شعری از شهرام میرزایی

[اپیزود یک]

و عشق مذهب بی‌دینی‌
درست‌دیدن بد‌بینی‌
روان‌شناسی بالینی
میان گریه‌ و بالش‌هاست

زن مداد و لب و ابرو
کشیده‌چشم‌ تر از آهو
و چندتارِ سفید مو
به زیر لایه‌ای از مش‌هاست

زنی‌ست، مردمکش تاریک
بلند قدٌ و کمر باریک
همیشه بر لب خود ماتیک
اگر چه دور ولی نزدیک

در آبشار شناور؛ زلف
اتو کشیده‌ی شب در زلف
نبستن دل من بر زلف
میان کشمکش کش‌هاست

[اپیزود دو ]

که این مقدمه‌ای از توست
که این مجسمه‌ای از توست

[اپیزود سه]

تو یوسفانه زلیخایی
درون قصر که می‌رقصی
پرانده از یقه‌ات، مستی
دو تا کبوتر چاهی را

چه زرد‌پوست‌تر از شرمی
چقدر واضحی از دامن
سطور خیس! خط خوانا!
نبند دفتر کاهی را

درون قصر که می‌رقصی
چقدر لول لوندی تو
پیاله‌های شراب و چشم
سلامتی دل خون است

درون قصر که می‌رقصی
چقدر لول ملولم من
که بین حلقه‌ی اشک و شک
درونٍ پر شده بیرون است

تو یوسفانه زلیخایی
و مادرانه‌ی بنیامین
و من که پرده‌درم، قاصر
و من که برده‌ترم، زشتم

اشاره کن به نوک ناخن
درون جمعیت در قصر
در آزمون ترنج و زن
بریده باد ده انگشتم

به من بچسب! اگر زخمی
به من بچسب! اگر اخمم
منی که بین لب و دندان
آدامس له‌شده‌ات بودم

نپوش چشم نپوش از من
لباس نازک عریانی!
منی که شیشه‌ی حمّامِ
همیشه مٍه شده‌ات بودم

درون حوله‌ی ابری هم
نپوش چشم، اگر چشمم
به جز تو دوخت خودش را، هی
در آفتاب بسوزانی‌ش

چقدر قوی سفیدی تو
نخواه زیر پر خیس‌ت
که جوجه‌اردک زشتی را
در اضطراب بسوزانی‌ش

چه می‌شود که زمین گرد
کمی به «عکس» بگردد، تا
تو را به من بسپارد عشق
مرا به خود نسپاری تو

به روی نیمکت خالی
نشست آدمک برفی
چقدر در دل گرم او
بهار‌خواب بهاری تو

شهرام میرزایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، استفاده از سرویس reCAPTCHA گوگل مورد نیاز است که موضوع گوگل است Privacy Policy and Terms of Use.

من با این شرایط موافق هستم .