Tag Archives: داستان، زبير رضوان

داستانی از زبير رضوان

نقش بر آب تنها بود و در سراسر رودخانه مرغابی دیگری دیده نمی شد. چیزی به ذهنش نمی‌آمد. تقلاً کرد به این فکر کند که چگونه و از کجا به این‌جا آمده است. چیزی بیشتر از یک جفت دست زمخت و چروکیده به یادش نیامد. دستانی‌ که هنگام چشم‌ گشودن، …

Read More »