شایسته اسماعیلی

بوهای کهنه – داستانی از شایسته اسماعیلی

برای تمام لحظات پیر و کبودی که روزگاری بر من گذشت؛

امروز هم هیچ سایه‌ای از خودم را نکشتم. نشسته‌ام روبه‌روی خودم و همچنان دارم خودم را تو روی خودم تف می‌کنم.

سلام. هوا دارد تاریک می‌شود و من هنوز از روی صندلی‌ام بلند نشده‌ام، از نشستن و ایستادن و دولاشدن و دویدن و خسته‌شدن خسته شدم. من، ترکیب ناخوشایندی از اندوه و ملال و درماندگی و حسرتم. از خواب بیدار می‌شوم و تا زمانی که دوباره به خواب بروم نداشته‌ها و نشدن هایم را می‌شمارم. به هر ریسمان مرئی و نامرئی‌ای که دم دستم بیاید، چنگ می‌زنم و می‌آویزم. یکی از این ریسمان‌های نامرئی، تصویر جاندار و متحرکی‌ست از منی که کاسه‌ی سر یکی شبیه خودم را در چنگ گرفته و دارد فشارش می‌دهد. همچنان فشارش می‌دهد و چیزی عوض نمی‌شود. همچنان فشارش می‌دهد و چیزی عوض نمی‌شود. همچنان فشارش می‌دهد و سردرد تمام نمی‌شود.

سرم را بلند می‌کنم، گردنم را دراز می‌کنم و باز یادم می‌آید که هنوز چشم‌هایم را باز نکرده‌ام، بازشان می‌کنم و به بالاترین گوشه پنجره نگاه می‌کنم، می‌بینم که زنگ زده است، چشم‌هایم را کمی آنطرف‌تر می‌آورم و نگاهم می‌خورد به هفت هشت تا تکه رنگ روی شیشه که سفت و ماندگار شده‌اند، آن‌ها هم یادگار همان اوستای ناشی‌اند که فقط می‌خواست رنگ بپاشد، برایش مهم نبود کجا می‌پاشد.

هوا کاملاً سیاه و سفید شده است، صدای اذان همچون نجوایی خفه به گوش می‌رسد، همسایه‌ی مستأجرمان لامپ زردرنگ جلوی درش را روشن کرده است و من می‌دانم که هر چه زودتر مجبور می‌شوم بلند شوم.

پدرم از بالای پنجره بالا سرم صدایم می‌کند، بیا بالا، کاری بکن، چیزی بگو، چیزی بخور. با خودم می‌گویم، تف بر آن چیز که باید برایش بلند شوم، تف بر هرچیز که می‌خواهد برایش بلند شوم، سپس بلند می‌شوم و از پله‌ها بالا می‌روم…

بوی قرمه‌سبزی سوخته از همان جلوی در می‌آید، مادرم هنوز نماز خواندنش تمام نشده است و صدای تلویزیون و اخبار بلند بلند به گوش می‌رسد…
همزمان که یادم می‌آید باز هم موهایم را نبسته‌ام و کش مویم را نمی‌دانم کجا گذاشته‌ام و اگر مادرم یک تار مویم را روی فرش ببیند دعا می‌کند کلِ سرم برای همیشه کچل شود، می‌دوم به سمت قرمه‌سبزی، می‌بینم که قرمه‌سبزی آخرین نفس‌هایش را کشیده و من فقط به لاشه‌ی سیاهش رسیده‌ام، شعله را خاموش می‌کنم و سعی می‌کنم از بین تمام خرت و پرت‌های پخش‌شده در کل خانه یک بند مو برای خودم پیدا کنم…

نماز خواندن مادرم تمام می‌شود، با عصبانیت چادرش را برمی‌دارد و به سمتم می‌آید، داد می‌زند: «دختره‌ی به‌دردنخور، صدبار بهت گفتم قبل اینکه شب بشود از آن اتاق بیا بیرون» و این وسط صدای اخبار از شبکه‌ی «ڕوداو» هم به گوش می‌رسد که می‌‌گوید: «کڕۆنا تەواو ڕۆژھەڵاتی گرتۆتەوە و بە ڕێژەیێکی بەرچاو گەشەی سەندوە، ھاووڵاتیان پێویستە تەواو وریای خۆیان بن»*

تلویزیون و مادرم با هم دارند داد می‌زنند، من هم دارم به بند موهایم فکر می‌کنم و آرزو می‌کنم هرچه زودتر بتوانم به روی صندلیم برگردم.

روی میز شام می‌نشینیم، پدرم هنوز یک نگاهش به تلویزیون و یک نگاهش به قاشقش است، مادرم هنوز عصبانی است و از قضا یک تار موی سیاه را هم از داخل ماستی که قرار شد به جای قرمه‌سبزی بخوریم درآورده است، من هنوز نمی‌توانم چیزی بگویم.

اخبار تمام شده است. ظرف قرمه‌سبزی شسته شده است و من هنوز بند مویی ندارم.

یکی که مثلاً دوست پدرم است به خانه‌مان آمده و پهلوی پدرم نشسته، از پدرم می‌پرسد از دخترت چه خبر؟ دانشگاهش باز نشده؟ پدرم چای داغ جلوی دستش را برمی‌دارد و می‌گوید: کاشکی هیچوقت باز نشود، همینقدر هم که رفت برای مریض شدنش کافی بود.

مادرم ادامه می‌دهد: از قبل هم مریض بود، خبر نداری، چه بسا الآن مریض‌تر شده و معلوم نیست چی به سرش دارد می‌آید، من همچنان در آشپزخانه‌ام و منتظرم کمی دیرتر شود تا به روی صندلی‌م برگردم. دوست پدرم می‌گوید: بهت که گفته بودم نفرستش بین اونا، اصلاً کی دخترشو واسه همچین رشته‌ای می‌فرسته تا اون سر دنیا؟ پدرم بقیه‌ی چایی‌اش را می‌خورَد و سرش را تکان می‌دهد، بعد می‌گوید: نباید اجازه می‌دادم تغیر رشته بدهد، مادرم هم هم‌زمان می‌گوید: پیش ما نمی‌آید، حرفی هم بزند به زبان بیگانه می‌زند، پاک با ما بیگانه شده است.

از اتاق پشتی به روی بالکن می‌روم و از آنجا به اتاقم برمی‌گردم. روی همان صندلی می‌نشینم و به لکه رنگ‌های یادگاری روی شیشه و نور زرد لامپ همسایه‌ی مستأجرمان نگاه می‌کنم، به زبان بیگانه با خودم روبرو می‌شوم و با همان زبان می‌نویسم که کله‌ی سرم درد می‌کند. برای تمام دفعاتی که نتوانستم به مادرم بگویم قرمه‌سبزی از قبل سوخته بود و من حتی اگر قبل از اذان هم می‌آمدم فقط به لاشه‌اش می‌رسیدم افسوس می‌خورم. از تمامی قرمه‌سبزی‌هایی که سوختن‌شان گردن من نبود و گردن من انداختن‌شان تنفر دارم. نمی‌خواهم چراغی روشن کنم و نمی‌خواهم حتی جهت صندلیم را عوض کنم. نه خویشتنی هست و نه گفت‌وگویی، اینجا فقط یک لاشه‌ی بیگانه وجود دارد که یک روزی می‌خواست با زبان بیگانه از زبان آشنا بگوید (بگذارید نقطه)

 

شایسته اسماعیلی

 

*کرونا کل شرق کوردستان را گرفته است و اعضای جامعه باید به شدت حواسشان به خودشان باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *