Tag Archives: یوکیکو موتویا

داستان کوتاه «چرا دیگر نمی‌توانم بدون این‌که بخندم به یک زیرانداز سفری نگاه کنم؟» – یوکیکو موتویا

یوکیکو موتویا

رفته بود داخل، بنابراین هیچ راهی نبود که او دیگر بیرون نرود. تنها چیزهایی که در آن‌جا بودند یک قالیچه و یک آینه بود. او آن‌جا چکار می‌کرد؟ لباس‌های‌مان را امتحان می‌کرد، البته. بی‌وقفه، از بعد از ظهر تا الان. هر وقت از او می‌پرسیدم: «اون‌جا چیکار می‌کنی خانوم؟» او …

Read More »