به چشمت زل زدم با اشک، روز دستگیری را
دو چشم خستهات، آن روستاهای کویری را
نترسیدیم و خندیدیم با غم، گوشهی سلّول
که ما بیرونِ زندان تجربه کردیم اسیری را
شبیه بچّه میچسبم به پستانهات و میگردم
در آغوش عمیقت کهکشان راه شیری را
از این موی سپید و آن خطوط زیر چشمانت
جوان بودیم در تقویم و فهمیدیم پیری را
به چشم روشنت چسبیدم این شب را که بیصبح است
به گرمای تنت، این سرزمین سردسیری را
من و تو بین جبر و جبر، دنبال چه میگشتیم؟!
عوض کردیم با خون، راه و رسم «ناگزیری» را
تو آن سروی که در طوفان سرت بالاست با لبخند
منم آن بید مجنون! دوست دارم سربهزیری را
به چشمت زل زدم با اشک و در تو خودکشی کردم
به راه چارهها ترجیح دادم پیشگیری را!
چه فحشی میتواند لایق این زندگی باشد؟!
چگونه وصف باید کرد این دنیای ک.ی.ر.ی را؟!…
سید مهدی موسوی