نورا گلیکمان (آرژانتین، ۱۹۴۳ – ) Nora Glickman
دانشیارِ گروه زبانهای رومیاییِ کالجِ کوئینز در دانشگاه شهریِ نیویورک است. در سال ۱۹۸۳ یکی از جانهای او¹ و در سال ۱۹۸۶ لِیب مالاج و تجارت بردههای سفید² را منتشر کرد. تخصص او در بررسی ادبیات آمریکای لاتین است و برخی از داستانهای کوتاهش به زبانهای انگلیسی و پرتغالی ترجمه شدهاند. داستان کوتاه مرد بادامزمینیفروش توسط یاشین آزادبیگی به فارسی ترجمه شده است.
آ*ل*ت سیاهش با دقت از زیپ شلوارش آمد بیرون و از این که توانست هوایی تازه کند و از فشار شلوار خلاص شود تقریبا شادمان شد. زیرا مرد بادامزمینیفروش شورت نپوشیده بود. زیپ شلوارش را باز گذاشت و آلتش را به شکلی ماهرانه زیر پیشبند سفیدی که او را از روغن داغِ سرخکردنی محافظت میکرد پنهان کرد.
بدو بیا، بادوم زمینی داغ دارم! اونقد داغه که دندونهات رو هم میسوزنه! بادوم
زمینی شیرین! بادوم زمینی داغ و سوزان
کیسههای نازک پلاستیکی را به دقت جلوی گاریاش پهن میکرد. روز که تمام میشد کنار خانهام که دو ساختمان آنطرفتر از مدرسه بود میایستاد تا از سر و صدای بچهها در امان باشد. وقتی که میدید دارم میآیم سر جایش مستقر میشد و به شکلی نصفهنیمه پشت قابلمهی سیاهِ داغِ چرب و چیلیای که بوی خوبی هم داشت کمین میکرد. قبل از آن که پیشبندش را بالا دهد منتظر میماند تا از جلویش رد شوم. در این باره با کسی حرفی نزده بودم. هیچوقت آلت کارلیتوس³ را ندیده بودم. عادت داشت موقع شاشیدن آلتش را مخفی کند اما میگذاشت تا ک*و*نش را ببینم. ک*و*نی شبیه ک*و*ن خودم. فقط یک خورده تپلتر. قبلاها، وقتی پدرم داشت در روزی داغ شورتش را میپوشید رشتهای موی سیاه و عرقکرده را که در قسمت پایین ضخیمتر میشد روی شکمش دیده بودم. بعد از آن بود که از من قول گرفت تا بدون در زدن وارد اتاق خوابش نشوم.
بنابراین وقتی بادامزمینی فروشِ باهیایی⁴ برای اولین بار آلت گوشتی و زشتش را نشانم داد شوکه نشدم. راستش من را بیشتر به یاد آلت نرم اسبی میانداخت که یههو و بیهیچ دلیلی شق و رق میشود. با خودم گفتم: «آه، خب، من را بگو که چه قدر شلوغش کرده بودم. این آلت که شبيه آلت اِل روانو⁵…» اِل روانو دوست داشت تا پاهایش را کاملا باز کند و با ادرارش روی زمینِ خاکی یادبودی بر جا گزارد. بخاری غلیظ که رنگ زرد غلیظی هم داشت به هوا بلند میشد و چنان حفرهای درست میشد که آدم فکر میکرد بارانی شدید و زلال خشم زمينِ تفتیده را برانگیخته است.
بعد از آلت نوبت صورتش بود. صورت مرد بادامزمینیفروش لاغر بود و ریشهایش به شکلی نامرتب روییده بود. در چشمهایش چیزی هویدا نبود. انگار پوست بیچین و چروکش معاملهای با باد کرده بود و گفته بود: «من به صورتت نگاه نمیکنم و تو هم چشمها و پیشونی و گونههام رو چروک ننداز» زیرا آدم نمیتوانست تشخیص دهد که او مردی پیر است و سن و سالش زیر کلاه بِرِهای که همیشه بر سر داشت پنهان بود
و بعد از صورت نوبت لبخندش بود: لبخندی تمسخرآمیز، کنایهآمیز و اسرارآمیز. لبخند کسی که میدانست همه چیز در لبخند خلاصه میشود زیرا او اصلا حرف نمیزد. اینها را فهمیدم اما جواب لبخندش را ندادم. آلت نمایانش من را نترسانده بود و فقط حس کنجکاویام را فرو نشانده بود. از خودم پرسیدم چرا مرد بادامزمینیفروش اینگونه میخندد: شاید برای درآوردن و بلندکردن آلتش به این لبخند نیاز داشت، درست مثل اِل روانو که برای شاشیدن نیاز داشت پاهایش را کاملا از هم باز کند.
البته او این کار را هر روز بعد از ظهر نمی کرد؛ فقط هر از چند گاهی آلتش را بیرون میآورد. حداقل همان موقعهایی که انتظارش را داشتم. بعضی وقتها دیر میجنبید و آلتش را زمانی بیرون میآورد که از جلوی گاری رد شده بودم. مرد بادامزمینیفروش با اشارهی انگشتش به من میگفت که به طرفش بازگردم. اما با خودم میگفتم «لعنت به این شانس» و به راهم ادامه میدادم.
همهچیز طبق معمول پیش رفت تا این که یک روز بعد از ظهر خواهرم آمد مدرسه دنبالم. داشتیم قدم میزدیم و سرمان با داستانی که سارا⁶ تعریف میکرد گرم بود. وقتی از جلوی گاری رد شدیم سارا محکم از شانهام گرفت و هلم داد و با عجله و حالتی هشداردهنده گفت:
«نگاه نکن دختر جون، اون مرد بادومزمینیفروش زیپ شلوارش رو باز کرد. راهت رو برو و اصلا نگاه نکن»
به هر زحمتی که بود نگاهی انداختم. او قبلا این کار را وقتی با کسی بودم نکرده بود. فکر کردم که باید خیال سارا را راحت کنم.
«نگران نباش. این آقا بادومزمینیفروش ماست. همیشه توی خیابونمونه. این اولینباریه که داری آلتش رو میبینی؟»
«نه، احمق، اما اون زیپ شلوارش رو…»
«آره درسته. این اولینباره که داری آلتش رو میبینی؟»
«میخوای بگی تو قبلا هم این آلت رو دیده بودی؟»
«البته! صدها بار! راستش مرد بدی نیست، کاری به کار آدم نداره. آلتش رو نشون میده و وقتی از جلوش رد شدی دوباره قایمش میکنه. آخه چه اشکالی داره؟»
«خدای من! یعنی چی که چه اشکالی داره؟ هیچ میفهمی چی داری میگی عزیزم؟ این کار چندشآوره! چرا تا حالا چیزی به ما نگفتهای؟ به مامان چی گفتی؟»
«هیچی.»
«هیچی؟ به کی گفتی؟ به دخترها؟»
«به هیچ کس. آخه چی باید بگم؟»
«اون چیزی رو که دیدی؟»
«من چی دیدم؟»
«خفه شو. دیگه حرف نزن. این مرد یا باید سر از زندون دربیاره یا دیوونهخونه. اون یه منحرفه. حالا میبینی چطور تنبیهش میکنیم. خودش هم میبینه. همین حالا با من میای و از خونه هم بیرون نمیری فهمیدی؟»
مرد بادامزمینیفروش مجبور شد به خیابان دیگری برود. برای مدتی طولانی به شکلی ناخودآگاه به جایی که قبلا میایستاد خیره میشدم تا ببینم آمده یا نه. و بعضی وقتها از فاصلهای دور مطمئن بودم که ظرف چشمبرهمزدنی بازتابی از او را دیدهام. (آلتش برای هواخوری از زیر پیشبند سفیدش بیرون میآمد) و همان لبخند تمسخرآمیز را به من میزد. اگر چه واقعی به نظر میرسید اما چیزی نبود که…
دیروز و در روشنایِ کامل روز و در وسط حیاط دانشگاه پسری خودنما را دیدم و دوباره به یاد آن بادامزمینیفروشِ باهیایی افتادم. این یکی توی کلاسی تاریک قایم شده بود و به بیرون نگاه میکرد. داشت آلتی تماشایی را راست و ریس میکرد و از پنجرهی باز کلاس بیرون میداد. بالاتنهاش را پشت کرکرهی پنجره پنهان کرده بود. چشمهایش با دقت از میان پرههای کرکره همهجا را میپایید و پاهایش پشت هرههای پنجره قرار داشت.
در مسیری باریک که از جلوی ساختمان میگذشت به راهم ادامه دادم و وانمود کردم که چیزی نمیبینم. قدمهایم را تندتر کردم و به تاثیرات گیجکنندهی مرد بادامزمینیفروش و این یکی آلت فکر کردم و تلاش کردم چیزی را به خاطر بیاورم. میدانستم که این وسط چیزی کم است. وقتی به نبش خیابان رسیدم سرم را به آرامی چرخاندم و آن چیز بسیار مهم را به خاطر آوردم: لبخند.
نورا گلیکمان (ترجمه: یاشین آزادبیگی)
- Uno de sus Juanes
- Leib Malaj y la tratra blancas
- Carlitos
- Bahia: از شهرهای جنوب غربی استان بوئنس آیرس در آرژانتین
- El Ruano
- Sara