Tag Archives: داستان

اشتباهی – داستانی از فرید احمدنژاد

فرید احمدنژاد

یک‌دفعه احساس کردم که اشتباهی آنجا بودم. با خودم فکر کردم که «من اینجا چی کار دارم؟» در زندگی من همیشه همه‌چیز به اشتباه کردن مربوط می‌شد، امّا آن لحظه انگار یکهو همه‌چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. رفتم سمت در خروجی باغ. صدای بچّه‌ها را می‌شنیدم که …

Read More »

بوهای کهنه – داستانی از شایسته اسماعیلی

شایسته اسماعیلی

برای تمام لحظات پیر و کبودی که روزگاری بر من گذشت؛ امروز هم هیچ سایه‌ای از خودم را نکشتم. نشسته‌ام روبه‌روی خودم و همچنان دارم خودم را تو روی خودم تف می‌کنم. سلام. هوا دارد تاریک می‌شود و من هنوز از روی صندلی‌ام بلند نشده‌ام، از نشستن و ایستادن و …

Read More »

چشمه – داستانی از فرشاد صحرایی

فرشاد صحرایی

و اوست كسى كه آسمان‌ها و زمين را در شش هنگام آفريد و عرش او بر آب بود تا شما را بيازمايد كه كدام‏ يك نيكوكارتريد و اگر بگويى شما پس از مرگ برانگيخته خواهيد شد قطعا كسانى كه كافر شده‏‌اند خواهند گفت اين [ادعا] جز سحرى آشكار نيست. سوره …

Read More »

فندق – عاطفه اسدی

عاطفه اسدی کنصفر

چندقطره مولتی‌ویتامین توی ظرف آبش چکاندم و همان‌جا کنار قفسش تکیه دادم به دیوار سیمانی حیاط. توی خانه‌ای که هیچ‌کدام حرف یکدیگر را نمی‌فهمیدیم، یک طوطی آورده بودیم که حرف زدن یادش بدهیم. سبز بود و خپل و خیلی خسته، با چشم‌های متعجّب طوسی که مردمک‌هایش یک‌سره مثل جن‌زده‌ها بزرگ …

Read More »

وارد عطاری شدم – بابک ابراهیم‌پور

بابک ابراهیم‌پور کنصفر

وارد عطاری شدم. گفتم: «برای خودکشی چیزی داری؟» شوکه شد. بعد خودش را جمع‌وجور کرد و با خنده گفت: «سیانور می‌خوای؟» – نه، نه. معمولاً تو عطاری‌ها از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شه. یه چیزی می‌خوام جلوی افکار خودکشیمو بگیره. دمنوشی، چیزی… چند سال قرص خوردم، اثر نکرد. …

Read More »

بدبخت‌های به تمام معنا – فرید احمدنژاد

فرید احمدنژاد کنصفر

باور نمی‌کنم هنوز هستند احمق‌هایی که به شانس اعتقاد ندارند. شک ندارم اگر بدانند اینجا هستم، یکی‌یکی به پام می‌افتند و التماس می‌کنند که زندگیشان را تغییر بدهم. چون من فورتونا هستم. الهه‌ی بخت و اقبال، تجسّم شانس و خوشبختی در روم باستان. به اصرار پدرم، ژوپیتر، خدای خدایان، آمده‌ام …

Read More »

مرد فضاییِ من، من را بوسید – کیانا محسنی

کیانا محسنی کنصفر

مرد فضاییِ من، من را بوسید. با زبان لزج و نرمش و دستان دراز و عجیبش و چشمانی که چشم نبود با من عشق‌بازی کرد. من می‌دانستم پشت چهره‌ی زمینی‌اش چه کسی است. می‌دانستم اینجایی نیست. به اینجا تعلق نداشت. از چه زمانی از کهکشان‌های دیگر به اینجا پا گذاشته …

Read More »

حاجی مراد – صادق هدایت

صادق هدایت

حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار …

Read More »

قفس – صادق چوبک

قفس صادق چوبک

لب جو، نزدیک قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده‌ی یخ‌بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده‌ی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضله‌ی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی …

Read More »