رفته بود داخل، بنابراین هیچ راهی نبود که او دیگر بیرون نرود. تنها چیزهایی که در آنجا بودند یک قالیچه و یک آینه بود.
او آنجا چکار میکرد؟ لباسهایمان را امتحان میکرد، البته. بیوقفه، از بعد از ظهر تا الان. هر وقت از او میپرسیدم: «اونجا چیکار میکنی خانوم؟» او بلافاصله جواب میداد: «دارم لباس عوض میکنم.» وقتی یک مشتری این را میگوید، باید واقعاً قبل از اینکه دوباره بپرسی مدتی منتظر بمانی – چون بعدش آنها دوباره میگویند: «دارم لباس عوض میکنم.»، حس خیلی ناخوشایندی دارد، و به نظر میرسد که داری هولشان میکنی؛ بهعلاوه، احتمالاً آنها سعی میکنند بهت بفهمانند که کارشان را مطابق سرعت دلخواهشان انجام میدهند، و از تو میخواهند که تنهایشان بگذاری.
در صورتی که یک مشتری از اتاق تعویض بیرون نیاید، این احتمال وجود دارد که واقعاً لباس را عوض کردهاند ولی متأسفانه نامناسباند. برای من هم اتفاق افتاده: بعضی از لباسها در دنیا وجود دارند که به محض اینکه میپوشیدشان، باعث میشوند آنقدر حس بیچارگی داشته باشی که فقط میخواهی آینهی روبرویت را که در آن تصویرت با تعجب دارد نگاهت میکند را خُرد کنی. همان لباسهایی که باعث میشوند با خودت فکر کنی حتماً شوخیات گرفته و در تعجب بمانی که شاید همیشه شبیه یک دلقک بودهای، هنگامی که زانوهایت میلرزند به این نتیجه میرسی که کل زندگیات تا آن لحظه یک اشتباه خجالتآور است.
اول فکر کردم که قضیه همین است. فروشگاهی که در آن کار میکنم اساساً لباسهای تقریباً باکلاس را که مدیر، از برندهای معتبر مد خارجی خریداری میکند را میفروشد، پس غیرمعمول نیست اگر یک مشتری چیزی را امتحان کند و بعد، برای خارج شدن از اتاقک برای تماشای خود در آینهی بزرگ دچار تردید شود. لباسهای ما بههیچوجه گران نیستند، بههرحال، در چنین وضعیتی ما مشتریها را تنها میگذاریم و بهشان کلی زمان میدهیم تا تصمیمشان را بگیرند. پس در آن موقع مشغول مرتب کردن و چک کردن اتاق انبار بودم، کلاً داشتم تا زمانی که مشتری بیرون بیاید وقتم را پُر میکردم. ولی واقعاً خیلی داشت طولش میداد.
وقتی که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم از پشت پرده گفتم: «کمکی از دستم برمیاد؟»
مشتری گفت: «نه، چیزی نیست.»، به نظر آزردهخاطر میرسید. «ولی لباس دیگهای نداری که از این سادهتر باشه؟ این فقط واسه مهمونی خوبه، نمیتونم هر جایی بپوشمش.»
گفتم اگر مایلید، و برایش یک لباس روشن ابریشمی با طرح لطیف تقریباً توری آوردم. این ساخت یک برند پاریسی است، آنها کلی لباس توری تولید میکنند – رنگهای باکلاس دوستداشتنی. مشتری دستش را از پشت پرده بیرون آورد و قلاب لباس را گرفت و آن را به داخل اتاقک کشید. وقتی داشت عوض میکرد مدتی صدای خشخش به گوش میآمد. خواستم بروم و کار دیگری انجام بدهم، اما تصمیم گرفتم بمانم. یکی از قوانین فروشگاه این است که فروشنده در هنگام بازدید یک مشتری با او بماند. بعضی از لباسهایمان برای هر کسی مناسب نیستند پس ما به مشتریها کمک میکنیم تا استایل مناسب خود را پیدا کنند.
برای این کار، واقعاً باید بفهمی که مشتری چه کسی است. چند ساله است؟ قدش چقدر است؟ شخصیتاش چطور است؟ همانطور که بود، وقتی که این مشتری آمد من داشتم برای یکی از مشتریهای همیشگیمان چای انگلیسی میریختم، پس تنها چیزی که دیدم دست مشتری در حال بستن پرده بود، گفت: «این یکی رو امتحان میکنم.»
«معمولا چه سایزی رو انتخاب میکنید خانوم؟»
«یادم نیست، سخته بفهمم.»
شاید بیشازحد خجالتی بود، و بعد از دیدن تبلیغاتمان در یک مجله از تمام جرأتش استفاده کرده بود تا سری به بوتیکمان بزند. و شاید به خاطر کمبود اعتمادبنفسش درمورد قد یا وزنش نمیتوانست خودش را نشانمان بدهد و فرصت مناسبی برای ترک کردن اتاقک را از دست داده بود.
«خانوم، شما بیشتر شلوار میپوشید یا دامن؟»
«بعضیوقتا دامن، بعضیوقتا شلوار.»
احتمال دیگر آن بود که بهتازگی جراحی پلاستیک داشته و وقتی در حال عوض کردن بوده چهرهاش بههمریخته شده بوده.
شاید در این لحظه با بیچارگی در حال تنظیم سیلیکون است. وقتی جوانتر بودم درمورد زنی شنیدم که هنگام تعطیلات در خارج از کشور، در یک اتاقک تعویض غیب شده بود. یک دریچه در کف اتاق بوده، از همانجا مستقیم او را به قاچاقچیان انسان فروخته بودند. شاید میتوانستم برای خارج شدن مشتری از اتاقک، او را با تعریف کردن این داستان بترسانم. راستش این یک سرویس مشتری خیلی خوب است – از چنین حرفی مودبانهتر است: «لطفاً برای بیرون اومدن و نگاه کردن به آینهی بزرگ اینجا، راحت باشید!»
«امروز بعد از کار میخوای بری خونه؟»
«این ربطی به انتخاب لباس داره؟»
یا، شاید او زنی باشد که زمانی در اتاقک تعویض تحقیر شده و حالا میخواهد مثل روح از فروشندگان خردهفروشیها انتقام بگیرد؟ هر وقت شب در خیابان، از پشت سر، صدای پاشنهبلند میشنوم، تقریباً خشکم میزند. شاید به خاطر اینکه مرتب به مشتریها، فارغ از هر چیزی که میپوشند میگویم: «چه قشنگه!» یا: «واقعاً بهتون میاد.» عذاب وجدان گرفتهام.
تا ساعت ۸ در آنجا بود. -وقت تعطیل است. چند بار به او سر زدم ولی فایدهای نداشت. بهسختی میتوانستم خودم پرده را بکشم، پس چارهای نداشتم غیر اینکه بگویم: «عجله نکنید خانوم.» و بنشینم.
مشتری مرتب در اتاقک خشخش میکرد، و هر بار صدای زمزمهاش را میشنیدم: «خدایا!» یا: «همم-مم.»
او هر لباس را با هر رنگ و سایزی، یکبهیک، تقاضا میکرد. من هم به طرف اتاق لباسهای فروشگاهمان میدویدم و هر چیزی که خواسته بود را برایش پیدا میکردم، در تعجب بودم که داستانش چیست، با این دقتی که به خرج میداد میخواست در چه جای مهمی شرکت کند. از مدیر خواستم کلیدهای فروشگاه را به من بدهد. بعد از اینکه همه رفتند به خانه، تصمیم گرفتم بمانم تا به مشتری کمک کنم چیزی که میخواست را پیدا کند. مشتریهای همیشگیمان با تماس تلفنی میتوانستند اعلام کنند که چه کسی هنگام انتخاب در خدمتشان باشد، پس بیشتر اوقات ما برای فقط یک مشتری فروشگاه را باز می گذاشتیم.
در آن هنگام، ساعت نیمهشب را نشان میداد، مشتریام تکتک لباسهای فروشگاه را پوشیده بود. کدام را انتخاب میکرد؟ من برای وقتی که بالاخره بیرون میآمد یک فنجان چای درست کردم و کنار مبل گذاشتم.
ولی اینطور نشد – با لباسهایش از اتاقک بیرون نیامد. در عوض گفت که میخواهد برگردد به اولین چیزی که پوشیده است. بعد گفت که میخواهد از اول همهی لباسها را امتحان کند. بالاخره ساعت ۳ توانم را از دست دادم.
صبح، وقتی که از روی مبل فروشگاه بیدار شدم، مشتری هنوز در اتاق تعویض بود. در تمام شب مشغول پیدا کردن چیزی برای پوشیدن بوده! گوسفند بیچارهی بیدستوپا! کمکم دلم برایش جا باز کرد. این فکر به ذهنم رسید که بروم به نانوایی محله که از ساعت ۶ باز بود. نانشیرینی و قهواهای را که برایش خریدم را زیر پرده گذاشتم و گفتم: «لطفاً به داد خودت برس.». جواب نداد، ولی وقتی دوباره نگاه کردم دیدم که کیسه سر جایش نبود، پس فرض را بر این گذاشتم که آنها را برداشته بود.
به آرایشم دست زدم و قبل از آنکه بقیهی خدمه سر برسند لباسهای اضافیام در کمد را پوشیدم. آنها گفتند: «همون مشتری دیروزیت که نیس؟ خودشه؟» متعجب بودند ولی وقتی گفتم: «میدونم! خودش ازم خواست که اول فروشگاه رو باز کنم.» متشکر شدند. دیگر چیزی نپرسیدند. تا بعد از ظهر، او دور دوم امتحان کردن همهی لباسهایی را که از انبار برایش آورده بودم را تمام کرده بود، اما ظاهراً هنوز رضایت نداشت. من تا نزدیکترین مرکز فروش لباس راندم و کلی لباس برایش خریدم. یک عده مشتری دیگر آمدند ولی هدایت آنها را به عهدهی همکارانم گذاشتم، از آنجایی که دو اتاقک تعویض داشتیم کسی متوجه مشتری خاص من نشد.
ولی او از هیچکدام از لباسهایی که برایش آورده بودم خوشش نیامد، به هر حال، پس تصمیم گرفتم او را به یک فروشگاه و اتاقک تعویض دیگر ببرم. به خاطر آوردم که مدیرمان عادت داشت هرازگاهی دکور بوتیک را عوض کند، پس اتاقهای تعویضمان با چرخهایشان قابلیت حرکت داشتند.
به یکی از دخترها گفتم: «به همه بگو من یه مدت بیرون میمونم.» و طناب را دور شانههایم پیچاندم. سنگین بود، ولی کشیدنش محال نبود. در حالیکه اتاقک را میکشیدم به طرف مرکز شهر رفتم. به خاطر کشیدن چیزی مثل این در روز روشن، انتظار داشتم مردم به ما خیره شوند ولی کسی محلی به ما نگذاشت. حدس میزنم فکر میکردند که ما میخواهیم یک اجرا برگزار کنیم یا عکاسی کنیم. مشتری داخل اتاقک که خیلی سخت راضی میشد، به نظر میرسید میخواست عذرخواهی کند: «لازم نیست خودتو واسه من به دردسر بندازی…»
گفتم: «لطفاً احمق نباش. این همه راه رو اومدیم – میخوایم بهترین جا رو براتون پیدا کنیم، قول میدم.» سعی میکردم به او روحیه بدهم. «میخوام وقتی از اتاقک بیرون میای رو چهرهتون لبخند باشه!»
قصد داشتم یک چیز واقعاً خاص را برای مشتریام پیدا کنم. پیش خودم فکر کردم که او را به بوتیک مورد علاقهام ببرم. این به معنای عبور از یک تپهی بزرگ و سرازیری خیابانهای مسکونی بود.
از عابری کمک خواستم. «چی پشت پردهس؟» همه میخواستند بدانند. وقتی میگفتم «یک مشتری باارزش.» میگفتند «عجب راه جالبیه واسه تبلیغ.» اما بعضیهاشان کمک کردند تا آن را به بالای تپه هل بدهیم.
همه با هم اتاقک را منتقل کردیم. هر چه شیب سرازیری بیشتر میشد، پرده بیشتر تاب میخورد و بالاتر میرفت، کمکم توانستم ظاهر مشتری را ببینم. به نظر نمیرسید هیچکدامشان او را نگاه کنند، ولی من میتوانستم ببینم که او اصلاً چاق نبود. ریز بود ولی نه خیلی کوچک. بهتر بگویم، به نظر نمیرسید انسان باشد. پوشیده در پردهها، او یک ظاهر نامعمول بود که تا به حال ندیده بودم. گاهبهگاه میتوانستم یکجور صدای چسبناک و آشفته مثل ملچملوچ را بشنوم. و بعد پرده در حالات مختلف متورم میشد و تغییر حالت میداد. راستش را بگویم، اصلاً نمیدانستم او چه چیزی بود. تعجبی نبود که نمیتوانست بهخاطر بدن منحصربفردش لباس مناسبی را برای خودش پیدا کند. اتاقک را به بالای تپه کشانده بودیم و داشتیم نفسی تازه میکردیم، تنها چیزی که مانده بود کشاندنش به پایین تپه بود. طناب از دستم در رفت و اتاقک با سر و صدای لرزش چرخهایش رو به پایین سرازیر شد. از تمام توانم استفاده کردم ولی نیرویی برای دویدن دنبالش نداشتم. اتاق تعویض با سرعت زیادی حرکت میکرد و کوچک و کوچکتر میشد.
«خانوم!» با تمام توانم فریاد زدم: «اگه دوست دارید میتونید پرده رو بردارید.»
دستی از لای پرده بیرون آمد و مدتی طولانی برایم دست تکان داد. مثل کسی که از پنجرهی یک خودروی عازم، دست تکان میداد. در یک نقطه چیزی را در جاده پرتاب کرد وقتی دویدم تا آن را بردارم، نفسزنان، یک چک بانکی با واحد پولی بود که نمیتونستم تشخیص دهم.
از آن بهبعد، شروع کردهام به تصور کردن چیزهای مختلفی درمورد چیزهایی که وقتی دارم قدم میزنم در خیابان میبینم. هر چیزی در کل میتواند فراتر از وحشیترین رویاهایم باشد. و میدانی، فیزیک مشتریام لیز و گروتسک بود، ولی بستگی داشت چطور به او نگاه کنی، میشد بگویی برازنده است. یک زیرانداز سفری را تصور کنید که روی چمن پهن شده است – شرط میبندم که بهش میآید، مثل یک لباس گلدار.
یوکیکو موتویا
ترجمهی فرشاد صحرایی