داستانی از زبير رضوان

نقش بر آب

تنها بود و در سراسر رودخانه مرغابی دیگری دیده نمی شد. چیزی به ذهنش نمی‌آمد. تقلاً کرد به این فکر کند که چگونه و از کجا به این‌جا آمده است. چیزی بیشتر از یک جفت دست زمخت و چروکیده به یادش نیامد. دستانی‌ که هنگام چشم‌ گشودن، میان آن‌ها قرار داشت و او را آرام به رودخانه رها کردند.

مانند پر سبک بود و باد خفیفی او را آهسته به روی آب این طرف و آن طرف می‌برد. متوجه شد که از موج‌های خفیفی که باد بر روی آب می‌سازد و پی‌هم از زیر شکمش رد می‌شوند، لذت می‌برد. در آب تصویر شکستۀ خودش را دید. یک مرغابی سفید با منقاری زردرنگ و زننده. رنگ سفید او بر بدن چوبی‌اش درست ننشسته بود و به نظر می‌رسید او را ناشیانه رنگ کرده‌اند.به اطرافش نگاه کرد، هوا هنوز روشن نشده بود. چشمانش رد روشنایی را گرفتند؛ آب رودخانه، ریگ‌زار نم‌کشیده و محدود، کوپه‌یی پوشیده با خس و برگ و چوب، درخت‌ها، درخت‌های دورتر، کوه و منبع اندک و نامعلوم روشنایی از آن‌سوی کوه و از دل آسمان.

هوا که اندکی روشن شد، واق‌واقی به گوشش رسید. حس می‌کرد این صدا آشناست اما پیش از این آن‌ را نشنیده بود. صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد. رد صدا را گرفت و موجودی مانند خودش را با اندکی تفاوت دید. یک مرغابی سفید با بال‌های بزرگ برفی در حال پرواز بود. مرغابی سفید پایین و پایین‌تر آمد و با واق واق بلندی بر آب نشست.

مرغابی چوبی پیش رفت تا به او نزدیک‌تر شود. مرغابی تازه‌وارد شبیه تصویر شکستۀ خودش بود که لحظه‌یی پیش در آب دیده بود، اما خوش‌آیندتر، نظم‌یافته‌تر و سفیدتر بود. منقارش نیز شبیه او اما خوش‌تراش‌تر از منقار او بود. آن یکی اندکی هم بزرگ‌تر و قوی‌تر از او به نظر می‌رسید.

مرغابی تازه‌وارد هم به سوی مرغابی چوبی شنا کرد و در برابرش ایستاد. مرغابی چوبی خواست که واق بزند اما متوجه شد که نمی‌تواند صدا بکشد. گلوی خشک و بی‌سوراخش آواز نداشت و منقارش نیز باز نمی‌شد.

مرغابی تازه‌وارد با منقارش، آهسته به صورت او نول زد و مرغابی چوبی سبک و آرام عقب رفت. مانند کاه.  دوباره پیش آمد و مرغابی تازه‌وارد او را دوباره نول زد. مرغابی چوبی باز به عقب رفت. مرغابی تازه‌وارد سریع‌تر آمد و این بار با منقارش او را محکم هل داد و به چهار طرفش دوری زد. انگار چیزی مهمی در او نیافت. کمی دورتر شنا کرد و واق واق کنان به هوا رفت.

مرغابی چوبی از این پیش‌آمد هیچ چیزی دست‌گیرش نشد. تلاش کرد از او تقلید کند اما غیر از شنا روی آب کار دیگری ازش بر نیامد. تلاش کرد مانند او دو بال چوبینش را از بغل جدا کند، اما بال‌هایش باز نشدند. چندبار تلاش کرد. بی‌فایده بود و این اندک‌اندک دلتنگش می‌کرد.

هوا دیگر روشن‌ شده بود و چشم مرغابی چوبی با نور روشن تری آشنا می‌شد. نور، منبعش گلولۀ بزرگی بود در آسمان که از آن‌سوی کوه بلند شده بود. مرغابی می‌توانست دامن پررنگ‌تر روشنایی را بهتر از پیش ببیند که دیگر رودخانه را پوشانده بود.

آسمان را صدای واق واق دوباره برداشت اما این بار یکی دوبار نه، چندین بار تکرار شد و گروهی از مرغابیان به رودخانه نزدیک‌ شدند و به روی آب فرود آمدند.

حیرت مرغابی چوبی دوچند شد و انتظار یک پیش‌آمد دیگر را داشت. این بار در کنار آن مرغابی سفید، چند مرغابی سفید دیگر نیز بودند، مرغابی‌های سیاه و خاکستری، مرغابی‌هایی با خال‌های سبز و سیاه بر بال و منقارهای گوناگون: زرد، نارنجی، سیاه و بلوطی.

دوباره شاد شد و فکر کرد این این‌بار می‌تواند مانند آن‌ها واق بزند و یاد بگیرد که پرواز کند. مرغابیان سروصداکنان دورادور او جمع آمدند و هر کدام به او نولی زدند و او را به سویی هل دادند. مرغابی سیاه هلش داد و او مانند کاهی به سوی مرغابی خاکستری رفت. خاکستری هلش داد و به سوی مرغابی سفید و بزرگ اولی رفت. او را شناخت و خواست دوباره واکنش نشان دهد اما دوباره صدایی از او بر نیامد. مرغابی سفید نیز او را با منقارش هل داد و او دور رفت.

اندوهی بر دلش نشست، اندوه بزرگ‌تر شد و بر دلتنگی اش افزود، اندوهی ناشناخته و سنگین. گلوی چوبینش درد سوزناکی کرد و احساس کرد از بغض ناشناخته وزن می گیرد، اما هنوز سبک بود و روی آب آرام می‌چرخید. مرغابیان واق‌زنان دور شدند و بال زنان یکی از پی دیگر پرواز کردند.

مرغابی چوبی آخرین تلاش و توانش را به خرج داد تا بپرد اما نشد و این ناامیدش ساخته بود. چشم‌هایش نم شدند و این نمی با سوزی سینۀ چوبینش همراه بود.

پرواز خوش‌آیند آن‌ها را دید و دید چگونه بر فراز او هم دوری زدند و رفتند. احساس بی‌‌هوده‌گی کرد و آرزو کرد که کاش این اتفاق‌ها نمی‌افتادند. با دیدن مرغابیانِ در حال بلندتر و دورتر شدن اندوه‌گین‌تر شد. از بی‌هودگی خسته می‌شد و از خویش بیزار.

ناگهان صدایی او را تکان داد. صدا بسیار بلند بود، حتی بلندتر از صدای برخاسته از ضربه‌های منقارهای مرغابیان بر بدن چوبی او. صدا ترسناک و برایش جدید و ناشناخته بود.  صدا یک‌آن بلند شده بود و بعد از آن صداهای دیگر، واق‌واقی دردناک، ترپ ترپ بال‌ها، صدای افتادن جسمی در آب و دوباره بال زدن به روی آب. شلپ… شلپ… شلپ… و خاموشی.

این همان مرغابی سفید و برفی بود. همان آشنای نخستین که این بار مانند بارهای پیش فرود نیامده بود. این بار واق بلندی زده بود، افتاده و بال هایش دو سه باری به شدت بر آب خورده بودند و آرام شده بودند. پس از آن، آب و موج‌هایی که از زیر دل مرغابی چوبی می‌گذشتند، سرخ شده بود.

صدای دیگری برخاست اما او دیگر نترسید. مرغابی چوبی موجودی بزرگ‌تر از خودش را دید که در حال بیرون شدن از همان کوپه بود  که در کنار رودخانه با خاشاک و برگ و چوب پوشانیده شده بود.

مرد، میلۀ آهنینی در دست داشت و  آن را با بندش به دوش انداخت. مرد به قایق کوچکی نشست که در کنار آب قرار داشت. قایق بال‌زنان با بال‌های چوبی‌اش، مانند یک مرغابی بزرگ به روی آب پیش آمد.

لحظاتی بعد، دو دست از قایق دراز شدند و مرغابی سفید و خونین را از آب برداشتند. مرغابی چوبی، آن دست‌های زمخت و خشن را شناخت.

 

آدرس تلگرام كنصفر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *