«دستهایش»
پیرمرد مطمئن بود آن شب به آرزویش میرسد. فقط صدای خشخش سنگریزههای زیر پا و صدای بیرمق جوی آب آنسوتر به گوش میرسید. در غروب هلال نازک ماه، آسمان به سرعت تیره و اولین ستارهی شب پیدا شد. داغی گرمای مرداد هنوز در تن سنگها بود. تنها نور چراغهای کوچه و بعضی خانههای آبادی سوسو میزد.
ما از کوه مقابل گورستان روستا بالا میرفتیم. پیرمرد یک بیل را بردوش گذاشته بود و در دست دیگرش کلنگ بود. بعد از مدتی، باید میایستاد تا نفسی تازه کند. دو ساعت بعد به سطح نسبتا همواری رسیدیم. خیلی وسیع نبود ولی به مقصد رسیده بودیم. این سومین شب بود که در آن حوالی میچرخیدیم. لوازم فلزیاب را که از کیف درآوردم، پیرمرد رسید.
گفتم: «امشب هم اگر چیزی پیدا نکنیم من دیگه نیستم. مردم دارند شک میکنند.»
پیرمرد گفت: «به مردم چه ربطی داره. تازه مَرده و قولش. یادت که هست؟»
دستگاه را سرهم کردم. به سمت محلی رفتم که شبهای قبل نگشته بودیم. میلهی دستگاه را خیلی آرام به چپ و راست حرکت میدادم. نباید هیچ نقطهای از قلم میافتاد. شاید همان نقطه محل چیزی بود که دنبالش بودیم.
پیرمرد روی زمین نشست و گفت: «یادش بخیر. یک زمانی از اینجا تا آن بلندی کمِ کم سیتا درخت بود. حالا چی؟ مونده همین یک درخت گردو.»
صدایش را میشنیدم اما حواسم به کار بود. پیرمرد گفته بود چیزی در این محل چال کرده و حالا من که داماد دخترش هستم، باید کمک کنم تا آن را پیدا کند. اول فکر میکردم طلا یا فلز گرانبهایی در زمین مخفی کرده. اما کمکم نظرم برگشت. با بالا رفتن سن آدمها، علایق و اولویتهایشان تغییر میکند.
چند قدم مانده به درخت گردو صدای بوق دستگاه تغییر کرد و سرعت چشمک زدن چراغ روی آن شدت گرفت. با خوشحالی گفتم: «همینجاست.»
پیرمرد به سرعت به سمت من آمد و با کلنگ از محلی که علامت زده بودم شروع به کندن کرد. چالاکیاش در کندن، تجربه سالها گورکنی برای اهالی روستا بود. خاک که نرم شد، من هم با بیل کمک کردم تا چاله عمیق شد.
خودش هم نمیدانست چقدر باید زمین را گود کنیم. اما با امیدواری به کار ادامه میداد. درست وسط چاله، زیر نور فانوس، سیاهی یک نایلون پیدا شد.
داخل چاله رفتم و دو دستی کیسه را بیرون کشیدم. کیسه محکم بود و بلند. سرتاسر کیسه باطنابی پوسیده بسته شده بود. به راحتی میشد حدس زد داخلش یک تفنگ است. پیرمرد کیسه را پاره کرد و با لبخند گفت: «تا بهحال برنو دیده بودی؟»
دستی به سرتاسر تفنگ که زیر نور فانوس برقی میزد کشید و آن را از کمر باز کرد. تنها فشنگ داخل آن را درآورد و دوباره جا زد. قنداق آن را بر کتف گذاشت و بیهدف نشانه گرفت.
گفت: «شک ندارم هنوز مثل روز اول کار میکنه.»
گفتم: «نکنه میخواهی کسی را بکشی؟»
گفت: «آره ولی قبلش باید چاله رو عمیقتر کنیم.»
فقط یک بیل دیگر کافی بود تا استخوانی را که زیر تفنگ بود پیدا کنم. استخوان ظریف و کوتاهی بود. بقیه خاک را با دست کنار زدم. در لابلای خاک تکههای کوچک استخوان را لمس کردم. تکههای جدا از هم انگشتان یک دست. شبیه دست یک بچه بود. شاید هم یک زن.
پیرمرد به داخل چاله آمد. دستهای پر چین و چروکش را کاسه کرد و استخوانها را در آن ریخت. خاکش را گرفت و از نزدیک به آن خیره شد.
هیچوقت چهرهاش را تا آن اندازه آرام ندیده بودم. لب چاله نشست و برای مدتی طولانی ساکت ماند. من هم گوشهای نشستم و لبی تر کردم. از کنار ریشههای بیرون زده درخت گردو، ماری بیرون آمد و بدنبال طعمه راهی شد. به نظر میآمد کارم با دستگاه تمام شده.
پیرمرد تکههای استخوان را به جای اول برگرداند و شروع به کندن دو سوی چاله کرد. به اندازه قد یک آدم چاله را بزرگ کرد. به نسبت اندازه بیل میدانست چقدر باید بکند.
کارش که تمام شد تعریف کرد استخوانها متعلق به زنی است که در جوانی عاشقش بوده.
– پس چرا بالای کوه دفن شده بود؟
– پدر بزرگت او را آنجا دفن کرده بود.
تعریف کرد قبر مردی که با بیست سال اختلاف سن با این دختر ازدواج کرده بود هم همان حوالی است. اما برایش اهمیتی ندارد.
– یعنی چی؟ میخواهی بگویی خودش هر دو را کشته بود؟
– بله.
– و تو همه این سالها، این موضوع را از من مخفی نگهداشته بودی؟
– …
– پس حتما میتونی بگی که چطور بعد از آن شب برای همیشه ناپدید شد.
– بله.
پیرمرد گلنگدن تفنگ را کشید. کف قبر خوابید. رو به قبله. درست مثل اسکلت زن داخل قبر. تفنگ را بغل کرد طوری که سر تفنگ زیر چانهاش بود و شلیک کرد.
– فقط نپرس که چرا تماشا میکردم.
بهش قول داده بودم.
ساسان خلیلی
به خوبی تونستید با استفاده جریان سیال ذهن ارتباط پدیداری ای برقرار کنید بین شکلهای مختلف ترس از درد و ترس از مرگ.