بایگانی/آرشیو برچسب ها : شعر، نیلوفر نعمتی

شعری از نیلوفر نعمتی

زمان در آینه عبور می‌کرد شب به انتظار نشسته بود مهتاب سایه‌اش را از تمنای نازک دل برمی‌داشت حجم سبک تردید سنگین‌تر می‌شد: «او خواهد آمد؟»   زمان بی‌رحم‌تر از چروک گوشه‌ی چشم از گوشه‌ی آینه گذشت و تلخی حقیقت را با قاشق چای شیرین در خود فرو داد: «این …

بیشتر بخوانید »

شعری از نیلوفر نعمتی

ویران‌شده در ابتدای روز زاده‌شده در انتهای شب مبهوتِ کمالِ تباهی در دنیایی که عصاره‌اش فناست عزیزِ غریبِ من هر صبح خورشید بر گورهایمان خرامان راه می‌رود و گورهایمان در نگاهِ هراسانِ زندگی‌های نازیسته ناله می‌کشند: «سرگشته‌تر از خورشید شمایید کجا می‌روید؟» صدای سوگواری گورها در همهمه‌ی گورستان گم می‌شود …

بیشتر بخوانید »