باور نمیکنم هنوز هستند احمقهایی که به شانس اعتقاد ندارند. شک ندارم اگر بدانند اینجا هستم، یکییکی به پام میافتند و التماس میکنند که زندگیشان را تغییر بدهم. چون من فورتونا هستم. الههی بخت و اقبال، تجسّم شانس و خوشبختی در روم باستان. به اصرار پدرم، ژوپیتر، خدای خدایان، آمدهام اینجا تا لااقل زندگی چند بدبخت را عوض کنم.
آدرس اوّلین نفر، کمی دور است، باید سوار قطاری بشوم که این بدبختها، این بدبختهای به تمام معنا، به آن «مترو» میگویند. از پلّههای احمقانه پایین میآیم. منتظر آمدن قطار مینشینم روی صندلیهای مزخرفی که باعث کمردرد میشوند، حتی اگر یک الهه باشی. قطار که میآید، از جایم بلند میشوم. مردم هجوم میآورند. من وسطشان له میشوم. پسر جوانی که میتوانم بدبختی را از پیشانیش بخوانم، خودش را میچسباند به من. دستش را میکشد روی ران سمت راستم. احتمالاً این بدبخت شک کرده من الهه هستم و کنجکاو است بداند لمس پای یک الههی رومی چه حسی دارد. آخی… بدبختِ الههندیده. در قطار که باز میشود، بدون اینکه حرکتی کنم پرت میشوم داخل. نمیدانم زنهای بدبخت کجا هستند. توی واگن فقط مردهایی هستند که یک جور عجیبی من را نگاه میکنند. شاید بو بردهاند که من الهه هستم. روی پیشانی هیچ کدامشان اثری از شانس و اقبال نیست. تعجّب میکنم که چرا بابا فقط چند نفر خاص را انتخاب کرده. اینجا بدبختهای زیادی زندگی میکنند. به هر حال به ایستگاه مورد نظرم میرسم، میخواهم پیاده بشوم که حس میکنم دستهای زیادی لای پام و روی باسنم هستند. باید زودتر خارج بشوم. احتمالاً اینها فهمیدهاند چیزی مشکوک است، وگرنه اینهمه لمس کردن طبیعی نیست. بالاخره از مترو خارج میشوم و نفر اوّل را پیدا میکنم. زنی میانسال است که دست بچّهی عقبافتادهش را گرفته و توی پارک قدم میزنند. توی زمان سفر میکنم.
1
دختر جوان گوشی تلفن را برمیدارد. همین که صدای «الو» را از پشت خط میشنود میگوید:
«ببخشید قطع، شد. چون دوستمی میگم. دیگه خسته شدم. این کلّا شده یه آدم دیگه. بهم میگه دیگه حق نداری بازی کنی. آره بابا گفتم بهش. یکی نیست بهش بگه خوبه ما توی تئاتر باهم آشنا شدیم. حالا… نمیدونم والّا. الان سه روزه حرف نزدیم. چمیدونم بابا. میگه من چون دوست دارم نمیخوام دیگه بازی کنی. میگه اگه برام مهم نبودی که چیزی نمیگفتم. ازین چرتوپرتا. وایسا… آیوفونو میزنن. خودشه. دسته گل خریده. اومده آشتی خیر سرش. من بعداً بهت زنگ میزنم.
همینجا باید کاری کنم که این بدخت در را باز نکند. چون اگر در را باز کند و شوهر بدبختش بیاید بالا، اوّل با هم جروبحث میکنند. بعد گل را میدهد بهش. بعد احتمالاً کمی گریه کند. بروند بیرون شام بخورند. برگردند خانه. با هم بخوابند و نه ماه بعد یک بچّهی عقبمانده داشته باشند. بعد هم دختر بدخت برای همیشه تئاتر را فراموش کند و از آنجایی که وجدانش اجازه نمیدهد بچّه را توی آسایشگاه بگذارد، خودش آن را بزرگ کند. گاهی هم وقتی شوهرش نیست، دست بچّه را بگیرد و با هم بیایند پارک قدم بزنند. برای همین کاری میکنم که درست وقتی میخواهد آیفون را جواب بدهد، پایش پیچ بخورد. شوهر بدختش هم ببردش بیمارستان و کلّا برنامهی سکس منتفی شود. در یک چشمبهمزدن کارم را انجام میدهم. دختر داد میکشد و پایش را میگیرد.
حالادیگر توی پارک نیستند. دختر امشب توی تئاتر شهر اجرا دارد و بختواقبالش بلند است.
نفر بعدی زیاد دور نیست. تصمیم میگیرم با ماشین بروم. سوار که میشوم، راننده که پیرمرد بدبختی است که با گرمی سلامم را جواب میدهد. کمی بعد میگوید:«امروز چقد گرمه»
من با سر حرفش را تایید میکنم. میپرسد:«دانشجویی؟»
آخر چرا باید یک الهه درس بخواند.
«نه دانشجو نیستم. چطور؟»
«شمام جای دختر من. من خودم یه دختر دارم همسن و سال شما. مهندسی میخونه. لیسانس داره.»
نمیدانم بدبختهای اینجا چه اصراری دارند اطلاعاتی به من بدهند که نیازی به گفتنش نیست. دوباره با سر تایید میکنم.
میگوید:«میخوای منتظر بمونم بیای. تعارف نکنا. شمام جای دختر من. هر جا بخوای بری میبرمت.»
پیشنهاد بدی نیست. امّا من نمیدانم کارم چقدر طول میکشد. جواب میدهم:
«نه شما منتظر نباش. من نمیدونم کارم چقدر طول میکشه.»
«پس شمارهی منو داشته باش. بهم زنگ بزن.»
میگویم که گوشی ندارم، ولی باور نمیکند. اصرار میکند که شمارهش را سیو کنم. چه بدبخت مهربانی. شماره را روی کاغذ مینویسد و من قول میدهم بهش زنگ بزنم.
پیاده که میشوم، میفهمم نفر بعدی دختر جوانی است که توی بیمارستان بستری شده. باید دوباره توی زمان سفر کنم.
2
دختربچّهای که لباس کوتاه پوشیده. چند اسکناس مچاله توی دستش فشار میدهد. وارد مغازه میشود و میگوید:«بستنی قیفی دارین؟»
مرد جوان لبخندی میزند. در مغازه را میبندد. چند دقیقه بعد دختر بچّه در حالی که گریه میکند از مغازه میآید بیرون.
چند سال میگذرد و دختر نمیتواند با کسی رابطه داشته باشد. سعی میکند، امّا نمیشود. هر بار کسی میخواهد بدنش را لمس کند، بیاختیار گریه میکند و یاد آن روز میافتد. تا اینکه بالاخره یک روز تصمیمش را میگیرد. کلّی قرص میخورد و توی بیمارستان بستری میشود.
باید کاری کنم که آن روز هوس بستنی نکند. مثلاً میتواند به جای بستنی خریدن، برود حمام تا دیگر تجاوزی شکل نگیرد. برای اینکه برود حمام باید خودش را کثیف کند و برای کثیف کردن باید بازی کند. مثلاً خاک بازی. پس کاری میکنم که صبح آن روز مادرش اتّفاقی شمارهی خالهش را بگیرد و آنها را برای ناهار دعوت کند. بعد دختر با پسرخالهی همسن خودش بروند توی حیاط و خاکبازی کنند. لباسهایش کثیف شوند و عصر که مهمانها رفتند، به جای اینکه هوس بستنی کند، برود حمام. سالها بگذرد و دختر بتواند به راحتی با کسانی که دوستشان دارد رابطه برقرار کند. همین کار را میکنم.
دیگر دختر توی بیمارستان نیست، به جای آن با دوستپسرش رفتهاند شمال و بختو اقبالش بلند است.
یک نفر باقی مانده تا ماموریتم تمام شود. سوار اتوبوس میشوم تا توی ترافیک گیر نکنم. اتوبوس دو قسمت شده. یک قسمت بدختهای مرد و قسمت دیگر بدبختهای زن. داخل قسمت زنانه میشوم. انقدر شلوغ است که جایی برای نشستن پیدا نمیکنم. بوی گند عرق حالم را بد میکند. قسمت بدبختهای مردانه را میبینم که چند صندلی خالی دارد. ولی مجبور هستم اینور بایستم. قبل از اینکه از گرما و بو خفه بشوم، میرسم. ولی کمیدیر. مورد سوّم مرده. دختر جوانی توسط پدرش به قتل رسیده.
3
دختر جوان در اتاق را میبندد و لبهای دختر دیگری را میبوسد. کنار هم روی زمین مینشینند. شروع میکند به گیتار زدن. دو دختر باهم میخوانند. پدر دختر در اتاق را باز میکند و این شروع ماجراست.
چند سال میگذرد تا بالاخره دختر به پدرش میگوید که همجنسگراست. پدرش اوّل سعی میکند انکار کند، بعد تصمیم میگیرد دخترش را ببرد دکتر. آخر وقتی که از همه چیز ناامید میشود، یک شب وقتی که دختر خوابیده، بالای سرش میرود و او را خفه میکند.
برای اینکه این اتّفاق نیفتد، باید کاری کنم که اوّل از همه دختر، درِ اتاق را بعد از اینکه بست، قفل کند. امّا این موضوعی نیست که بشود آن را مخفی نگه داشت، برای همین باید همه چیز جوری چیده شود که دو دختر با هم مهاجرت کنند.
مثلاً بعد از این که گیتار زدند و کنار هم فیلم “Blue is the warmest color” را دیدند، بروند بیرون. بعد توی ترافیک گیر کنند و اتّفاقی ماشین جلوی یک کافینت متوقّف شود. بعد یکی از دخترها روی شیشهی کافینت بخواند که ثبتنام لاتاری انجام میدهند. تصمیم بگیرند ثبتنام کنند، یکی از آنها برنده بشود، بعد با هم مهاجرت کنند.
همین کار را میکنم. یکی از دخترها شیشهی کافینت را میبیند و میگوید:«لاتاری تا حالا ثبتنام کردی؟»
و امروز دیگر آن دختر نمرده. توی آمریکا معلّم است . با دوستدخترش زندگی میکند و بخت و اقبالش بلند است.
خیالم راحت میشود که ماموریتم را انجام دادهام. برای چند بدبخت خوششانسی آوردم. چند نفر را نجات دادم، تا ثابت کنم شانس چقدر توی زندگی مهم است. حالا باید بروم محلّ تعیین شده که دقیقاً آن طرف خیابان است. بعدش هم به آسمان عروج کنم . برگردم پیش بابا.
میروم سمت پلعابر، امّا میبینم که اتّفاقی پلّهبرقی خراب است. واقعاً حوصلهی بالا رفتن از آنهمه پلّه را ندارم. تصمیم میگیرم از خیابان بروم. هنوز به وسط راه نرسیدم که صدای بوق ممتد میشنوم و…
فرید احمدنژاد