داستانی از الکس ترنر – برگردان: فرشاد صحرایی

«سه انتخاب»
داستانی از الکس ترنر
برگردان: فرشاد صحرایی

در تونل متوجه شدم که سه انتخاب دارم. وقتی فکر کردم که این پیشنهاد از لطف‌شان است، ماندم که آیا فهمیده‌اند که چه دوراهی‌ای را روبرویم فرستاده‌اند. مشکل آن‌جا بود، اگر به انعکاست در آینه‌ی طرف چپ نگاه می‌کردم، تصویر واقعی‌ات و انعکاسش در طرف راست را از دست می‌دادم. و اگر به طرف راست نگاه می‌کردم همین مشکل را برعکس داشتم.
اول فکر کردم احتمالاً باید همان‌طور که [انعکاس‌ها] داشتند محو می‌شدند یکی از آینه‌ها را تنظیم می‌کردم، ولی این ایده به سرعت تضعیف شد، و حواسم دوباره به مرکز برگشت، هر از گاهی یکی از اطراف را چک می‌کردم.
باید بگویم درمورد حقیقت داشتن چُرت چند دقیقه‌ی پیشت [از خودم] سوال پرسیدم. همین‌که قطار لوبورو را ترک کردم به شک افتادم که ممکن است وسیله‌ای برای دوری جستن از گفتگو باشد. لحظه‌ای، به سختی این مسئله را در نظر گرفتم، به هر حال، وقتی یک نفس عمیق و یک صدای قورت دادن آب دهان را شنیدم به این نتیجه رسیدم که چنین چیزی برای قانع کردنم خیلی خجالت‌آور است و فهمیدم که چرتت فریب نبود.
وقتی زیر کُتت خزیدی متوجه شدم تمرکز کردن روی هر چیز دیگری کار سختی است. از این‌که تا این ساعت برای مسافرت صبر کردیم تا غروب آفتاب فرصت پیدا کند از آن گونه‌های خوابیده‌ بگذرد خوشحال بودم، ولی به‌خاطر دورنمای کنار گذاشتنم از صندلی روبرویت دلسرد شدم. می‌دانستم صندلی رزرو شده ولی امیدوار بودم هر کسی که رزروش کرده زمین خورده باشد.
به نظر می‌رسید امروز امن باشد. قطار زیاد شلوغ نبود ولی لحظه‌ای درنگ کردم تا آن‌وقتی که کم‌تر خوش‌شانس بودم را به خاطر بیاورم. با وضوح سردی، هنگامی که در راه برایتون بودیم را به‌خاطر آوردم.
همین‌که روی سکو، در حالی‌که داشت چیزهایش را باز می‌کرد، چک می‌کرد، می‌بست و دوباره چک می‌کرد، دیدم‌اش. بلافاصله فهمیدم که این صندلی قرار است صندلی او باشد. چیزی درمورد چهره‌اش خاطرنشان می‌کرد که سال‌ها سبیل داشته و زمان زیادی از تراشیدن‌شان نمی‌گذرد. درمورد کنار زدنم از روی صندلی‌اش تردید نمی‌کرد، به‌خصوص که شانس نشستن با تو را به دست می‌آورد. با این‌که قدم زدن با بوت‌هایش در واگن ناخوشایند بود، ولی این علت حالت تهوعی که در دلم به‌وجود آمد نبود. علتش طرز گفتن این جمله بود: «تو روی صندلی‌م نشستی.»
نه از «ببخشید» استفاده کرد و نه تعارف مودبانه‌ای، فقط حقیقت خشک و زشت. صدای خفه‌ی نشستنش تمام آمادگی‌ام را از سرم بیرون پراند. قبل از این‌که نقشه‌هایم، از جمله این‌که خودم را به خواب بزنم، تظاهر کنم کَرَم یا فرانسوی‌ام یا فقط این‌جا نشسته‌ام چون یک نفر دیگر روی صندلی‌ام نشسته است را به خاطر بیاورم، داشتم در جستجوی پیدا کردن جای دیگری راه می‌رفتم.
دست آخر، با نارضایتی کنار دختری با باسن پسرانه نشستم. من این را می‌دانستم زیرا وقتی از کنارم عبور کرد و خیلی دور شد، دوباره به آن بخش که فکر کردم دو صندلی خالی باشد و خودم رویش نشستم، برگشت‌. تا دیدارمان در سکو، همان‌جا که بی‌رحمانه باخبرم کردی: «راستش اون مرده آدم دلچسبی بود.» بی‌قرار بودم.
امروز فکر کردم بهتر است مطمئن شوم که این مسئله دیگر اتفاق نیفتد و بلیتم را از بالای صندلی‌ام کشیدم. چند بار تلاش کردم تا توانستم با نمای آویزان کردن یک کُت بالاخره موفق شوم. به طرز وحشتناکی مراقب بودم. تا جایی که می‌دانستم برای چنین رفتاری خطر جریمه‌‌ی مالی بود، ولی همین‌که برگه‌ی رزرو را در مشت مخفی‌ام مچاله کردم، این موانع پشت ذهنم بودند. تا کردم و فشار دادم، انگار که آن هیولای در راه ساحل باشد.
خوشبختانه مجازاتی در کار نبود. تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که قطار در ادامه‌ی سفر ساکت‌تر شد.
و بنابراین در تونل، ناتوان از تصمیم‌گیری، سرم به طرف این زوایای سه‌گانه می‌چرخید، زاویه بعد از زاویه، تا این‌که به آن طرف تونل رسیدیم.
تصور می‌کنم که تکان خوردن ناخوشایند من باعث شد که مردِ در میز مجاور کمی چشم‌هایش را باریک کند.
مطمئن نیستم.
وقت اضافه کردن او را به چرخه نداشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *