وارد عطاری شدم. گفتم: «برای خودکشی چیزی داری؟»
شوکه شد. بعد خودش را جمعوجور کرد و با خنده گفت: «سیانور میخوای؟»
– نه، نه. معمولاً تو عطاریها از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه. یه چیزی میخوام جلوی افکار خودکشیمو بگیره. دمنوشی، چیزی… چند سال قرص خوردم، اثر نکرد.
– فهمیدم. وایسا.
رفت بین قفسههایش گشت و بعد از چند ثانیه برگشت و شیشهی کوچکی به دستم داد: «عصاره گل سرخ. معجزه میکنه. صبح و شب چند قطره بخور حسابی روبراه میشی.»
– مطمئنی اثر میکنه؟ من اوضام خیلی خرابه. در این حد که طناب دارمو بافتم گذاشتم کنج اتاق.
– من کارم همینه. بخور خیالت راحت. از بچه شیش ساله هم سرحالتر میشی.
و باز خندید.
– چقدر میشه؟
– صد و بیست هزار تومن.
کارت کشیدم. درون تاکسی شیشهی کوچک گل سرخ را محکم گرفته بودم و به این آخرین امیدم فکر میکردم. آخرین امید، آخرین تلاش برای تاب آوردن. قرصهای روانپزشکم را ریخته بودم درون کاسه توالت و دل خوش کرده بودم به این شیشه کوچکی که از عطاری خریده بودم. یعنی چند قطره از این میتواند حال مرا خوب کند؟ که تاب بیاورم؟
به خانه رسیدم. کاغذ رسید صد و بیست هزار تومانی را انداختم دور. به شیشهی عصارهی گل سرخ نگاه کردم. چشمانم ریز شد روی یک عدد: «قیمت: چهل هزار تومان».
یاد خندههای مرد افتادم.
آه عمیقی کشیدم. شیشه را درون مشتم شکستم. خون و شیشهخرده از مشتم ریخت بیرون. نشستم یک لیوان چای خوردم، سیگاری کشیدم، و بعد رفتم سراغ طناب داری که کنج اتاق افتاده بود.
بابک ابراهیمپور