«زندگی من، برای تو»
گوشهی اتاق نشسته بودم. به پنجرهی بزرگ دیوار روبهرویم نگاه میکردم.
دستم را بالا گرفتم و با انگشتهایم روزها را شمردم.
هفت روز گذشته بود و پانیذ به این اتاق برنگشته بود.
تنها شده بودم، دیگر کسی نبود که نوازشم کند و شبها مرا کنار خودش بخواباند.
خدا میداند که در نبود پانیذ چند وقت دیگر حمام میروم و لباس نو میپوشم. یعنی حالا برای کی قصه میگوید؟ اشکهایش را پیش کی میریزد؟
دیگر حرف نزدم، میترسیدم مامانِ پانیذ صدایم را بشنود. چون این روزها بیشتر به این اتاق سر میزد و به وسایل پانیذ نگاه میکرد.
گاهی هم من را بغل میکرد و محکم فشار میداد. حتی مرا بو میکرد.
اما با من حرف نمیزد، نمیگفت که بوی پانیذ را میدهم.
هیچوقت با من حرف نمیزد. فکر کردم. به پانیذ و رابطهای که بینما بود.
یادش بهخیر، مرا خرسی کوچولو صدا میکرد. حرفهایش را فقط به من که عروسک دردانهاش بودم میگفت.
یادم است آن روز که آمده بود عروسکفروشی داشتم با خودم حرف میزدم.
نمیدانستم کسی آنجاست. حرف زدنم گلکرده بود.
اصلاً یادم نمیآید چه میگفتم!
ولی خوشحالم که آن روز حرف زدم.
پانیذ صدایم را شنید، صدایم را دنبال کرد و رسید به من، صاف ایستاد و نگاهم کرد، تا چند دقیقه حرفی نمیزد و فقط نگاهم میکرد.
ذوقزده ازم پرسید: «تو حرف میزنی؟»
نمیدانستم چه بگویم، کار از کار گذشته بود و نمیشد انکار کرد.
محکم من را بغل کرد و همانطور که لبخند بزرگش توی صورتش بهزور جا شده بود با صدای بلندی رو به مامانش گفت: «مامان من همین رو میخوام.»
پانیذ هم که دنبال یک عروسک خاص بود، بیچاره نمیدانست همهی عروسکها حرف میزنند، من هم بهش نگفتم.
میخواستم همیشه براش یه عروسک خاص باشم.
من را برد به اتاقش.
روبهروم ایستاد و گفت: «تو بهترین عروسک دنیایی.»
با چشم و ابروی مشکیاش چشمکی زد و رفت دنبال کتابداستان تا برایم قصه بخواند.
آن روزها پانیذ از من میپرسید: «میدونی غم واقعی یعنیچی؟»
نمیدانستم پس چیزی نمیگفتم. اما حالا میدانم.
غم واقعی یعنی من دوست صمیمیام را، صاحبم را، توی یک تصادف از دست دادهام و حالا دلتنگیام بیشتر شده است. برای پانیذ، دختربچهای که من همیشه شاهد روزهای تلخوشیرین زندگیاش بودم. در همهی شرایط با من مهربان بود.
از مَنگلی قورباغهی دختر همسایه شنیده بودم که چقدر توسط صاحبش اذیت میشود، میگفت حتی او را به حمام نمیبرد! با او حرف نمیزند و همیشه به اینطرفو آنطرف پرتابش میکند.
بیچاره منگلی! پیش شیطان زندگی میکند.
من که نمیدانستم، اما پانیذ میگفت شیطان خیلی خطرناک است و مردم را اذیت میکند، درست مثل صاحب منگلی!
پانیذ هم راجعبه شیطان از مامانش شنیده بود.
چندباری به پانیذ گفتم که منگلی را پیش خودمان بیاوریم. اما میگفت: «من نمیتونم وسایل دیگران رو بیاجازه بردارم.»
این را هم مامانش یادش داده بود. به وسایل کسی بیاجازه دست نمیزد. و قصد داشت به منهم یاد بدهد.
***
صدای در آمد. مامان پانیذ آمد توی اتاق. نگاهی به تختخواب انداخت و از کمد لباسها هم گذشت. رفت جلوی پنجره و به خیابان نگاه کرد.
دوباره برگشت و روی تخت نشست. به عکس پانیذ که روی دیوار قاب شده بود نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن: «پانیذ مامان، دلم برات تنگ شده. اهدای عضو شدی مامان، من نمیخواستم اینکارو بکنم، بابات اصرار میکرد و میگفت اینطوری خودتم خوشحال میشی. ولی حالا منم خوشحالم دختر قشنگم. تو با قلب پاک و مهربونت به یه دختر کوچولو زندگی رو هدیه دادی. من هیچوقت فراموشت نمیکنم. دوست دارم پانیذِ مامان.》
قطرههای اشک که در چشمهایش جمع شده بودند را میتونستم ببینم.
بلند شد و با نگاهی به من، از اتاق بیرون رفت و در را بست.
***
«میان اینهمه غم که وجودم را پر از ابرهای سیاه کرده بود، یک نور کوچک میدرخشید.»
این جمله را از داستانی که برایم خوانده یادم مانده و حالا این جمله توصیف حال من شده است. ادامهاش را خودم میگویم.
باید باور کنم، درست است کهمن صاحبم را از دست دادهام، اما پدرومادرش قلبش را به صاحب یک عروسک دیگر دادهاند و او حالا زنده است.
قلبش هنوز دارد میتپد. خوشحال شدم از اینکه صاحب فداکاری داشتهام.
دیگر نباید اینجا گوشهی این اتاق بنشینم. میدانم که پانیذ خوشحال و حالش خوب است. حتی حالا که مرده. چون پانیذ کمک کردن به دیگران را خیلی دوست داشت.
عروسکفروشی، مغازهی کنار همین ساختمانی کهما درونش زندگی میکنیم. وقتش شده که بروم پیش دوستان قدیمیام.
خیلی وقت است که ازشان خبری ندارم، نمیدانم کدامها را خریدهاند، و کدامیک هنوز منتظرند تا یکی ازشان خوشش بیاید.
رفتم کنار پنجره، باز بود. رفتم روی تخت و به پایین نگاهکردم. یک طبقه در ارتفاع بودم، اگر خودم را میانداختم پایین چیزی نمیشد، همین کار را هم کردم.
خودم را پرت کردم پایین،ذپشمهایم توی راه با باد همراه شده بودند و پرواز میکردند. افتادم روی زمین، سریع از جایم بلند شدم، مبادا پشمهایم خاکی شوند.
دقیقاً افتاده بودم دم در عروسکفروشی. واردشدم. صاحبمغازه نبود.
معلوم نیست باز کجا غیبش زده است.
نگاهی به اطرافم انداختم، قفسهها پر شده بودند از عروسکهای جدید و روباتهای پیشرفته.
فکر کنم من و دوستهایم پیشکسوت به حساب بیاییم.
رفتم به طرف قفسهی «تعمیرات عروسکها» و
منگلی را دیدم. روی قفسهی اول، در ردیف دوم نشسته بود.
صدایش کردم: «هی منگلی، تو اینجا چیکار میکنی؟»
جوابی نشیدم. دوباره صدایش زدم: «منگلی با توئم!»
جواب نمیداد، رفتم سمتش، خواستم تکانش بدهم، شاید خواب باشد، دستم که بهش خورد از قفسه افتاد پایین. درست افتاد جلوی پای من.
پشتش به من بود. جای باتریهایش خالی بود.
تعجبکردهبودم. یعنی منگلی دیگهگر نمیتواند حرف بزند؟ راه برود و زندگی کند؟ باید چهکار کنم؟
من کهزندگیام خوب بود، پیش پانیذ مهربان بودم. این منگلی بود که زندگی نکرد.
پس حالا که از شر آن صاحب شیطانش خلاص شده باید زندگی کند.
باتریای که به پشتم وصل شده بود را درآوردم و به منگلی وصل کردم.
نمیدانم سر پا شد یا نه!
لاشهی پشمیام روی زمین افتاد.
معلوم نیست کِی صاحبمغازه بیاید و مرا توی قفسهی اول، در ردیف دوم بگذارد.
امیدوارم تا آنموقع پشمهای قهوهایام زیاد خاکی و زبر نشوند!
پارمیدا چادله