شعری از بهرنگ قاسمی

از ابرهای چوبی

آواز پرنده می‌چکید

و ناودان

خیانتی تحمیلی بود

به خانه‌های بی‌سقف

وقتی بوی باروت

تا مغز اجزای بی‌جان

نفوذ کرده‌ بود!

روی تمام الفبا

شبانه مین‌ گذاشتیم

و با رمزِ تشنگی‌

دل به دریا زدیم و راه افتادیم

ما، براده‌ای از

رنج‌های از یاد رفته بودیم،

با ویزای کار

که ردِپای آسمان را

در کارخانه‌های چوب‌بری می‌‌پاییدیم.

الفبا‌ی ما

همواره سه حرف کم داشت

و الفبایشان

هیچ‌کجای جهان

مسئولیتِ غربت‌مان را

گردن نمی‌گرفت.

(و این سه حرفِ سرکش تنها نقطه‌ضعفِ ما بود)

نان‌

جنازه‌ای ورم‌کرده بود

گیر کرده در اشتهای ذاتی‌مان

با این‌همه،

برای خانه‌هایشان

چشم‌بسته ظرف شستیم،

در کافه‌ها

دهان‌بسته ظرف شستیم،

در لابلای هیاهوی جهان

درست به گاهِ فرود اولین بسته‌های کمکی

به بازماندگان جنگ حلب

با زبانِ مادریمان ظرف شستیم

و ساعتِ انفجار بمب‌هایمان ارتباط مستقیمی با توان‌ کاریمان داشت

‌و عمق بشقاب‌هایمان

شکل هندسی دست‌هایشان درآمده بود.

مچاله،

پر از تفنگ،

کم‌رنگ

بی‌ هیچ خاطره‌ای از آخرین بوسه!

با تلی از پوکه‌های‌ جامانده

منقلی

به وسعت میدانِ تحریر بنا کردیم و آتش همینطور می‌بارید.

(رمز تشنگیمان آتش بود و تشنگی تسلط کامل به زبان‌های فارسی و عربی داشت)

در شعله‌های زرد و آبی رنگ

همینطور آتش می‌بارید

و بارش

محتوای بودَش را

دست توپخانه بخشیده بود. افسری جوان،

با سه‌پرس میان‌وعده‌‌ی لذیذ، خواب از اشتهایمان ربوده بود

و ما،

زیر الوارهای بازیافتی

جنازه‌های مزاحم را کنار می‌زدیم تا مبادا

بوی خون عزیزانمان

از غشای مواد شوینده عبور کند!

با دست‌های کف‌آلود، گویی به تدفین دریا رفته بودیم

که هزار قلب را

تنها در یک قبر جا دادیم!

بی‌آنکه نامی انتخاب کنیم

و یا سنگی بالای سرش،

غربت را بهانه کرده،

به نیت سه حرفِ گمشده

زار زار گریستیم.

از ابرهای چوبی

آواز پرنده می‌چکید

و ناودان

تنها بهانه‌ای بود

تا زیر خانه‌های بی‌سقف

نان را به آغوش کشیم و

گریه کنیم.

 

بهرنگ قاسمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .