خبر مرگ ملوس
وحید حیدرنژاد
در را باز کرد و داخل شد. سالن بوی سوسیس میداد. حمید را دید که پشت میزی در انتهای سالن نشسته و از تلویزیون درب و داغان قدیمی، که بالای در نصب شده بود فوتبال تماشا میکند. به فاصله چند ثانیه افتادن تلویزیون روی سر کسی که وارد میشود را در ذهنش تداعی کرد. بعد به سمت حمید رفت.
دست دادند و سلام نکردند. نشست و روبروی حمید به دیوار یخی سالن نگاه کرد. پیشخدمتی در کار نبود. اصغرآقا داد زد: «خوش اومدی آقا… چی بزنم؟!»
از دور برای اصغرآقا دست تکان داد و پسرش چند لحظه بعد آمد و یک شیشه پپسی جلوی دست او گذاشت. صدای فوتبال با نگاه احمقانهی حمید به شیشه برآمده تلویزیون. بوی سوسیس با گاز تیز پپسی. چرک کف و روغن ماسیده بر سقف مغازه. زمین و آسمان برای او قاطی شده بود. حمید هم کندذهنتر از آن بود که بخواهد از چهره غمگین کسی خبر ناگواری را جستوجو کند. کلافه بود. کلافهتر شد. شیشهنوشابه را برداشت و یک نفس سرکشید. بعد اشکش سرازیر شد.
حمید که اشکها را دید زد زیر خنده و گفت: «چیه؟ گازت پارهش کرد؟!»
یک آن از تعجب متوقف شد و بعد از خنده به انفجار رفت. خم شده بود روی میز و از اعماق وجودش قهقهه میزد. به حدی خندید که از چشمهای او هم اشک سرازیر شد. بعد از آن، انگار که از خندهی زیادی و یکنفره به ستوه آمده باشد، خودش را کمکم جمع کرد و گفت: «منظورم اینه که گازش -و باز خندید- گازش پارهت کرد، ها؟»
او گفت: «نه… گربهام مُرد!»
و بعد سرش را پایین انداخت و آرام گریه کرد. چند دقیقه در سکوت و گریهاش سپری شد. بعد دماغش را کشید و سرش را بالا آورد. حمید را دید که مثل آدمهایی که به احمقها نگاه میکنند، نگاهش میکند. با صدای دورَگه گفت: «چیه؟»
حمید گفت: «هیچی… درست میشه… بالاخره آدم به دیدن آدمای ک.س.خ.ل از نزدیک عادت میکنه.»
گفت: «چرا؟»
حمید گفت: «مردک خجالت بکش. مردم دارن هرروز بیخ گوشِت تو میدون و چادُرآباد میمیرن. کاسبا یک ساله دارن ضرر میدن. پسرجماعت خایه نداره زن بگیره… دخترا نمیدونن به کی بدن به کی ندن؛ بعد تو نشستی روبروی من میگی گربهم مرد! گربهت مرد؟ خب به ک.ی.ر.م که مرد؛ به ت.خ.م.م که داری گریه میکنی واسه یه گربه… جون آدما کف خیابون تو دستشونه بعد این رفیق ک.س.خ.ل ما داره واسه گربهش گریه میکنه… ک.س.م.غ.ز!!! »
او سکوت کرد. بعد بلند شد و گفت: «یه لحظه بیا بیرون.»
و خودش جلوتر از حمید راه افتاد. درِ مغازه را بست و رفت سراغ ماشینش. صندوق عقب را باز کرد و یک بشکه چهارلیتری را برداشت و آمد ایستاد وسط پیاده رو. ساعت سه ظهر بود و شهر به گورستان شبیه شده بود. چند لحظه منتظر ماند تا حمید بیاید. نیامد. نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمیزد. حمید نیامده بود. دوباره به ماشین نگاه کرد که در صندوق عقبش را نبسته بود. با خود فکر کرد تا حمید نیامده فرصتش را دارد که برود در صندوق را ببندد و برگردد. همین کار را کرد. اما تا در را بست. حمید را دید که دم درِ ساندویچی اصغرآقا ایستاده و مثل احمقها نگاهش می کند. حمید می رفت که برگردد داخل و فوتبالش را نگاه کند. ناگهان او داد زد: «وایسا ببینم!!!»
حمید ایستاد.
او، بشکه را از روی زمین، کنار پایش برداشت و رفت و سر جایش، وسط پیادهرو ایستاد. سر بشکه را باز کرد و با بوکردنش دوباره از بنزینبودنش مطمئن شد. بعد رو به حمید گفت: «هم به خاطر تو… هم به خاطر مردمی که گفتی دارن میمیرن و بدبخت میشن… هم به خاطر گربهم… ملوس!»
بعد بشکه را روی هیکل خودش خالی کرد و فندکش را از جیب داخلی کتش درآورد و خودش را آتش زد. درِ ساندویچی اصغرآقا نیمه باز مانده بود.
نه بوی سوسیس میآمد.
نه صدای فوتبال.
حمید زیر لب گفت: «اصغر!»
و ماتش برد.