میرزا جبار مجسمهساز
پویا جنانی
در شهرستانِ…، میرزا جبارِ مجسمهساز را همه میشناختند. سالها بود که او بهترین و شاید هم تنها هنرمند زبده شهر به شمار میآمد. کارش رودست نداشت. هر سفارشی را که به او میدادند، به اعلیترین نحو به انجام میرساند. هر مجسمه را طوری میتراشید که پناه بر خدا، انگار خود خالق، جهان هستی را. ظرافت و قوه خلاقه از انگشتانش میبارید. چه تندیس فلزی میساخت، چه مجسمه چوبی و گلی. چه شمایل یک خانِ قلدر را میآفرید، چه یک کوزه سفالین ساده. دیگر در رگهایش به جای خون، خاک رس جریان داشت. حالا نزدیک به سی سال بود که از وادیِ رازآلود هنر ارتزاق میکرد؛ از این راه، هم شبش را میساخت، هم نزد عوام و خواص محبوب و مشهور شده بود.
با این وجود، مدتها بود که خورهای به جان این مرد افتاده بود و خواب و خوراک را بر وی حرام میکرد. هرچه میکرد، هر مهارتی را به کار میبست، هر فنی از هنر را پیاده مینمود، باز نمیتوانست شمایل نامزدش را آنچنان که بایسته و شایستهاش میدانست، بسازد. درست از آب درنمیآمد. هر بار یک جای کار میلنگید. یک شب در میان، نامزد جوان و سیمینرویش را بهزور به کارگاه خود میآورد و او را عاجز و خسته پیشرویش مینشاند؛ سپس ساعتها و ساعتها با دقت و حوصلهای بس غنی دل به کار میداد؛ اما درنهایت خروجی کار به ریشش میخندید. چه هر مرتبه، باد بادکنک از یک سوراخ درمیرفت: یکبار چشم نامزد زیادی بزرگ درآمده بود؛ یکبار گوشش کودکانه میشد؛ یکبار بینی قلمی نامزدش را خوب درنمیآورد؛ یکبار پیکرش یا زیاده چاق میشد یا بسیار لاغر، و میرزا نمیتوانست آن حالت توپربودن دخترک را نیک از آب دربیاورد؛ یکبار صورتش غمگین مینمود؛ یکبار عیاش و هرجایی به رخ میآمد؛ و شما خود خوانید حدیث مفصل از این مجمل. خلاصه، این تنها و تنها و تنها موردی بود که در تمام این سالها، خون میرزای مجسمهساز را به جوش آورده بود و غیرت هنرمندانهاش را به چالش میکشاند. شگفت آنکه، این مجسمه سفارش دیگران هم نبود؛ سفارش و بل آرزوی دل خودش به خودش بود، تا پاسخی به عشقش داده باشد. اگر کار سفارشی بود، فقط مشکل آبرو و حیثیتش درمیان بود، لیکن حالا خود به خویشتنش بدهکار میشد. با بخشی از وجودش درافتاده بود. هرچند که اگر هر دفعه و پس از هر شکست، این مجسمهها را به عوام نشان میداد، بیتردید مهر تایید و تحسین بر کارش میزدند. این خودش بود که راضی نمیشد و از آب قناعت نمینوشید. نه، این مجسمههای باسمهای شایانِ نامزدش نبود؛ شاید هم دراصل شایانِ آن بخشی از روح خودش که دل به آن لعبتک سپرده بود، نبود.
یک شب که میرزا جبار داشت زیر قرص کامل ماه قدم میزد و میاندیشید و در همان حال که به کرانه پرستاره آسمان مینگریست و حرص و حسرت میخورد، نکاتی به ذهنش رسید. میفهمید که کمیتش از کجا لنگ میخورد. او نمیتوانست سیمای نامزدش را در قالب خاک و گل و چوب و فلز به شکل درآورد، چون هنوز تصویر واحد و منسجمی از او در ذهن نداشت. دخترک برایش مجموعهای از عناصر متضاد و ناهمخوان بود که میرزا به دلیل علاقه شدیدش به وی، نمیتوانست این عناصر را ذیل یک چتر گرد آورد و میان اضداد، وحدت ایجاد کند. ناخودآگاهِ پرآشوبش نمیپذیرفت که بینی قلمی، چشمان روشن، گوشهای جمعوجور یا تبسم مسخرهآلود دخترک فینفسه با هم تضادی ندارند، بلکه جلوههای گوناگون از یک وجود منحصربهفردند. میرزا به شهود و غریزهاش، حضور چیزی عجیب، وجود یک کیفیت اسرارآمیز را در اعماق جان نامزد دیده و دریافته بود که هرگز تن به منطق زیباییشناسانه او نمیداد. چموشانه از آن میگریخت. این کیفیت در عین ناشناختگیاش هرچه که بود، قطعا نسبتی با شیفتگی بیمارگونه میرزا به آن دختر داشت. میرزا جبار میپنداشت که برای ساختن مجسمه نامزدش ابتدا میبایست تصویری از او بر لوح ذهنش ثبت کند؛ و برای ثبت تصویر، اول باید به تصوری تمامیتیافته از دخترک برسد، بهعبارتی، تضادهایش را نه فهم، که لمس و تجربه کند؛ و لازمه رسیدن به این تمامیت، اِشراف به همان کیفیت پرناشدنی مشهود در نامزد بود. میرزا باید آن کیفیت را درک میکرد و مستقیما در ظرف هنرش میریخت. باید آن ایهام را در مجسمهاش نمایش میداد تا همه تضادها را یکجا، به رخ تماشاگرش بکشد. اما این چه تمامیتی بود که در عین حال که میخندید، میگریست؟ در همان دم که مینواخت، به سخره میکشید؟ در همان حین که میرفت، میآمد؟ میرزا جمله این نوسانات هولناک را در چهره دخترک میخواند و به جایی نمیرسید.
قرص ماه هر ساعت در آسمان جابهجا میشد؛ از عمر بیثمر میرزا هم لحظهلحظه کاسته میشد. ولی به سرشت آن کیفیت کذایی دست نیافت که نیافت.
فهمید که باید در جستجوی حالت و موضعی باشد که هر تضادی درمقابلش نقشبرآب شود و در فضایی فراتر از خود ذوب بگردد؛ همان فضایی که موجودات علیرغم همه تفاوتهایشان در آن یکی و یکسان میشوند؛ بشر بالغ دوباره جنین میشود؛ آرامش ازدسترفته بازمیگردد؛ به جای تعارض وحدت حکم میراند؛ ناهمخوانیها محو میشوند؛ فقط رکود و سکوت و ثبات مطلق… چون دیگر خواستهای در کار نیست. آری، این عصاره غیرعقلانی که میرزا در صورت نامزدش میدید، بازنمودی از خواست خودش برای تصاحب او، یا خواست دخترک برای اغواگری بود. این خواستِ بینهایت، این میل دیوانهوار به دستیابی بود که میان این دو جدایی انداخته بود و باعث میشد میرزا آن تصویر تمامیتیافته را درنیابد. آن تصویر جایی ورای خواستها قرار داشت.
عاقبت مجسمهساز به نتیجه رسید. آن “مطلق” که در تکاپویش بود و نامزدش را در آن حال میجست، فقط در یک وضع ممکن بود؛ وقتی که دخترک بیجان و بیرمق، بیخواست و بینفس، رها و آزاد، پیشرویش خفته باشد و او بتواند با خیال راحت وی را فارغ از عواطفش، آنگاه که همه احساساتش ذیل نیستی آرام گرفتهاند و تضادهایش با هم دست دوستی دادهاند، مشاهده کند و تندیسش را خلق نماید. خواب هم نه، که فقط نیستی!…
از این فکر پشتش لرزید و عرق شرم ریخت. نگاهی به آسمان انداخت که کمکم داشت به سپیده خوشامد میگفت. ستارهها بهتدریج میکوچیدند و فقط ماه و اشعه نقرهاندودش مانده بود که کینهتوزانه به مجسمهساز مینگریست. میرزا حس کرد کل آسمان چشم شده و او را میپاید. پنداشت همه موجودات پیرامونش فکر او را میخوانند. در دوراهی گیر کرده بود؛ از تجسم جزییات طرحش مو به تنش سیخ میشد، ولی از آنسو، جنون هنرمندانهاش هم او را وسوسه میکرد و به سوی خود میکشاند. به میرزا نجوا میکرد که همه این فرآیند را به چشم یک الهام، در حکم یک آفرینش هنری بنگرد. میرزا جبار میکوشید به فکر مخوفی که در تالار مغزش پژواک میانداخت بیتوجهی کند، اما آن جوهره دستنیافتنی موجود در نامزد، آن تضادهای بیپایان جسم و روح دختر که آشکارا فریاد میزد قویتر از هنر میرزا است، دست از سرش یا بهتر بگوییم، دست از قلبش برنمیداشت. نمیتوانست از خیر این کار نیمهتمام بگذرد؛ اما برای اتمام مجسمه، باید اول به آن “کیفیتِ زبانگریز” دست مییافت…
یکی دو روزی گذشت و سرانجام، مجسمهساز دستبهکار شد. در این فاصله، مقدمات کار را فراهم نمود و بالاخره، یک شب نامزدش را به یک ضیافت شام دونفره در خانهاش دعوت کرد. دخترک بینوا هم که از سادهدلی، این را فقط یک مجلس خصوصی عاشقانه میدانست و گمان میبرد نامزد شوریدهاش موقتا هم که شده، از فکر کار بیرون آمده، فیالفور دعوت را پذیرفت و خویش را برای آن شب آراست. مثل عروسی از بزم اموات شده بود.
میرزا میز شام را آماده کرد و شمعها را برافروخت. در جامها شراب ریخت، اما جام دخترک را به کمی زهر آلود. دخترک از راه رسید و آن دو به روال مالوف، گل گفتند و گل شنفتند. میرزا خیلی دستوپا میزد تا نیتش را پنهان کند و باطن را پشت ظاهر تزئین نماید. قلبش با آمیزهای از شوق و هراس و عذاب در تلاطم بود. بر دست و پیشانیاش عرق سرد نشسته بود.
اما درمقابل، دخترک در کمال وقار و آرامش میگفت و میخندید. در یکیک واژگان و حرکاتش آن کیفیت آنجهانی تراوش میکرد و البته که این روحِ میرزا را دوچندان میآزرد. نمکی بود به روی زخمش. هم دردش مینمود، هم درمانش. منش اشرافی دختر طوری بود که گویی به همهچیز وقوف داشت و آگاهانه به این میهمانی قدم گذاشته بود. میرزا جانبهلب شد تا دخترک لببهجام شود. رقم خورد.
دخترک جام را یکسره نوشید. چند لحظهای به سکوت گذشت که برای میرزا ساعاتی از زمان اساطیری محسوب میشد. همهچیز برخلاف انتظار مجسمهساز به آرامی پیش رفت؛ دخترک چند نیمسرفه زد و بیصدا دو سه قطره خون استفراغ کرد؛ انگار این غنچه نوشکفته، این لاله پلاسیده اصلا خونی در بدن نداشت. پوستش به سپیدی لباسش شد. روی زمین به خود پیچید و در آخرین لحظه، به نامزد هنرمندش که ناشیانه میکوشید خود را بیقرار نشان دهد، چشم دوخت. به پهنای صورتش خندهای کرد و آنگاه درحالیکه سینه کوچکش مثل سینه گنجشکِ در حال مرگ بالا و پایین میپرید، چشمهایش را بست و آب شد. بدنش از حرکت بازایستاده بود. اما در آن نگاهِ واپسینش به میرزا، نفرین جاودانهای بود که همان کیفیت رازآمیزی را که میرزا میخواست بشناسدش، تا ابد در جانِ او حک میکرد. معلوم نبود واقعا میخندید یا دست میانداخت. شاید هم دل میسوزاند. پنداری در آخرین خندهاش به میرزا میگفت: “هرگز به کُنه من دست نخواهی یافت!” و سپس با مرگ، جاویدان میشد. بههرحال، اکنون یک واقعیت بیشتر وجود نداشت و آن اینکه نامزد، به وضع “مطلق” افتاده بود. دیگر نه میتوانست بخواهد، نه کسی را به خواهش وادارد.
با چشمان بسته و لبهای نیمهبازی که اینک خون آرایششان کرده بود، با قلبی که دیگر نمیتپید، حالا از هر تضادی خارج شده بود. نیروی نیستی از قدرت آن تضادهای ظاهریِ چشم و گوش، جسم و روح، ظاهر و باطن خیلی بیشتر بود. میرزا عرقش را خشک کرد و پیشانی نامزدش را برای آخرین بار بوسید. خم شد و در گوشش بغضآلود خواند: “از من درگذر ای دلبندم! گناهم را با هنرم خواهم شست! تو فدا شدی تا اولین شهید هنر باشی! پس در هنرم جاودان شو!” سپس جسد را با خود به کارگاه برد.
جسد را به ستون تکیه داد و بیدرنگ کار را آغازید. حین کار با قالبهایش، هرازچندی به جسد دخترک خیره میشد. عروس در بیخبری محض محو شده بود. یک رخوت بیرنگوبو تمام چهره و بدنش را فرا گرفته بود که هر تفاوت و تمایزی را خوار میشمرد. این غبار شومِ مرگ بود. به نظر میرزا رسید که چشم و گوش دختر، بینی و لبهایش، جثه و جانش، دیگر هیچیک با هم تناقضی ندارند. بلکه در صلح خالص با هم سر میکنند. آنچه که تا دیروز منطق حسابگر میرزا از آن سر در نمیآورد، اینک قوه ذوقش کشف کرده بود. آن جوهره تسخیرناپذیر در وجود دختر، نقاب از چهره زدوده بود و حال واضح شد که جز مرگ و عدم چیزی نبوده. میرزا که از خود بیخود شده بود و توگویی به نوعی ارضا و اقناع میرسید، با بندبند آن جوهره یکی و همانند شد و تا جا داشت، از چشمه الهاماتش سیراب شد. دیوار حائل دیگر برداشته شده بود. هنگام کار، هر یک از اجزای بدن دخترک را طوری میآفرید و جلا میداد که انگار آبی است که به سادگی روان میشود و جریان مییابد. دستها و انگشتانش دیگر فاصلهای با دختر نداشتند. بر او چیره شده بودند. انگار مجسمه خود ساخته میشد و جلو میرفت… لیک به موازاتش، میرزا هم قدمبهقدم آب میرفت و کم میشد؛ از شیره جانش مایه میگذاشت و در آن تندیس دوزخی میدمید… هماننحو که آرش کمانگیر از عمرش در کمان…
دو هفته گذشت. در این مدت هیچکس از خانه و کارگاه میرزا جبار مجسمهساز بیرون نیامده و هیچکس هم بدان پا ننهاده بود. احدی میرزا را در کوچه و دکان ندیده بود. اهالی شهرستانِ … نگران شده بودند. پچپچ میکردند که نکند اتفاقی برای میرزای پیر افتاده باشد. چند تنی از ریشسفیدان بسیج شدند و به خانهاش سر زدند. کسی در را باز نکرد. هرچه داد و فریاد کردند و میرزا را صدا زدند، از جمادات صدا درآمد، اما از داخل خانه هرگز. با خود گفتند که شاید در کارگاه است و صدا را نمیشنود؛ چون کارگاه درواقع همان زیرزمین خانه میرزا بود. درنگ را جایز ندانستند و با ذکر نام خدا و استغفار از محضرش، در را شکستند و وارد آن بیتالاحزان شدند.
تعفن نفرتانگیزی خانه را برداشته بود، تا جایی که ریشسفیدان بینیشان را گرفتند. جرات نکردند چیزی به هم بگویند، ولی همه ناگفته و ناشنیده میدانستند که این بوی عفن فقط از یک چیز برمیآید.
در خانه خبری نبود. به کارگاه زدند. راهرو به تاریکیِ مرگ بود و جز با مشعل نمیشد از آن عبور کرد. هر پله که در زیرزمین پایین میرفتند، عطر کثافت بیشتر میشد. درب کارگاه را گشودند و در کمال ناباوری، صحنهای آخرالزمانی زیر نور مشعل به ایشان روی گشود. چند قدم آنطرفتر، پیکر نحیف و بیرنگ دخترکی سپیدپوش با چشمان فروبسته به ستون تکیه داده شده بود، ثابت و صامت. پوستش از سفیدی به کبودی میزد و بدن راکدش کارگاه را سرد کرده بود. چیز چندانی از جزئیاتش مشخص نبود و حشرات بر آن میلولیدند. بوی تعفن اینبار شدیدتر از همیشه به حاضرین هجوم برد، طوریکه به سرفه افتادند. کمی آنسوتر، مجسمهای عظیم از یک زن جوان زیر نور مشعل خودنمایی میکرد. مجسمه در تضادی هویدا با منظره رقتانگیزِ روبهرویش شکوهی خیرهکننده داشت و به شمایل ایزدان پهلو میزد. چشم و گوش و بینی و دهان و سینه و دستهای آن زنِ سنگی در هماهنگی درخشانی با هم بودند و با این وجود، حاضرین را از یک کیفیت مبهم و غیرمنطقی در ژرفایشان میترساندند. معلوم نبود که مجسمه میخندد، میگرید یا مسخره میکند؛ خائن است یا وفادار؛ متین است یا عیاش. در آنِ واحد، همه اینها بود. با زبان بیزبانی کمال و بینقصیاش را بانگ میزد. اصرار داشت که از جسم الگویش هم کاملتر است. گویی جان انسانی داشت. میتوانست حاصلِ عمرِ ده، بیست، یا پنجاه هنرمند روی هم باشد. ریشسفیدان به رعشه افتادند و کمی جلوتر رفتند تا نور مشعل را بر بخش دیگر ماجرا بیفکنند. مجسمه تمام قصه نبود. مردی را دیدند که عاجزانه بر مجسمه خم شده، در آغوشش افتاده و دستهایش را دور گردن زنانه آن حلقه کرده؛ اختلاف هیبت مجسمه و مرد، و نیز حالت قرارگیری آن دو نسبت به هم، از وضع حقیرانه مرد نسبت به آن مجسمه حکایت میکرد و پرده برمیداشت. انگار عاجزانه مجسمه را در آغوش گرفته بود و به آن التماس میکرد، ولی زنِ سنگی هیچ توجهی به او نداشت. مرد جُم نمیخورد. سیخِ سیخ. در همان حال خشکش زده بود. چهبسا برای پانصد سال.
ریشسفیدان نور را بر سیمای مرد انداختند و توامان از حیرت و نکبت چند گام عقب رفتند. او را میشناختند. با چشمان باز و ورقلمبیده، گویا که از چیزی تکان خورده باشد، به چشمهای مجسمه زل زده بود و لبخند یخزدهای به دهان داشت. نه عضلاتش میجنبید، نه رگش، نه قلبش. شباهتی به زندگان نداشت. یکی از ریشسفیدان بینیاش را پوشاند و به زحمت و اکراه به صورت مرد نزدیک شد و آرام و لرزان گفت:
– میرزا جبار؟! آی میرزا جبار؟! صدامو میشنفی؟!
اما مرد که تا آن لحظه مثل چوب خشک بود، با دمِ پرحرارتِ پرسشکننده تحریک شد و در یک آن پیشپای جنازه دخترک، پای ستون نقش زمین گشت. در حین سقوط، به مجسمه زن فشار آورد و آن را هم با خود به زمین انداخت. صدای “گرومپ” گوشخراشی کارگاه را لرزاند. مجسمه خرد و خاکشیر شد، هزار پاره و دههزار تکه؛ پنداشتی هیچوقت جز مشتی خاک و تودهای بیشکل نبوده است؛ دود و بادِ هوا، همین. حاضرین از ترس عقب رفتند و سپس بر جسد بیجانِ میرزا پرتو افکندند. رنگ او هم به سفیدی خاک مجسمه بود. هنوز چشمانش باز بود و به سقف مینگریست. لبخندش افسوس بیشتری میپراکند و هنوز دنیایی با رضا و اقناع فاصله داشت. حالا میرزا جبار از اینکه رازش به همراه خود او مدفون، هزارپاره و جاودانه شده، خشنود بود.