غم
استمرار بی تعلقی است
و من، استمرار غمم
قطاری که دل به ایستگاه میبندد
از مسافرانش متنفر است
آنگونه که من از زندگی
و پروانهای که در پیله خودکشی میکند
آینده را خوب میشناسد
آنگونه که من استمرار را
بیابان از پشت شیشه عبور کرد
و همکوپهای سیگاری کشید
من استمرارِ دود شدم
دریا از پشت شیشه عبور کرد
و همپیلهای سیگاری کشید
من به گذشته برگشتم
تا دوباره اشتباه کنم
برای تغییرکردن دیر است
چیزی در زمانی که باید باشد، دیگر نیست
و زمانی که باید باشد، دیگر نیست
از تنهاییات به کجا میخواهی سفر کنی؟
به کدام دورتر، کدام غریبتر
که نفسهایش با دود بیرون نیاید؟
من
سوزنبان پیری هستم که میداند
بعد از این بیابانها
بعد از این دریاها
و بعد از این بیابانها
در ایستگاه اخر
مسافرانی پیاده میشوند که تکرار میکنند:
من میتوانستم اما…
من میتوانستم اما…
محمد حسینیمقدم