«بازیکن بیسبال و گراز دریایی»
نوشتهی بن لوری
ترجمه از فرشاد صحرایی
روزی روزگاری یک بازیکن بیسبال وجود داشت. در لیگهای مهم بازی میکرد و کلی پول درمیآورد. مردم از سرتاسر دنیا برای دیدن بازیهایش میآمدند.
ولی بازیکن بیسبال خوشحال نبود.
و هیچکس علتش را نمیدانست.
شبها در خانهاش -اگر با تیماش در شهر دیگری بود توی اتاق هتلاش- مینشست و از پنجره به ستارههای توی آسمان خیره میشد و آهی میکشید.
میگفت: «چی رو تو زندگیم کم دارم؟»
بعد یک روز بازیکن بیسبال به باغوحش رفت، و انواع حیوانات را دید. شیرها و ببرها و زرافهها و فیلها را دید.
بعد چشمش به یک گراز دریایی افتاد.
بازیکن بیسبال گفت: «وای! عجب حیوونی!»
و تمام روز آنجا ماند و تماشایش کرد.
و شب، وقتی که توی تخت دراز کشیده بود، دید که دارد میخندد، داشت حرکات گراز دریایی را بهخاطر میآورد.
با خودش فکر کرد غلتیدن گراز دریایی خیلی جالب است.
و همینطور آن صداهای بامزهای که تولید میکرد.
و من عاشق وقتی بودم که ماهی را درسته قورت داد، سرش را چرخاند، و بالههایش را تکان داد!
و بازیکن بیسبال در آن لحظه تصمیم گرفت که یک گراز دریایی بخرد.
مشخص شد خریدن گراز دریایی خیلی سخت است.
مسئولین باغوحش نمیخواستند آن را بفروشند. میترسیدند که بازیکن بیسبال به خوبی ازش مراقبت نکند.
ولی بازیکن بیسبال مصمم بود که اثبات کند در اشتباهاند.
محوطهی مخصوصی را برای گراز دریایی در حیاط پشتیاش ساخت.
استخرش بزرگ بود و مکان زیادی برای دراز کشیدن داشت، یک سقف متحرک هم محض احتیاط زمانی که خیلی سرد یا خیلی داغ میشد برایش ساخته بود. کلی ماهی و بشکهی ویتامین گراز دریایی خرید، و چراغهای گرانقیمتی هم نصب کرد.
در واقع به مسئولین باغوحش نشان داد که تصمیمش قطعی است.
و بالاخره گراز دریایی را به خانه آورد.
برای مدتی همهچیز کاملاً فوقالعاده بود.
بازیکن بیسبال تمام وقتش را در محوطه میگذراند. گراز دریایی را نوازش و سبیلهایش را شانه میکرد و برایش قصه تعریف میکرد.
بیسبال را هم یادش داد.
و گراز دریایی خوشحال بود. در تمام مدت لبخند میزد و میخندید. و بازیکن بیسبال هم خوشحال بود. در حقیقت، بازیکن بیسبال هیچوقت در عمرش آنقدر احساس خوشحال نکرده بود.
ولی فصل مسابقات بازیکن بیسبال شروع شد و سرش حسابی شلوغ شد. تمرین پشت تمرین، بازی پشت بازی. بهخاطر همین کمتر و کمتر گراز دریایی را میدید.
و همانطور که بازیکن بیسبال در هتلی دور از خانهاش مینشست، با فکر کردن به گراز دریایی که با نگاهی ناراحت تنها در خانه نشسته بود، روزبهروز غمگین و غمگینتر میشد.
بازیکن بیسبال تحمل این بار سنگین را نداشت.
روز بعد به مدیر تیمشان گفت: «انصراف میدم.»
مدیر تیم گفت: «چی؟ نمیتونی انصراف بدی!»
بازیکن بیسبال گفت: «میتونم، و این کار رو میکنم. دلم واسه گراز دریاییم تنگ شده. میخوام برم خونه.»
و دقیقاً همین کار را انجام داد.
ولی مشخص شد -تا آن لحظه نفهمیده بود- هزینهی نگهداری از گراز دریایی خیلی گران است. بدون شغل، تهیه کردن ماهی، هرید ویتامین و نگهداری از کل محوطه برایش سخت بود.
بازیکن بیسبال تا جایی که میتوانست تحمل کرد، ولی بالاخره، پولش ته کشید. و یک روز، مسئولین باغوحش با یک کامیون آمدند و گراز دریایی را برگرداندند.
بازیکن بیسبال نگاهی به کامیون انداخت و گفت: «معذرت میخوام، گراز دریایی! دلم برات تنگ میشه! همین الان هم شده! ولی برت میگردونم! یه روزی این کار رو میکنم! هر کاری برای داشتنت انجام میدم!»
پس، روز بعد بازیکن بیسبال برخاست و نفس عمیقی کشید. و رفت ورزشگاه تا مدیر تیم را ببینید.
گفت: «من آمادهم تا دوباره بازی کنم.»
ولی دیر شده بود. مدیر تیم عصبانی بود.
گفت: «جایی واسهت نداریم. باید قبل از اینکه انصراف میدادی به این جاهاش هم فکر میکردی. روزهای بیسبال بازی کردنت تموم شدهن.»
بازیکن بیسبال رفت خانه و نشست و در فکر فرو رفت.
گفت: «باید یه کار دیگه رو پیدا کنم.»
نگاهی به اطلاعیههای شغلی توی روزنامه انداخت.
با گریه گفت: «به درد هیچکدوم از این کارا نمیخورم.»
صبح بازیکن بیسبال آرام به طرف باغوحش قدم برداشت.
با خودش فکر کرد، باید با گراز دریایی خداحافظی کنم.
ولی وقتی نزدیک باغوحش شد چشمش به پوستری روی دیوار افتاد.
«به یک مراقب گراز دریایی نیاز داریم. تجربه داشتن در این زمینه الزامی است. وظایفش شامل اینها میشود: غذا دادن، شانه کردن سبیلها، نوازش کردن، قصه خواندن.»
بازیکن بیسبال پوستر را برداشت و به طرف یکی از مسئولین باغوحش دوید.
گفت: «دقیقاً میدونم چطور این کار رو انجام بدم. خواهش میکنم یه شانس بهم بدین. ناامیدتون نمیکنم!»
مسئول باغ وحش گفت: «باشه.»
و حالا همهچیز عالی است. بازیکن بیسبال در باغوحش کار میکند. به گراز دریایی ماهی میدهد و مطمئن میشود که ویتامینهایش را مصرف کنید.
برایش قصه تعریف میکند و سبیلهایش را شانه میکند.
و در بعضی از شبها، بازیکن بیسبال چراغها را روشن میکند، یک قسمت مشخص از زمین را نورانی میکند، دستکشهایش را برمیدارد، و به گراز دریایی یک کلاه میدهد، و دوتایی کمی با هم بیسبال بازی میکنند.
بازیکن بیسبال همیشه توپ را میاندازد. دوست دارد که در جایگاه پرتاب باشد. و گراز دریایی دوست دارد که با چوب ضربهاش را بگیرد.
و گراز دریایی به هر توپی که بازیکن بیسبال پرتاب میکند ضربه میزند.
و همیشه امتیازش را میگیرد.