ایمیل‌ها – داستانی از محمدمسعود خورشید

«ایمیل‌ها»

 

پسرم

امروز صبح ایمیلی از طرف دوست خوبم آقای عسگری به دستم رسید. آقای عسگری حسابی از دستت ناراحت بودند. کلی ازت گله کردند و گفتند که احتمالش است که اخراجت کنند. ازت می‌خواهم در اسرع وقت، بعد از خواندن ایمیل‌م توضیحات تکمیلی را برایم بفرستی.

پدرت از آنکارا

***

پدر جان…

همان‌طور که خواسته بودید بعدازاینکه موفق شدم در تهران کارشناسی مدریت بیمه را بگیرم به سفارشتان در بیمه‌گری عسگری به‌عنوان کارآموز استخدام شدم. در این مدت کوتاهی که در استخدام بیمه‌گری عسگری بودم توانستم با کارآموز خود و تحت نظر ایشان چند پرونده را با موفقیت تکمیل کنم.

راجع به ‌اتفاق پیش‌آمده هم کاملاً گیج شده‌ام، نمی‌توانم درک کنم که کجای کار را اشتباه کرده‌ام، وظیفه‌ام را به‌درستی انجام داده‌ام و حالا می‌خواهند اخراجم کنند! برای اینکه موضوع برایتان روشن‌تر شود شرح کامل وقایعی که در این پرونده اتفاق افتاد را می‌نویسم.

سرصبح بود که گزارشی از سوله‌ای در خارج از شهر برایمان فرستادند و آقای عسگری هم ما را به‌عنوان کارشناس فرستاد تا موضوع را برسی کنیم. مثل همیشه شعبانی رفت و سمت شاگرد نشست و گفت:«بشین پشت فرمون باید پرونده رو بخونم» بعد درست مثل همیشه روی صندلی چمباتمه زد و شروع کرد به خواندن.

ـ «عجب منظره‌ایه این‌طور نیست آقای شعبانی؟!»

ـ «اصلاً فکر نمی‌کردم بیرون از تهران هم بشه همچی جایی رو پیدا کرد.»

ـ «اوهوم!»

از وقتی‌که از شهر خارج شدیم دستش را زیر چانه‌اش گذاشته  و به جاده‌ای که از بغلش می‌گذشت نگاه می‌کرد. هرچه سؤال ازش می‌کردم همین‌طوری جواب سربالا می‌داد، نمی‌شد باهاش مثل آدم صبحت کرد. مردیکۀ ازخودراضی حالم ازش به‌هم می‌خورد.

پس از هشت ساعت سکوتی زجرآور بالاخره به محل حادثه رسیدیم. نمی‌دانم چطور این منطقه را هم جزو حوضه کاری ما حساب کرده بودند دیگر تقریباً توی شمال کشور بودیم، توی یک شهر کوچک که می‌شد گفت تمام شهروندانش در همان سوله کار می‌کردند. وقتی رسیدم دود از همه‌جایش بلند می‌شد. دو نفر زن و شوهر که ظاهراً صاحب‌ملک بودند بچه‌ای بغلشان بود و لبۀ آمبولانس با پتویی روی دوششان نشسته بودند. آن‌طرف‌تر هم دسته‌ای از کارگران ایستاده بودند و یکی دوتا می‌آمدند و به کارفرمایشان دل گرمی می‌داند مأمورهای آتش‌نشانی هم با آن کلاه‌های قرمزشان این‌طرف آن‌طرف ول می‌خوردند و بعضی‌هایشان هم هنوز داشتند روی خاکسترها و قسمتی که هنوز سالم بود آب می‌ریختند.

ـ «هی پسر! برو با صاحب‌ملک صبحت کن.»

“جوری بهم دستور می‌ده که انگار شاگرد‌ دُکُونش‌م.” این را بهم گفت و خود آشغالش هم رفت تا گزارش‌های آتش‌نشان‌ها را بگیرد. جوری با فیس و افاده راه می‌رفت که انگار صاحب همه است. مطمئنم که با همان لحن عوضی و دستوری‌اش هم داشت با فرمانده آتش‌نشان‌ها صحبت می‌کرد.

خلاصه رفتم پیش صاحب‌ملک. چهره دوست‌داشتنی‌ای داشت از آن چهره‌هایی که مهربانی درشان موج میزند. بااینکه چهل بیشتر نداشت اما مثل پدربزرگ‌ها بود، دلت می‌خواست روی پایش بنشینی و برایت شاهنامه بخواند. جوری با کارگرهایش خوش‌وبش می‌کرد و جوری آن‌ها برایش ناراحت بودند که فکر می‌کردی پدرشان است. رفتم جلو.

ـ «ببخشید مزاحمتون شدیم! بابت اتفاق افتاده واقعاً متأسفم.» دستی روی شانه کارگری که روبه‌رویش ایستاده بود گذاشت و بعد با چند کلمه بدرقه‌اش کرد. آن‌قدر آهسته حرف می‌زد که بااینکه بغلش بودم هم نشنیدم. این‌جور آدم‌ها همیشه با آرامش‌اند.

ـ «دوباره عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم اما به توضیحتون راجع به اتفاقی که اینجا افتاده احتیاج داریم.»

ـ «چیز زیادی نمی‌دونم آقا. با همسرم در حال تماشای تلویزیون بودیم که دخترم آمد و گفت داره سوله آتش می‌گیره. اخه پنجرۀ اتاق دخترم روبه‌روی سوله‌ست» بعد با دست پنجره اتاق دخترش را نشان داد که فاصلۀ چندانی هم با سوله نداشت.

ـ «قبل از اینکه این اتفاق بیافته، یعنی موقعی که کارگرا هنوز کار داشتند می‌کردند هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد؟»

ـ «نه آقا همه‌چیز مثل سابق بود.»

ـ «به کسی مشکوک نیستید؟! مثلاً کارگری عصبانی که اخراج شده یا رقیبی چیزی؟!»

ـ «نه تا حالا یک کارگرم هم اخراج نکردم. غیر ازاینجا هم سوله بافندگی این اطراف نیست.»

ـ «خودتون راجع به اتفاق افتاده چی فکر می‌کنید؟!»

ـ «چیز زیادی نمی‌دونم آقا. اما آتش‌نشان‌ها گفتن که احتمالاً به خاطر اتصال کوتاه بوده.»

ـ «که این‌طور. خب کسی هم صدمه‌دیده؟!»

ـ «فقط سگ نگهبان سوله…» کمی بغض کرد، قیافه دخترش هم وقتی‌که اسم سگ آمد رفت تو هم «… گرگی مرد»

ـ «پس خداروشکر کسی هم آسیب‌ندیده بعد از تکمیل پرونده اطلاعات رو در اختیارتون می‌ذاریم احتمالاً بیمه تمامی خسارت‌ها رو می‌ده. با اجازه!» اخم کردند و چپ‌چپ بهم نگاه می‌کردند. “خدا رو شکر کسی آسیب‌ندیده!” احمقانه‌ترین چیزی بود که می‌توانستم بگویم.

شعبانی داخل سوله داشت نمونه برمی‌داشت، از فرصت استفاده کردم و رفتم تا چند مورد را برسی کنم. طبق گفته صاحب‌ملک و چیزی که از آتش‌نشان‌ها شنیدم، آتش از سمت چپ سوله جایی که تابلوی برق وجود داشت شروع‌شده بود. برای اطمینان رفتم و نگاهی انداختم.

همان‌طور که گفته بودند آتش احتمالاً ازاینجا شروع‌شده و رفته به سمت انبار که درش پنبه و ابریشم و این‌جور چیزها بوده بعدازآن هم با توجه به انبار بغلی که درش روغن و پارافین و.. وجود داشته، آتش باقدرتی بیشتر به دیگر بخش‌ها سرایت کرده. با توجه به این شواهد عمراً اگر شعبانی می‌توانست این‌یکی هم سگ‌خوری کند و بگوید که عمدی بوده.

داشتم برسی می‌کردم و نمونه برمی‌داشتم. تا شعبانی مرا دید صدایم زد: «هی پسر! برو ببین خسارت احتمالی چقدر بوده.» دلم می‌خواست وقتی می‌گوید “پسر” یک‌مشت به آن صورت ازخودراضی مغرورش بزنم.

دوباره برگشتم پیش صاحب‌ملک دخترش را بغل کرده بود و راه می‌برد نزدیک رفتم «ماشالا چه دختر نازی دارین!»

ـ «ممنونم آقا»

ـ «راستش می‌خواستم ببینم چقدر سرمایه اینجا بوده؟ میدونید؟! تا خسارات رو حساب کنیم و بهتون پرداخت کنیم.»

ـ «نمی‌دونم. باید دفتر حساب‌وکتاب‌هام رو برسی کنم. به‌زودی خبرتون می‌کنم اما تقریباً سیصد تومن.»

ـ «ممنونم!»

صدای بوق ماشین آمد. برگشتم دیدم شعبانی داخل ماشین نشسته و برایم دست تکان می‌دهد. از صاحب‌ملک عذرخواهی کردم و باهاش خداحافظی کردم. بعد به سمت ماشین راه افتادم.

شعبانی داشت گزارش‌های آتش‌نشان‌ها را می‌خواند. پوزخند کثیفی روی صورتش بود.

ـ «چقدر مردم دوست‌داشتنی‌ای بودند چه مردی محترمی بود صاحب‌ملک، نه؟!»

ـ «محترم! مردیکه از اون شارلاتاناست.»

«فکر نکنم! ندیدی چقدر با کارگراش صمیمی بود و چه احترامی براش قائل بودند؟! کافیه دو کلمه باهاش حرف بزنی تا بفهمی.»

ـ «همه شارلاتانا همین‌طورین پسر جان! طرف یک شیاد درجه یکه. آتش‌سوزی هم کار خودش بوده، می‌خواد با خسارتش سوله داغون و قدیمیش رو دوباره بسازه.»

“تنها شیاد اینجا تویی”

ـ«چی؟! تو چیزی گفنی؟!

ـ «نه!»

“صاب مرده چه گوشای تیزی هم داره” مردیکۀ شیاد مطمئنم یک جای کارش می‌لنگد. چهار پرونده باهم حل کردیم و یکی‌اش هم خسارتی به مال‌باخته تعلق نگرفت. نمی‌دانم چطور می‌خواهد از گیر این‌یکی بگریزد. شواهد خیلی واضح بود. کاملاً مشخص بود که آتش‌سوزی اتفاقی بوده، ازاین‌دست اتفاقات همیشه در سوله‌های ریسندگی می‌افتد.

ـ «آتش‌نشان‌ها می‌گفتند اتصال کوتاه بوده؛ خودم شخصاً برسی کردم ظاهراً درسته.»

ـ «تو هیچی حالیت نیست پسر جان! گزارشات رو کی کامل خونده؟!  کی همش رو برسی کرده؟! خود همین “اتصال کوتاه” هم به خاطر دست‌کاری بوده، تو کل مغازه هم پارافین پاشیده شده بود. بوش رو از ده فرسخی می‌شد حس کرد. مطمئنم با جوابی که آزمایشگاه می‌ده ثابت میشه که از قبل برنامه‌ریزی‌شده براش.»

“هیچی حالیم نیست‌ها! نشونت می‌دم.” تا خود اداره دهانش را بسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد بعد هم پیاده شد و رفت. وقتی داشتم پیاده می‌شدم چشمم به گزارش آتش‌نشانی افتاد. سریع برداشتمش و با گوشی چند عکس ازش گرفت. سرم را که بلند کردم دیدم دارد برمی‌گردد درست همان‌طور که برداشته بودمش سرجایش گذاشتم بعد گوشیم را انداختم زیر صندلی. وقتی آمد سرم را خم کردم که مثلاً دارم دنبال گوشیم می‌گردم. گزارشات را برداشت و رفت.

مطمئن بودم که ریگی به کفشش داشت برای همین بعد از کار یک‌راست رفتم خانه و نشستم به خواندن گزارشات. طبق گزارشات به علت مشکل در فیوزها، در تابلو اتصال کوتاه اتفاق می‌افتد و بعد به علت جریان بالا سیم‌ها و برخی از قطعات تابلو می‌سوزند و آتش می‌گیرند. و به این شکل آهسته‌آهسته از ساعت چهار که سوله تعطیل‌شده بوده و هنگام قطع برق این اتفاق رخ‌داده تا حدوداً ساعت نه آتش در کل سوله پخش‌شده.

گزارشات را که خواندم به این فکر افتادم که تحقیقات خودم را شروع کنم. هم برایم تمرین بود و هم اگر موفق می‌شدم یک گزارش درست‌وحسابی تهیه کنم، نمره‌ام کلی بالاتر می‌رفت. از طرفی به حرف‌های شعبانی هم اعتمادی نداشتم. پس صبح اول وقت بدون اطلاع دوباره به سوله رفتم و چند نمونه از تمامی بخش‌های سوله برداشتم. و بعد نمونه‌ها را برای آزمایشگاه خودمان فرستادم، سپس رفتم سراغ یکی از مهندس‌های برقی که از دانشگاه می‌شناختم، موضوع را برایش مطرح کردم، گفت که چنین احتمالی وجود دارد؛ پس ازش خواستم نظراتش را بنویسد و توضیح دهد که چطور امکان افتادن چنین اتفاقی وجود دارد. بعدازآن هم چند گزارش مشابه دیگر راجع به آتش‌سوزی کارگاه‌های ریسندگی پیدا کردم و آن‌ها را هم وارد گزارش خودم کردم. تنها چیزی که منتظرش بودم، گزارش آزمایشگاه بود.

صبح روز بعد منتظر جواب آزمایشگاه تو اداره نشسته بودم که شعبانی آمد. جواب نمونه‌ها را آورده بود. باید بودی و می‌دیدی چه برقی در چشمانش بود. معلوم بود از اینکه بیمه خسارتی نمی‌دهد لذت می‌برد. آمد جلویم ایستاد و گفت: «همونطورکه گفته بودم مردیکه شیاد همه‌جارو پارافین ریخته بود.» بعد هم رفت تو دفتر آقای عسگری و گزارشش را گذاشت روی میز.

جند دقیقه‌ای گذشت تا بالاخره نوبتم شد و رفتم آزمایشگاه گزارش نمونه‌ها را گرفتم. جوابش را از قبل می‌دانستم پس بدون اینکه لایش را بازکنم رفتم اتاق آقای عسگری. بالاخره آن‌قدر مدرک داشتم که این مورد زیاد به چشم نمی‌آمد. رفتم تو دفتر و گزارشم را گذاشتم روی میز.

آقای عسگری اول مال گزارش مرا خواند بعد شروع کرد به خواندن گزارش شعبانی.

ـ «هوومم…. هوووممم. خب اول از جفتتون بابت این گزارش تشکر می‌کنم، مخصوص از تو شعبانی جان. اما، شما صادق آقا! پدرت خیلی تعریفت رو کرده بود، انتظارم ازت بیشتر بود. پدرت بهم گفته بود که کار با شعبانی رو دوست نداری اما فکرش رو نمی‌کردم که این‌طور بچه‌گانه بخوای زیرآبش رو بزنی. تو می‌دونی این شرکت برای این بچه‌بازی تو چقدر باید هزینه بده؟! اونم در این شرایط بدی که الآن ما درش قرار داریم؟! می‌دونی که چقدر رومون فشاره؟! فعلاً تو نمی‌خواد بیای سرکار. گذارش‌ت هم بردار ببر.»

پدر می‌بینی که چقدر شرایط پیچیدست؟! فهمش برایم سخت است که چرا آقای عسگری از گزارشم آن‌قدر ناراحت شده که می‌خواهد از کار اخراجم کند. حتی قبول نکرد که به‌عنوان یک گزارش مردود هم، ثبتش کند. بعداز این ایمیل برایت نسخه‌ای از گزارشم را هم می‌فرستم تا بخوانی. راستی گزارش آزمایش‌ها هم نشان می‌داد که تنها در انبار دوم پارافین وجود داشته.

متأسفم که در این شرایط سختی که در مأموریت داری نگرانت کردم.

صادق – تهران

 

محمدمسعود خورشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *