داستان «خودکار نوک‌ساچمه‌ای محمدعلی کلی»، بن لوری

داستان «خودکار نوک‌ساچمه‌ای محمدعلی کلی»، بن لوری

ترجمه: فرشاد صحرایی

 

محمدعلی یک خودکار موردعلاقه داشت‌. یک روز در داروخانه آن را پیدا کرد. خودکار ویژگی خاصی نداشت. فقط یک خودکار نوک‌ساچمه‌ای. پلاستیک شفاف. درپوشش آبی‌رنگ بود.
محمدعلی هنگامی که از بوکس فاصله گرفته بود این خودکار را پیدا کرد. از مبارزه کردن در هر مسابقه‌ای محروم شده بود. دیوان عالی در باب مخالفتش با جنگیدن در ویتنام در حال مباحثه بود.
در نتیجه‌ی این محرومیت، علی وقت زیادی را صرف پیاده‌روی می‌کرد، و یک روز ایستاد تا مقداری آدامس بخرد. در داروخانه چشمش به خودکاری افتاد‌. دقیقاً مثل بقیه‌ی خودکارها بود.
ولی یک‌طورهایی به نظر می‌رسید این یکی او را فرا می‌خواند.
پس علی خودکار را برداشت و در دستش نگهش داشت. دستش خیلی بزرگ بود. به‌ همین خاطر خودکار کوچک به نظر می‌رسید. ولی از حسی که به او داد خوشش آمد. لای انگشت‌هایش قرار گرفته بود و همان‌طور که خودکار را نگه داشته بود، فکری به ذهنش رسید.
محمدعلی با خودش فکر کرد: شاید بتوانم کتابی بنویسم.
سرش را بالا گرفت و به دوردست خیره شد.
نمی‌دانست چگونه کتابی را می‌تواند بنویسد، ولی فکر نوشتنش لبخندی روی لب‌هاش نشاند.
پس محمدعلی خودکار را خرید، و برگشت و آن را به خانه برد. مدتی از آن در جیبش نگهداری می‌کرد. گاهی اوقات خودکار را بیرون می‌برد و در دستش نگه می‌داشت و به این فکر می‌کرد که کتابش درباره‌ی چه چیزی خواهد بود.
فکر کرد شاید کتابی درباره‌ی آمریکا باشد. کتابی درباره‌ی مردمش و مشکلات‌شان. یا شاید کتابی درباره‌ی شهامت باشد، یا درباره‌ی بوکس.
یا شاید درباره‌ی چیز دیگری باشد.
محمدعلی مدت زیادی را صرف فکر کردن کرد. در حالی‌که خودکار در دستش بود، به روبرو خیره می‌شد.
ولی واقعاً نوشتن کتاب را شروع نمی‌کرد.
و بالاخره یک روز تلفن زنگ خورد.
تلفن زنگ خورد و وکیل محمدعلی پشت خط بود. دیوان عالی رأی را صادر کرده بود. و حالا محمدعلی کاملاً آزاد بود تا دوباره در مسابقات بوکس شرکت کند.
و این، کاری بود که انجام داد – منظورم این است، می‌توانی سرزنشش کنی؟ او بزرگ‌ترین بوکسور تمام ادوار بود. پس با تمام قوایش به مسابقات بوکس برگشت.
و تبدیل به معروف‌ترین انسان جهان شد.
به کشورهای زیادی سفر کرد؛ در واقع به تمام دنیا سفر کرد. میلیون‌ها نفر را ملاقات کرد و دل‌شان را ربود. و هنگامی که دور رینگ می‌رقصید، می‌خندید و شوخی می‌کرد و در حالی‌که پشتش به طناب‌ها بود مبارزه می‌کرد.
ولی هرگز واقعاً ننشست تا برای خودش کتابی بنویسد. و یک روز، دست از حمل کردن خودکار برداشت. آن را در خانه روی میز جا گذاشت.
و اصلاً و ابداً دوباره آن را برنداشت.
البته همین‌که سال‌ها گذشتند، تعدادی کتاب منتشر کرد -در واقع در اتوبیوگرافی مختلف چاپ کرد و جالب بودند- به هر حال قصه‌ی زندگی‌اش را شرح می‌دادند -ولی در باب نوشتنش، نویسندگانی را استخدام کرده بود.
و در آخر عمرش، پارکینسون علی به حدی رسیده بود که به‌ سختی می‌توانست تکان بخورد. در ایستادن مشکل داشت. در نشستن مشکل داشت.
حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست خودکاری را نگه دارد.
و وقتی محمدعلی مُرد -بعد از عزاداری خانواده‌اش- تصمیم گرفتند اموالش را ترتیب‌بندی کنند‌. به‌خاطر همین یک بایگان را آوردند تا همه‌ی چیزهایش را بررسی کند.
و این داستان درباره‌ی همین بایگان است.
حالا، بایگان در تمام زندگی‌اش، از دوران بچگی طرفدارهای محمدعلی بوده. با تماشا کردن مبارزات علی در تلویزیون به همراه پدرش بزرگ شده بود.
حتی یک‌بار رفته بودند تا یکی از مسابقات را از نزدیک ببینند.
در میان جمعیت ایستاده بودند، می‌خندیدند و تشویق می‌کردند. وقتی محمدعلی مثل یک پادشاه دور رینگ می‌رقصید، از شادی فریاد می‌زدند و می‌پریدند. ناگهان روی زمین افتاد.
محمدعلی زمین خورده بود! کل جمعیت ساکت شد. و همه به علی چشم دوخته بودند.
و محمدعلی چه‌کار کرد؟
روی پاهایش بلند شد.
بعد طرف مقابلش را تکه‌تکه کرد.
و بعد از آن شب، بایگان فهمید که او هم می‌خواهد بوکسور شود. پس سال‌ها و سال‌ها تمرین کرد و تلاش کرد و جنگید.
ولی معلوم شد که به حد کافی خوب نیست.
بایگان بعد از این قضیه دوران سختی را گذراند. احساس می‌کرد زندگی ناک‌اوتش کرده. نمی‌دانست چه‌کار کند، یا حتی می‌تواند چه‌کار کند. نمی‌توانست معنای انجام دادن کارها را به‌خاطر بیاورد.
ولی یک شب که در اتاقش دراز کشیده بود، پایان دادن اوضاع را در نظر گرفته بود. به این فکر کرد اگر محمدعلی به‌ جایش بود چه‌کار می‌کرد.
و صبح بیدار شد، پیراهنش را پوشید و به سمت جایی که دانشگاه بود رفت. بنابراین الان، سال‌ها بعد از آن ماجرا، بایگان یک بایگان بود. و به عنوان یک بایگان، در کار خودش بهترین بود. می‌آمد داخل، مسئولیت را به عهده می‌گرفت و همه‌چیز را طبقه‌بندی می‌کرد.

حتی یکی چیز را از قلم نمی‌انداخت.
پس بایگان آمد داخل، و سراغ وسایل علی رفت. خیلی با دقت کارش را انجام داد. اتاق به اتاق. از نزدیک به هر کدام از وسایل نگاه می‌کرد و بررسی‌اش می‌کرد، لیستی از از همه‌ی اقلام و قیمت تقریبی‌شان درست کرد.
آن‌جا ساعت‌های مچی بودند و کلاه‌ها، و گردنبند‌ها و شال‌ها، و نامه‌های تبریک از طرف شاه‌‌ها و ملکه‌ها. مدال‌ها بودند و جام‌ها، و کومه‌های غول‌پیکر طلا.
ولی بایگان به هیچ‌کدام‌شان علاقه‌ای نشان نداد.
چون تنها چیزی که بایگان را مجذوب کرده بود یک خودکار نوک‌ساچمه‌ای بود که در کشوی کمد پیدا کرده بود. خودکار ویژگی خاصی نداشت -فقط یک خودکار نوک‌ساچمه‌ای بود، پلاستیک شفاف. درپوشش آبی‌رنگ بود.
بنابراین بایگان خودکار را برداشت و در دست نگهش داشت. سایز دستش معمولی بود، به‌خاطر همین خودکار مناسب دستش بود. ولی به این فکر کرد که در دست علی چقدر کوچک بوده، با این تصور به خودش لبخند زد.
و بایگان ایستاد و به خودکار خیره شد. بیشتر از هر چیزی می‌خواست آن را به خانه ببرد. با خودش فکر کرد فقط یک خودکار ارزان قدیمی است، یک خودکار نوک‌ساچمه‌ای آشغال -هیچکس متوجه گم شدنش نخواهد شد.
ولی در همان زمان، هنوز هم بایگان حرفه‌ای بود، و حرفه‌ای‌ها نمی‌دزدند؛ آن‌ها یک کُد دارند.
بنابراین بایگان به آرامی خودکار را روی میز گذاشت.
و بعد، ناگهان فکری به ذهنش رسید.
با خودش فکر کرد: اگر چیزی بنویسم چه؟ اگر با خودکار چیزی بنویسم و آن چیز را به خانه ببرم چه؟
و این، لبخند را روی لبش نشاند -بهترین گزینه بود. به هر حال، خودکارها برای نوشتن ساخته شده‌اند.
بایگان با خودش فکر کرد: اگر کمی از جوهر خودکار استفاده می‌کرد، در طبقه‌بندی لوازم چه تاثیری می‌گذاشت؟ هیچ‌کس نمی‌فهمید. و حتی اگر متوجه می‌شدند، کدام انسانی در دنیا حاضر بود این را از او دریغ کند؟
پس بایگان نشست و دفترچه‌اش را بیرون آورد.
ناگهان فکر کرد: ولی باید چه بنویسم؟
باید چیزی می‌نوشت که مناسب این موقعیت می‌بود. زمان، مکان -خودکار- بیانگر این موضوع بودند.
نمی‌توانست فقط اسم خودش یا محمدعلی را بنویسد. نمی‌توانست فقط بنشیند و اتاق را توصیف کند. و نمی‌توانست درباره‌ی چیز بی‌ربطی بنویسد -حتی لیست خرید خواروبار.
پس بایگان آن‌جا نشست و به محمدعلی فکر کرد. به تمام کارهایی که کرده بود فکر کرد. به مبارزه‌هایی که انجام داده بود فکر کرد، به چیزهای درخشانی که گفته بود فکر کرد. خب، تقریباً منظورش همه بود.
ولی چه چیزی می‌توانست درباره‌ی محمدعلی بگوید که هزاربار گفته نشده باشد؟ بایگان نویسنده نبود؛ فقط یک آدم معمولی بود -حتی بلد نبود با کلمات بازی کند.
و آن‌جا چه‌کار می‌کرد، حتی پرسش این سوال؟ چطور صلاحیت داشت که درمورد علی صحبت کند؟ وقتی می‌خواست بوکسور شود در تمام مسابقاتش شکست خورده بود‌. اما چطور می‌توانست درباره‌ی یکی از بزرگان قضاوت کند؟
و برای لحظه‌ای، بایگان دلش به حال خودش سوخت. ولی بعد صدای کوچکی در درونش به حرف آمد: نه. او مثل علی بوکسور بزرگی از آب درنیامد، ولی با زندگی‌اش کاری کرده بود.
بایگان با خودش فکر کرد، در حقیقت کار بیشتری از آن انجام داده بود. کاری که انجام داده، خوب بود. و بعد به بچه‌هاش فکر کرد، لبخند روی صورت‌شان، و شغلش، و همسرش و زندگی‌شان.
و بعد بایگان به آن شب فکر کرد، همان شب که بدترین شب زندگی‌اش بود. همان شبی که بوکس را برای همیشه کنار گذاشته بود و نمی‌دانست که با این رویه می‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد یا نه.
و دراز کشیدن در آن زیرزمینی را به خاطر آورد، خیره به دیوار، خیره به زمین. و افکار محمدعلی که سراغش آمده بودند را به‌خاطر آورد، انگار که او از در زیرزمینی وارد شده بود.
و به‌ خاطر آورد که افکار محمدعلی بالای سرش به پرواز در آمده‌ بودند، او را فرا می‌خواندند، از او می‌خواستند تا برخیزد.
و بایگان به خودش لبخند زد و سری تکان داد.
و اشک‌های چشم‌هایش را پاک کرد.
و بایگان دست دراز کرد و خودکار را برداشت و دفترچه‌اش را باز کرد.
و روی صفحه، با آن خودکار آبی نوک‌ساچمه‌ای سه کلمه را نوشت:
خیلی زیاد ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *