منظومه‌ی زیبای زخمی من – محمدجعفر سلگی

منظومه‌ی زیبای زخمی من

بر من ببخش بانو ،
تقدیر توست این شعر
تشییعِ باشکوهِ
تصویر توست این شعر

پرده‌ی اول
خواب رنگ‌ها

زیبای زخمی من
سرشار از کرشمه
تاریخ در نگاهش
اعجازِ رنگ و رَشمه
یک کوزه ناز بر کِتف
آنجاست پای چشمه

چشمان بی‌گناهش
هر یک مسیح دیگر
مصلوبِ چارچوب
این جُلجتای مادر
قاب ضیافت مرگ
دعوت به شام آخر

شلاقِ گیسوانش
در رقص با مزامیر
انگار کن خدایی
بر عرشه‌ی اساطیر

مثل همیشه دارد
لبخند می‌زند به
و سیب گونه‌اش را
پیوند می‌زند به
سِحر سیاه چشمش
ترفند می‌زند به

بانو چه می‌کنی تو
در قاب این قبیله؟
زیباییِ تو را کشت
مرداب این قبیله
نیلوفرانه برخیز
از خواب این قبیله

زیبایی تو زهر است
زهرِ مقدسِ عشق
حاشا که بر بیاید
این قوم از پس عشق

تو در دهان کوروش
منشور نور بودی
در دست‌های سقراط
جام شعور بودی
لکاته‌ی هدایت
در بوف کور بودی

من بر تو بیمناکم
با من هراس این قوم
می‌ترسمت که دامن
گیرد تقاص این قوم
اندامِ گندمینت
در زیر داس این قوم

مشتی دروغ تلخ‌اند
این رنگ‌های شیرین
در خاطرت مگر نیست
آن اتفاق خونین؟

روزی که رج به رج در
میدان نشسته بودند
گیس تو را به زینِ
یک اسب بسته بودند
اندام و استخوان‌هات
از هم گسسته بودند

آنک چریکه‌ی رعد
باران؛ جنازه‌ی تو
من پا برهنه در رقص
روی گدازه‌ی تو
خورشید صبح فردا
تکرار تازه‌ی تو

بیدار شو عزیزم
از خواب رنگ‌هایت
انکار کردنی نیست
زخمِ پلنگ‌هایت

میلِ دریدنِ تو
تابویِ ناگزیر است
به چشم‌های میشیت
گرگی گرسنه خیره است
این اشتهای ممنوع
محصول آن عشیره است

ما هر دو زخمدارِ
قلب صبور خویشیم
تو در سکوت خود، من؛
در شیهه‌های وحشیم
هریک جدای از هم
داریم می‌پریشیم

در من هزار ابلیس
در تو هزار یاهو
در من هزار دندان
در تو هزار آهو

در من هزار رویا
در تو هزار کابوس
در من هزار شعله
در تو هزار ققنوس
در من هزار ای کاش
در تو هزار افسوس

دیشب دوباره در خواب
دیدم که زنده هستی
بر کوه‌هایِ قفقاز
در غارِ دور دستی
عریان و بی‌نجابت
در منتهای مستی

جسم مرا بر آتش
به سیخ می‌کشیدی
روح مرا به قعرِ
تاریخ می‌کشیدی

تو روح باستانی
عصر طلایی من
برهان جاری نور
بر بی‌خدایی من
از تو شکوفه‌ها کرد
حجم کذایی من

ای کاش می‌شد ای کاش
مرگت تمام می‌شد
صبحی کنار تختم
دستت سلام می‌شد
من بودم و نگاهت
ببری که رام می‌شد

برخیز و دل بزن به
موجی که موج باشد
پر باز کن به عمقِ
اوجی که اوج باشد

(پایان پرده‌ی اول)

باید اشاره می‌کرد
تک تک به نام گل‌ها
وقتی فروغ می‌گفت
از قتلِ‌عام گل‌ها

پرده‌ی دوم
بوسه در دیس

روزی من و تو را در
یک نقطه آفریدند
و بعد در دو بخش از
تاریخ پروریدند
دیواری از زمان را
مابین‌مان کشیدند

آغاز شد عزیمت
انگاره‌ی نخستین
دازاین در تلألو
از کُلن تا فلسطین
تعبیر خواب‌هایِ؛
تلخِ پدر آگوستین

ما گم شدیم از هم
پهنای بی‌کران را
بر دوش می‌کشیدیم
ارابه‌ی جهان را

من زوزه می‌کشیدم
روی تراس در باد
حال اتاق بد شد
ساعت به سرفه افتاد
شب پشت غفلت ماه
با مرگ دست می‌داد

نوعی جذام خاموش
در ماه منتشر شد
بغض زمین شکست وُ
ناگاه منفجر شد
انسانِ مسخِ کافکا
از خویش منزجر شد

رقص عصای چاپلین
روی مزار هستی
ما گیر کرده بودیم
در زیر بار هستی

تهران دمشق بیروت
مسکو پراگ پاریس
خیام شاملو من
نیچه کازانتزاکیس
شاعر فرود آمد
در سرزمین آلیس

زرتشت گریه می‌کرد
بر رد پای ابلیس
ابلیس قهوه می‌خورد
در کافه با کلاریس
احساسِ احمقِ سیب
با طعم دشنه در دیس

شکل کُمیکِ بودن
با قرن‌ها گارانتی
انگشت شصت شیطان
شلیک از سه سانتی

ایمانِ ما به بودن
ایمان به بردگی بود
ایمان به باور مرگ
از فرط خستگی بود
ما اشتباه کردیم
شک تاج زندگی بود

شک کن به بودن خود
شک کن به بی صداییت
شک کن به این زوالِ
زیبایِ ماوراییت
شاید تکان پلکی
کافی‌ست تا رهاییت

تو چکه می‌کند عشق
از چینِ آستینت
چشمان عاشق من
مسکین خوشه چینت

اکنون کجاست دریا
ای نو عروس زیتون؟
صبحانه‌ات دل من
با عطر تازه‌ی خون
در من به گِل نشسته‌
این هشت پای محزون

حق با شماست آری
من با خبر نبود از
جبری که زندگی را
در ما به پیش می‌برد
ببری که در درونت
آهسته داشت می‌مرد

ای داغ باشکوهت
پیوند باد و گندم
می‌خوانمت برایِ
بارِ هزار و چندم:

برخیز و دست بگذار
در دست‌های الوند
لبریز کن زمین را
از خنده‌ی خداوند
دروازه‌ی ملل را
وا کن به دشت سیوند

موسیقیِ تنِ تو
رقص رهاییِ ماست
شیراز از ورایِ
پیراهنِ تو پیداست

(پایانِ پرده‌ی دوم)

 

محمدجعفر سلگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *