شعری از مهوش شفیعی

مغزم پاشیده

روی تنم زبان را

 

لباس از تن جهان افتاده است

من در خیایان‌هایی

شلوغ اعلام می‌شوم

توی اتوبان‌های بلند تعریف

در چند خیابان آن‌طرف‌تر

راه می‌روم

و‌ آسمان

هنوز در چشم‌های من باز مانده است

 

لباس از تن جهان افتاده است

من از تن من افتاده است

تو از تن من افتاده است

پا از تن ‌من افتاده است

شهر از تن من افتاده است

خون، در انبوهی از من ایستاده است

قطره

قطره

می‌چکم

از هزار مغز پاشیده روی تن

از هزار مرگ مشکوک در حوادث‌

و‌ من

هزار جهان ایستاده در توام که راه می‌روی

هزار بذر در تو‌ام که سبز خواهی شد

هزار دریای پر از توام که موج‌ خواهی شد

هزار شب در توام که صبح خواهی شد

و‌ زمین،

به کمین نشسته است در روییدن تو

 

لباس از تن جهان افتاده است

سردم‌

سرد

بایست و مرا در آغوش بکش

این آخرین بار است که می‌میرم

برگرد

دست‌هایت را بگذار

برایم یادگاری بنویس

روی گلدان‌های صبح

روی پنجره‌های روبه‌هم

روی میز تلفن

 

برگرد

تابوت‌هایی را که می‌برند

کسی به خانه بر‌می‌گردد

و من از پشت قاب بیدارترم..

 

مهوش شفیعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *