مدتهاست
پنجرهای آرام
برای درگاه باد آورده نی مینوازد
نیهایی برای باران
نیهایی برای شادیهای زیبا
من، خود خاستگاه طبیعتم
طبیعتی رو به افول…
گاه سرم در اندام تو گیج میرود
نترس!
این سطرهای کوچک شده در دهان توست
این عشق
روزی دست دزدها بوده است
روزی دست پروانهها
بیا با هم به پرستش میوههایی خوش آب و رنگ برویم
من نقاش چهرههای مختلف هستم
چهرهی یک تفنگ گاه شادم میکند،
گاه غمگینم…
چون زنی که به نیمکت پارک تکیه داده است
تا شوهرش از سربازی برایش گل سرخ بیاورد
من با خون آرایش میکنم
با خون به ناخنهایم لاک میزنم
چقدر خندهی یک آهو در این قاب عکس زیباست
به دنیا بیا!
اینجا آخر جهنم رفته بر باد است
خواهران زیادی گندم بافتهاند
روی موهای سپید من
میترسم
عاشقتر از این دنیا نروم
و طوفان بر خلاف جهت بوزد
کاش کسی بیست و هفت سال دوستم داشت
بیست و هفت سال برایم شمع روشن میکرد
و خودش را در آینهها فوت میکرد
بعد برمیگشت به بهشتی که بدتر از دوزخ است
چقدر باید تسلیم یک تصمیم کبریٰ شد؟
من از پرستش یک قوی آبی
خاطرهی خوشی
به یاد ندارم
ببخش
که آمرزش تمام گناهانم را به تو بخشیدم
امروز چهارشنبه است
مادرم دیالیز کرده است
پدرم بعد از یک سکتهی قلبی
هنوز هم به داییام میگوید چاق!
ببخش
که امروز بی تو سر شد
خدای ویتامینها و آهنها!
ما با کفشهای پولادین دوستت داریم
وقتی چِکمان یک بوس ساده است
که برگشتی ندارد
زینب فرجی