می‌توانست گریه کرد. هیچ‌چیز آرامش نمی‌کرد.

***

رضا که شب به خانه آمد، فاطمه افتاد به جانش: «تو چه گهی خوردی؟ چه غلطی کردی مرتیکه‌ی خر؟ تو از کی انقدر پست و کثافت شدی؟! این پولای کثافتی که میاری خونه از همین کثافت کاریاته؟ هان؟!»

رضا درجا کشیده‌ای خواباند زیر گوش زنش: «چی میگی ضعیفه؟! درست حرف بزن زنیکه‌ی آشغال!»

کنار لب فاطمه خونی شده بود. موبایلش را گرفت و کوبید به سینه ی رضا: «نگاش کن! شاهکارتو ببین! کثافت کاریاتو ببین!»

رضا کلیپ را نگاه کرد. چشمانش هر لحظه گرد و گردتر می‌شد. به پایانش نرسیده بود که گوشی را پرت کرد سمت زنش: «خب که چی؟»

– خب که چی؟! زهر مار و خب که چی! انگشت‌نمای همه شدیم. این چه غلطی بود کردی؟!

– مگه خلاف شرع کردم زن؟! یه کار کاملا قانونیه. شهرداری بابت هر لاشه کلی پول بهم میده. بعدشم مگه خودت صبح تا شب تو گوش این بچه نمی‌خونی که سگ و گربه نجسن، کثیفن، انگل دارن؟ مگه خودت نمی‌گی؟! دارم از شهر پاکسازیشون می‌کنم! عیبی داره؟

– چرا مزخرف می‌بافی مرد؟ نجس هست که هست، باید بگیری بکشیشون؟ هر موجود کثیف و نجسی رو باید بگیری با تفنگ بکشی؟ من دیگه چجوری سرمو تو کوچه و خیابون بالا بگیرم؟ این چه بدبختی‌ای بود سرمون آوردی؟! کلیپ تو کل اینترنت پخش شده! امروز چندتا از خانمای همسایه بهم زنگ زدن. پای تلفن بهم گفتند شوهرت تو محل معروف شده به رضا سگ‌کُش!

– حرف مردمو بذار دم کوزه آبشو بخور. حرف مردم برامون نون و آب می‌شه؟ بده انقدر پول درمیارم؟ با اون وانت کوفتی و باربری و حمالی برای این و اون می‌تونستم انقدر پول دربیارم؟ همیشه هشتمون گرو نهمون بود! شهرداری به صورت پیمانی استخدامم کرده. بابت هر لاشه کلی پول میدن. کار غیرقانونی و غیر شرعی هم که نیست. سگ نجسه و باید از سطح کوچه و خیابون حذف بشه.

– این پول… این پولی که می‌آوردی خونه و باهاش شکممونو سیر می‌کردیم، این غذایی که به امیرکوچولومون می‌دادیم، همه‌ش حروم بود. حرومه… آهِ خدا ما رو می‌گیره. خشم خدا زندگیمون رو می‌گیره. فکر نمی‌کردم انقدر پست‌فطرت باشی که با کشتن حیوونا شکم زن و بچه‌تو سیر کنی رضا!

– بیخود شلوغش نکن!

– شلوغ می‌کنم؟ برو جواب پسرتو بده! از صبح تا الان تو اتاق یه‌سره داره گریه می‌کنه! تصویری از باباش دیده که تو عمرش ندیده بود! برو ببینش بعد ببین من شلوغش کردم یا کثافت‌کاریای تو!

– امیر کلیپ رو دید؟

– اول اون دید، بعد به من نشونش داد. نمی‌دونی چه حالی شد!

– اون حرومزاده‌ای که این کلیپ رو ضبط کرده… پیداش می‌کنم، پاره‌ش می‌کنم!

رضا وارد اتاق پسرش شد. پسرک چپیده بود زیر پتو و صدایش درنمی‌آمد. فقط مدام خرت خرت دماغش را بالا می‌کشید. رضا گفت: «امیر… امیر جان…»

ناگهان بچه سرش را از زیر پتو بیرون آورد و وقتی پدرش را دید، زد زیر گریه: «بابایی… چرا… چرا هاپوها رو… گناه داشتن… هاپو نازه… چرا…». میان هر کلمه فین دماغش را بالا می‌کشید.

رضا که احوال پسرش را دید، مستاصل و درمانده شد. می‌دانست چنین تصاویری تاثیر وحشتناکی بر روانش می‌گذاشت و حتما چهره‌ی پدر را در ذهنش می‌شکست و به صورت شیطانی مجسم درمی‌آورد. هرچند سخت، اما باید یک جوری جمع‌وجورش می‌کرد. آرام نزدیک تخت پسرش شد. سعی کرد به سرش دست بکشد. پسرک خودش را عقب کشید. با چشمانی خیس و سرخ که رگ‌های قرمزش در سفیدی قرنیه حسابی بیرون زده بود، پدر را تماشا می کرد. رضا گفت: «می‌دونی امیر… من کار بدی نکردم. اتفاقا کار خوبی کردم. می‌دونی چرا؟ اون هاپوها مریض بودن. درد می کشیدن. خودشون نمی‌دونستن. هاپوها که مثل آدما نمی‌فهمن. اونا مریض بودن و اذیت می‌شدن. من کار خوبی کردم. می‌دونی؟ من فرستادمشون بهشت. الان تمام اون هاپوها دارن تو بهشت با هم بازی می‌کنن. هیچکدوم هم مریض نیستن. من این کارو کردم که دیگه اذیت نشن و ناراحت نباشن. می‌دونی الان تو بهشت چقدر دارن کیف می‌کنن؟ من کاری خوبی کردم بابایی…»

پسرکش دستی به چشم‌ها و دماغش کشید و گفت: «راست میگی بابایی؟ یعنی اونا الان تو بهشت حالشون خوبه؟ الان هاپوها دارن با هم بازی می‌کنن؟!»

– آره که حالشون خوبه. اونا مریض بودن. همه‌ش تو خیابون آشغال می‌خوردن و مریض می‌شدن. درد داشتن. من فرستادمشون تو بهشت که کلی با هم خوش بگذرونن. الان هاپوها کلی دارن با هم بازی می‌کنن. واقعا راست می‌گم.

دستی به سر پسرش کشید، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «حالا خیالت راحت شد بابایی؟»

پسرک با همان چشمان خون‌گرفته‌اش لبخند زد و گفت: «آره بابایی. اگه الان هاپوها حالشون خوب باشه و تو بهشت با هم بازی کنن، منم خوشحالم.»

پسرک خوابید. رضا آنقدر پیش او ماند و سرش را نوازش کرد تا مطمئن شود فرزندش خوابیده است. در تاریکی اتاق به کاری که کرده بود، فکر می‌کرد. هیچ پشیمان نبود. آن شب تا صبح زنش حتی یک کلمه هم با او حرف نزد.

***

یک روز ظهر که داشتم از سر کار بر می‌گشتم، پسرم را در کوچه‌ی جلوی خانه‌ام دیدم. کنار درختی داشت تنهایی بازی می‌کرد. نزدیک‌تر که شدم، وحشت سرتاپای وجودم را گرفت! وقتی رسیدم و صحنه را دیدم، نتوانستم هضمش کنم! از ماشین پیاده شدم و به امیر گفتم: «چیکار کردی؟! این چه کاریه!!»

– بابایی. بیچاره یه پاش درد می‌کرد. می‌لنگید. نمی‌تونست خوب راه بره. منم فرستادمش بهشت. الان تو بهشت با بقیه داره بازی می‌کنه و حالش خوبه. مگه نه بابایی؟

هاج و واج نگاهش می‌کردم. زبانم کم آورده بود برای ادای کلمه. مغزم انگار گیر کرده بود. زل زده بودم و چیزی نمی‌توانستم بگویم. پسرم، یک بچه گربه را از شاخه‌ی درختی دار زده بود! بچه گربه‌ای چند روزه که به اندازه یک کف دست هم نمی‌شد، با نخی پیچیده بر دور گردن به شاخه‌ی کوچک درختی آویزان بود. جسد بی جانش در هوا چرخ می خورد!

***

فاطمه دیگر با من حرف نمی‌زد. نمی‌گذاشت به او نزدیک شوم. جای خوابش را هم عوض کرد. می‌رفت در اتاق امیر می‌خوابید. زن‌ها همیشه همین گه‌اند. موجوداتی عجیب و غیر قابل فهم. دو برابر ماه‌های قبل برایش خرجی می‌آوردم. جای دستت درد نکند برایم قیافه می‌گرفت. وظیفه‌ی او بود که جلوی بچه را بگیرد و نگذارد آن کار را بکند. مگر من چقدر توان دارم که هم بیرون برای دوزار حمالی کنم و هم حواسم به داخل خانه باشد؟ پس فاطمه چه غلطی می‌کرد؟ حتما صبح بیدار می‌شد و بچه را به امان خدا ول می‌کرد و تا شب در گروه‌های واتس‌آپی می‌چرخید یا پای تلفن پشت سر این و آن غیبت می‌کرد. کارش همین بود. اصلا تقصیر خودش بود. حالا طلبکار هم هست!

***

تفنگ بادی را گذاشتم روی صندلی کنار راننده و نشستم پشت فرمان. تفنگ قدرتمند و گرانی بود. از رفیقم احمد قرض گرفته بودم. می‌گفت کلی پول بالایش داده. احمد شکارچی بود. می‌گفت با این تفنگ بادی روباه و خرگوش هم زده! اول فکر کردم قپی آمده اما بعد وقتی روباه شکارشده را در ماشینش دیدم باور کردم. سوراخی به قطر یک انگشت در سر روباه ایجاد شده بود! می‌گفت این تفنگ بادی شاید به اندازه اسلحه شکاری ساچمه‌ای قدرتمند نباشد، اما باز هم کم‌اسلحه‌ای نیست. گفت فقط برای اینکه حیوانی به اندازه‌ی سگ و شغال را با این تفنگ بیندازی باید به سرش شلیک کنی. گفت اگر به قسمت‌های دیگر بدنش بزنی، حیوان زخمی می‌شود و فرار می‌کند یا شاید حتی وحشی‌تر شود به شکارچی حمله کند. امتحان کردم. راست می‌گفت. تفنگ بادی قدرتمندی بود. سگ را با یک گلوله می‌انداخت. گلوله‌ی اول را که به سر سگ شلیک می‌کردم زمین‌گیر می‌شد و می‌افتاد. یا می‌مرد و یا اگر نمی‌مرد، با گلوله‌ی دوم دیگر کارش تمام می‌شد.

ماشین را روشن کردم و گاز دادم به سمت محله‌ای که قرار بود سگ‌هایش را شکار کنم. ساعت دوازده شب بود. از وقتی آن کلیپ لعنتی در اینترنت پخش شده بود، دیگر روزها برای شکار نمی‌رفتم. شب‌ها بهتر بود. کمتر آدمی برای فیلم گرفتن از صحنه وجود داشت و تازه اگر فیلمی هم گرفته می‌شد، به دلیل تاریکی چهره‌ام در فیلم نمی‌افتاد. مزیت دیگرش این بود که شب‌ها وقتی کوچه و خیابان‌ها خلوت می‌شد، سگ‌های بیشتری پیدایشان می‌شد برای شخم زدن زباله‌ها و پسماندها. شهرداری پول خوبی بابتش می‌داد. بین این‌همه فقر و بدبختی و بیکاری، منبع درآمد خوبی بود.

راندم به محل مورد نظر. سومین شبی بود که اینجا می‌آمدم. دو شب گذشته هفت سگ را زده بودم. امشب کارم را در این محله تمام می‌کردم و می‌رفتم سراغ محله‌ی بعدی. سیگاری آتش زدم. وقتی تمام شد، رسیده بودم.

رضا از وانتش پیاده شد. تفنگش را برداشت و یک مشت فشنگ ریخت در جیب پیراهنش. پیاده محله را طی کرد. سیگاری روشن کرد و قدم زد. دنبال اولین شکارش می‌گشت. به دومین فرعی که رسید، سگی را دید که لنگان لنگان به سمت کیسه‌ی زباله‌ی کنار دیوار می‌رفت. یک پایش انگار ضرب دیده بود. نمی‌توانست روی پای چپش بایستد. رضا با خودش گفت: «الان راحتش می‌کنم.» آرام آرام جلو رفت.

سگ که به کیسه‌ی زباله رسید، با پوزه مشغول بو کردن محتویاتش شد تا استخوانی، آشغال‌گوشتی، تکّه نانی، چیزی گیرش بیاید. رضا قدم به قدم نزدیک شد، اسلحه را بالا آورد و تکیه داد به شانه‌اش. در فاصله بیست متری از سگ ایستاده بود. از توی دوربینِ اسلحه، سگ را نشانه گرفت. لوله‌ی تفنگش را از توی دوربین تنظیم کرد روی سر سگ و همانجا را نشانه رفت. پیش از آنکه شلیک کند، از توی دوربین دید که سگ یک لحظه سرش را از کیسه‌ی زباله بیرون آورد و نگاه غم‌انگیزش را مستقیم دوخت به شکارچی‌اش. چشمانش، درد پایش را نشان می‌داد. چشمانش درد داشت. چشمانش گرسنگی و زجر را تداعی می‌کرد. همانطور خیره بود به شکارچی‌اش. سگ فهمیده بود که رضا برای گرفتن همان نیمه‌جانی که در تنش داشت، آمده است. رضا زمزمه کرد: «روتو برگردون سگ لعنتی! اینجوری که نگام می‌کنی نمی‌تونم بزنمت. روتو برگردون سمت آشغالا!» سگ همانطور خشک ایستاده بود و رضا را نگاه می‌کرد. دست و شانه‌ی رضا از سنگینی اسلحه خسته شد. گفت: «سگ لعنتی!» و ماشه را کشید. سگ زوزه‌ی خفه‌ای کشید، افتاد و بعد از چند ثانیه دست و پا زدن تمام کرد. رضا رفت بالای سر سگ. گلوله دقیقا میان فاصله‌ی دو چشمش را سوراخ کرده بود. چشمان سگ باز و بی‌جان بود. اسلحه را روی دوشش آویزان کرد. دست و پای سگ مرده را گرفت، بلندش کرد و برد به سمت وانت. بین راه صدای پارس سگی را شنید. برگشت و دید از پشت سرش یک سگ غول‌پیکر به سمتش می‌دود. سریع اسلحه را پر کرد، نشانه گرفت و شلیک کرد. گلوله به سرش نخورد. سگ زوزه‌ای کشید، لحظه‌ای افتاد و دوباره بلند شد و با خشمی بیشتر دوید به سمتش. رضا عقب عقب رفت. دوباره اسلحه را پر کرد و از توی دوربین سگ را نشانه گرفت. گذاشت نزدیک تر شود. به چند قدمی‌اش رسیده بود که شلیک کرد. گلوله، سر سگ را سوراخ کرد و پیش پای رضا نقش زمینش کرد. سگِ سگ‌جانی بود. دست و پایش مختصر تکانی می‌خوردند هنوز. رضا گلوله‌ی سوم را هم زد توی سرش و سگ کاملا بی‌حرکت شد و جان داد. رضا احساس قدرت و خوشحالی کرد. تنها در پنج دقیقه دو سگ را شکار کرده بود و می‌توانست پول خوبی به جیب بزند. سگ دوم را رها کرد تا ابتدا سگ اول را به وانت برساند و بعد برگردد سراغ دومی. چند قدمی برنداشته بود که صدای پارس دو سگ را شنید که از دو جهت مخالف به سمتش هجوم می‌بردند؛ یکی از جلو و دیگری از پشت سر. سریع اسلحه را پر کرد و نشانه رفت. می‌خواست ابتدا کار سگ روبرویش را تمام کند. تیر اول خطا رفت. دوباره اسلحه را پر کرد و شلیک کرد. گلوله اصابت کرد، سگ زمین‌گیر شد اما نمرد. برگشت تا سگ دوم را هم بزند. دیر شده بود. سگ به او رسید و شیرجه زد رویش. حیوان بزرگ‌جثه‌ای بود. اسلحه از دست رضا افتاد و خودش هم نقش زمین شد. سگ افتاده بود رویش و پیراهنش را داشت جر می‌داد. شکارچی وحشت کرد. روح داشت از جسمش پرمی‌کشید. دست خالی به سر و صورت سگ مشت می‌زد. افاقه نمی‌کرد. سگ وحشی و سمج بود. در حالی که با یک دست سگ را پس می‌زد، دست دیگرش را برد در جیب و چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید. فرو کرد به بدن سگ. سگ زوزه‌ای کشید و وحشی تر از قبل حمله کرد و دست شکارچی را گاز گرفت. چاقو از دستش افتاد. سعی کرد اسلحه را بگیرد و با قنداق بزند توی سر سگ. دستش را به سمت اسلحه دراز کرد اما پیش از آنکه بتواند آن را بگیرد، سگ تیرخورده و زخمی از عقبش رسید و دستش را گاز گرفت. آرواره‌های قدرتمند سگِ زخمی که حالا وحشی‌تر هم شده بود، استخوان دست شکارچی را خرد کرد. در میان دو سگ غول پیکر تقلا می‌کرد که صدای سگ‌های دیگر هم شنیده شد. چندتایشان از کوچه و پس‌کوچه‌ها پیدایشان شد. یورش بردند به سمت طعمه‌ی زنده‌ای که نقش زمین شده بود. حداقل ده سگ افتادند به جان شکارچی. دو سگ آنقدر فک‌هایشان را فشار دادند و شکارچی را روی زمین کشیدند که دست راستش را از بازو کندند! شکارچی با تمام قدرتِ حنجره‌اش، فریاد کشید. با تمام جانش فریاد زد: «کمک! کمک!» سه سگ افتاده بودند به جان پاهایش و با تمام قدرتِ آرواره‌شان، استخوان‌های شکارچی را می‌ترکاندند. سگی که روی سینه‌اش افتاده بود، دهان پر از بزاقش را باز کرد حمله برد به صورت شکارچی. سر رضا میان فک های قدرتمند سگ له می‌شد. فریادهای شکارچی کم کم بی‌جان شد و بعد دیگر کاملا خفه شد. پس از چند ثانیه سگ‌های بیشتری رسیدند و افتادند به جان جنازه‌ی شکارچی. هر سگ تکه‌ای از بدن او را از جا می‌کند.

همسایه‌ها که بیرون ریختند، دیگر چیزی از جنازه‌ی شکارچی باقی نمانده بود. هر تکه‌اش یک جای خیابان بود. هیچکدام از سگ‌ها تکه گوشت‌های کنده‌شده را نخورده بودند. تنها بدن شکارچی را قطعه قطعه کردند و هر تکه را به یک سمتی انداختند. همسایه‌ها جرات دخالت کردن نداشتند.

سگ‌ها که کارشان تمام شد، جنازه‌ی تکه‌تکه‌شده‌ی شکارچی را همانجا رها کردند؛ به همسایه‌هایی که تا دم در آمده بودند نگاهی انداختند و بعد آرام راه خودشان را کشیدند و در تاریکی شب گم شدند. هر سگی به کوچه و پس‌کوچه‌ای رفت و در سیاهی و سکوت شب غیبش زد.

کسی جرات نمی‌کرد به جنازه‌ی له‌شده‌ی شکارچی نزدیک شود.

فردایش عکس بدن پاره‌پاره‌شده‌ی شکارچی در اینترنت پخش شد. تیتر عکس چنین بود: «جلاد حیوانات تقاص کارش را پس داد. سگ‌ها انتقام سختی گرفتند!»

 

بابک ابراهیم‌پور

یک نظر

  1. تلاش نویسنده جهت نشان دادن دو مسئله کاملا عیان است: اولی حمایت از حقوق حیوانات و دومی کارما !!!
    اعتقاد نویسنده بر هر یک از این امور، بالاخص مورد دوم یعنی کارما هیچگونه جنبه علمی و فلسفی ندارد و فقط اعتقاد شخصی نویسنده داستان را نشان می دهد.
    مهم ترین نکته ای که می توان درمورد این داستان اشاره کرد این است که بشدت شعار زده و تصنعی بوده و نویسنده سراسر از اغراق های ضد رئالیستی در داستان رئالیست استفاده کرده است.
    با نهایت احترام و امتنان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .